°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت شصت و سوم)
محمد یکم مکث کرد چشماشو گذاشت روی هم و بعد از چند تا نفس عمیق یه یا علی گفت و بلند شد ...
؛ خیلی کار داریم
باید هماهنگ کنیم ...
و برگشت سر کارش ...
_ ولی من ... وقتی محمد اینجوری میگه من دیگه ...
نگاهمو بین بچه ها چرخوندم چه ذوقی داشتن کار برای شهدا و امام حسین ...
واقعا این همه تفاوت خودمو باهاشون درک نمی کردم ...
بچه هایی که تا اسم امام حسین و شهید میاد چشماشون پر از اشک میشه ....
.و....
منی که تازه فهمیدم امام حسین کی بود و چکار کرد ...
محمد با این همه نزدیکی میگه..
من کجای کارم ...
میگه من دورم ...
اگه محمد اینجوری میگه پس من چیم ...؟؟؟
من کجای کارم ..
من کلا از همه چی عقبم ...
نگاهمو دوختم به بنر شهید ..
یه لحظه حس کردم یه چیزی درونم تکون خورد ...
حس کردم شهید بهم لبخند زد ...
ولی مگه میشه ... فقط یه عکسه ...
دستامو محکم روی صورتم کشیدم و بردم داخل موهام ..
همینطور که نگاهم به عکس شهید بود ....
_ خدایاا...
واقعا چرا ...
من نمیدونم باید چکار کنم ...
کاش میشد خودت باهام حرف بزنی و راه نشونم بدی ..
گیجم کلافم واقعا کم اوردم ...
یه نفس عمیق کشیدم و از جام پاشدم ....
به سمت محمد رفتم و به ادامه کار مشغول شدم ...
اما فکرم در گیر بود ...
در گیر شهید ...
در گیر حرفهای محمد ...
واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...؟؟
سرمو تکون دادم فکرمو خالی کردم و مشغول کارم شدم ...
بعد از یکی دو ساعت که کار تزیین حسینیه تموم شد ...
با بچه ها خداحافظی کردم ..
محمدم که هنوز تو حال خودش بود ...
حرکت کردم سمت خونه ...
...
#ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸