°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی #بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساع
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 27
🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊
دلتنگ می شدم و می گفتم : #آخه تو بگو من با این سه تا بچه چی کار کنم؟😔💔
می گفت : ببین #ملیحه‼️ من فقط وسیله هستم ، همسرتم💍، #مرد خونه تم ، امیدتم ، سایه بالا سرتم؛ اما سرپرست تو #خداست، سرپرست همه ما خداست☝️
#می_گفت : ملیحه! پشت صحنه زندگی من تو #هستی که می تونم فعالانه قدم بردارم👌
اگه من توی #خانواده، پشتوانه گرمی نداشته باشم، اگه همسرم، خانواده ام رو نگردونه و #مسئولیت بچه ها رو👩👧👧 بر عهده نگیره و به کار من خدشه وارد کنه.
#مطمئن باش هیچ موفقیتی به دست نمیاد💯
اینها رو که می شنیدم یکم آروم می شدم 😌 و تحمل دوریش برام شیرین می شد 😍✌️ |🌷
#شهید_عباس_بابایی
#راوی_همسر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و پنجم) 🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید...
(قسمت پنجاه و ششم)
🌷🌷🌷🌷
_ به خودم که اومدم دیدم ... تنها توی اتاقم ...
هوا هم تاریک شده بود و من در فضای تاریک اتاق در حالی که سرم روی زانوهایم بود و گونه و چشمانم خیس از اشک بود ....
چطور این همه زمان گذشت ...
که حتی متوجه نشدم چقدر در ان حالت بودم و چه مدته که تنهام .....
حتی متوجه به هم خوردن صدای در که سید خارج شده بود هم نشدم ....
بعد از چند دقیقه که بی حرکت در اون حالت بودم با صدای در به خودم اومدم و بلند شدم ...
سید داخل شد و کلید برق رو زد ...
وقتی نگاهش به این طرف خورد و منو دید ...
اول با کمی تعجب نگاهم کرد و بعد گفت :
* امیر هنوز اینجایی من فکر کردم رفتی ...
دستامو از کلافگی زیادی که داشتم داخل موهام بردم و مقداری کشیدمشون ..
_ نه سید جان ..
اصلا نفهمیدم چی شد ...
الان شما اومدین متوجه شدم ...
شرمندتون واقعا مزاحمتون شدم ....
* نه این چه حرفیه امیر جان ...
دوستان جلسه کوچکی ترتیب داده بودن ...
و یکمم صلاح دیدم در ان زمان خلوت کنی با خودت برای همین تنهات گذاشتم شرمندتم امیر جان ...
_ نه سید نفرمایید ..
اگر اجازه بدید دیگه برم ...
* خوشحال شدم دیدمت امیر جان باز هم به ما سر بزن خیلی خوشحال شدم امروز ...
_ حتما ما که دیگه همیشه مزاحم شما هستیم ..
* نه اخوی کمکی خواستی در خدمتم ...
_ ممنون سید. پس کاری با من ندارید من برم ..
* نه امیر جان ... در پناه حق باشی ...
_ شرمنده سید خداحافظ ...
بعد بعد از خداحافظی از سید و چند تا از بچه ها و تعارفات معمول زدم بیرون و بعد از برداشتن ماشین حرکت کردم سمت خونه
.... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و ششم) 🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید...
(قسمت پنجاه و هفت)
🌷🌷🌷🌷
همش فکرم در گیر بود و نمیدونم
....چرا.....
واقعا چرا. ...
تا حالا سعی نکرده بودم که بیشتر به اطرافیانم توجه کنم ...
به بچه ها ...
به بابا ... !! بابا ..
واقعا اون شب چه ارامشی داشتم چرا خودمو این همه سال از داشتنش محروم کردم ...
...
باید روی خودم کار کنم ... باید خودمو پیدا کنم نمیدونم ....
خدا یا چکار کنم ....
مامان یه راه نشونم بده ...
خواهش می کنم ...
مامان ...
محمد ؟؟؟
اره محمد میتونه کمکم کنه ...
بهتره بهش زنگ بزنم ...
گوشی و برداشتم و بعد از پارک کردن ماشین گوشه خیابون بهش زنگ زدم ...
بعد از به مدتی صداش پیچید توی گوشی ...
؛ الو سلام داداش خوبی چند لحظه گوشی دستت ....
خیلی سر و صدا از پشت تلفن شنیده می شد ..
بعد از چند لحظه صداها کمتر شد و صدای محمد واضح ...
؛ الو داداش امیر ....
_ سلام محمد خوبی ...؟؟!!
کجایی این همه شلوغه دورت ...
؛ ممنون داداش اره خوبم ...
مراسم داریم برای شهدا در گیر کارهای مراسمم پس فرداست مراسم باید خودمون برسونیم دست تنها هم هستیم دیگه بیشتر وقت میبره ...
_ کمکی از دست من بر میاد ؟؟!!!
محمد بعد از یه مکث گفت :
؛ اره کمک که خیلی نیاز داریم میتونی بیای ... ؟؟!!!
_اره حتما میام کجاست فقط ...
بعد از دادن ادرس ...
محمد گفت :
امیر جان خواستی بیای مهران و علی هم بیار واقعا دست تنهاییم ...
_ باشه چشم پس فعلا ..
بعد از قطع تلفن ..
با مهران و علی هماهنگ کردم و ادرس و دادم و خودم سمت ادرسی که محمد داده بود حرکت کردم ....
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و هفت) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید...
(قسمت پنجاه و هشت)
🌷🌷🌷🌷
رسیدم بعد از اطمینان از صحت ادرس و پارک ماشین حرکت کردم سمت محل مورد نظر ...
یه حسینیه بود نسبت به حسینیه که توی محل محمد اینا بود بزرگتر ..
یه عکس بزرگ بود جلوی درب حسینیه ولی چون تاریک بود ندیدمش اصلا ...
رفتم داخل ... تعدادی از بچه های حسینیه بودن چند نفرم غریبه بودن ... هر کس مشغول بود دو تا از بچه ها داشتن پرچم یه گوشه میبستن شناختمشون رفتم سمتشون و بعد از احوال پرسی سراغ محمد و گرفتم که گفتن کاری پیش اومده براش ولی باز می اد ...
منم با پرچم ها خودمو سرگرم کردم ... و به دست جواد میدادم ...
جواد هم بالا نصبشون میکرد ...
با صدای محمد. سرمو بر گردوندم ...
؛ سلام داداش امیر کی اومدی ؟؟
_ سلام چند دقیقه ای هست .. کجا مهمون دعوت می کنی خودت میری ؟؟
؛ شرمنده امیر جان سربند و چفیه کم اوردم رفتم اونا بیارم ... باز بچه ها زنگ زدن که بنر کم اوردیم منم تا رفتم و اونا رو گرفتم و اومدم دیر شد ...
_ عیب نداره محمد جان ...
حالا بگو چکار کنم من ...
؛ هر کار میخوای انجام بده چه کاری راحتی ؟؟!
_ محمد میگم چایی نمی خورین ؟؟
😅😅
؛ 😄 چرا داداش برای رفع خستگی میخوریم ...
ولی الان کار مهمتر هم هستاااا ...
بریم فعلا سراغ اونها ...
_ بریم ...
محمد بعد از نگاه کردن به دور و برش گفت :
خب بچه ها که دارن تزئینات انجام میدن ...
ما بریم سن و درست کنیم ...؟؟
محمد سربند ها و چند تا بنر و برداشت و گفت :
؛ امیر چند تا چفیه بردار بیا ...
چند تا چفیه برداشتم و با محمد به سمت سن رفتیم
رفتیم که قبلا بچه ها امادش کرده بودند و با چند تا گونی خاک یه جایگاه کوچیک هم درست کرده بودند ....
با چفیه جلوی جایگاه و تزیین کردیم ...
و منم به پیشنهاد محمد چون خطم خوب بود چند تا از جمله هایی که محمد گفت راجع به شهدا رو روی چفیه های جلوی جایگاه نوشتم ...
چند تاسر بند و پلاک هم برداشتم و با یکم طرح دادن از خودم تزیین کردم و محمد خوشش اومد ...
داشتم یه سربند و میبستم که محمد صدام زد :
؛ امیر جان یه لحظه میای کمک. من این بنر نصب کنم ...؟؟؟
_ اره داداش اومدم ...
با کمک محمد بنر و نصب کردم و بعد از اتمام کار یکم دستامو از دو طرف کشیدم و اومدم عقب تر که ببینم درست نصب شده و ایرادی نداره که با تصویری که پیش روم دیدم میخکوب شدم ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین سخنرانی🎤
شهید_عباس_کریمی
پس از شهادت💔 #حاج همت به فرماندهی لشگر ۲۷محمد رسول الله(ص)منصوب شده بودند.🌹
پیشنهاد_دانلود👌👌
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_عباس_کریمی
#فرمانده_لشگر_۲۷_محمد_رسول_الله
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز چهاردهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و هشت) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید...
(پنجاه و نه)
🌷🌷🌷🌷
.. یعنی چی ...
_ محمد.... 😐
؛ جانم داداش ....
_ یه دقیقه بیا ..
؛ کار دارم امیر ....
اومد کنارم و گفت : بفرما ببینم چی میگی اخوی که ما رو از کارمون باز کردی ؟؟!!
همون طور که نگاهم به بنر شهید بود گفتم :
_ محمد !!!؟ ... این بنر شهید برای چه زمانیه ..؟؟
کی این عکس و گرفته ...
چقدر خوب فتوشاپ کردین هااا ... !!!
محمد سرشو با تعجب اورد بالا و گفت :
؛ امیر حالت خوبه فتوشاپ چیه ؟؟!!
_ محمد به من میگی تو رفتی بنر گرفتی خب ؟؟
؛ خب چه اشکالی داره بنر مگه من همشو چک کردم که اونجا ... ؟؟
رفت جلو و مشغول بررسی بنر شد هی دور و بر بنر و نگاه میکرد ...
رفتم جلو شونه هاش گرفتم جلو بنر نگهش داشتم و گفتم :
محمد جان ..
یه لحظه اروم بگیر ببین بنرو ...
؛ خب دارم میبینم دیگه ؟؟!!
_ منم همین و میگم ببین ..
این الان فتوشاپ نیست ؟؟!! 😐😐
؛ فتوشاپ که یکم هست ولی نه اینجوری تو میگی که
!!!!
_ عجب ... محمد ... شهیده هاااا !!!
فتوشاپ نیست ... ؟؟
؛ نه خب ... از چه نظر میگی .. ؟؟!
_ برادر من دو ساعته دارم میگم این عکس شهیده مال الان نیست که این همه کیفیت داره ؟؟!!
؛ اهان کیفیتش من گفتم کمه اما دیگه کاریش نمیشه کرد ... بهتر از این نمیشه زد ..
_ محمد تصویر شهیده مال بیست خورده نزدیک سی سال پیش ...
این همه کیفیت داره ..
؛ وا امیر حرفیه میزنی ..؟؟
کجا بود سی سال پیش ...
این عکس برای نزدیک یک یا دو سال پیشه ...
_ محمد من الان گیج شدم یعنی چی برای دو سال پیشه خب ...
مگه نمیگی شهید شده ..؟؟
_ اره شهید مدافع حرمه ..
شهید مصطفی صدر زاده است ...
_ مدافع حرم چیه ...؟؟
اصلا مگه الانم شهید میشن ؟؟
بلاخره محمد دست از کار کشید و اومد رو بروم ایستاد ...
؛ امیر ..... _جانم..,
; واقعا هیچی نمیدونی ..،؟ !
_ چی باید بدونم خب ؟!!
؛ شهدای مدافع حرم توی سوریه شهید شدن ...
_ سوریه ؟؟ چه ربطی داره ...؟؟
این جا ایرانه ...
محمد دستمو گرفت در حالی که منو به گوشه ای راهنمایی میکرد گفت :
؛ بیا یکم بشین اینجا ... ببینم ...
الان چرا گیج شدی ؟؟
_ اخه مگه الان جنگه چطوری شهید شده من نمفهمم ..
؛ببین امیر جان الانم جنگه ..
توی سوریه بچه ها میرن برای دفاع از حرم خانم زینب (س) ..
_ محمد من واقعا دارم کم میارم ...
یعنی اینقدر توی خودم غرق بودم که از هیچی خبر ندارم ...
شروع کردم اروم اروم با خودم حرف زدن خیلی پریشون شدم ..
_یعنی چی امیر ..؟ این همه اتفاق افتاده تو بی خبری ؟؟
مگه میشه اخه ...
امیر خجالت بکش از همه واقعا یعنی من تا الان اصلا .. نمیفهمم خدایا چرا اینجوری شدم ...
محمد چند بار صدام زد اما اصلا نمیتونستم جواب بدم فقط داشتم خودمو سرزنش میکردم ...
فکر کنم حالتم خیلی بد بود که محمد ترسید و یک مرتبه با خنکی ابی که روم پاشیده شد ...
از جا پریدمو....
به خودم اومدم ..
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (پنجاه و نه) 🌷🌷🌷🌷 ..
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید...
(قسمت شصت)
🌷🌷🌷🌷
سرمو بلند کردم و دیدم که همه ی بچه ها با نگرانی بالای سرم ایستادن ..
و محمد هم دو زانو با نگرانی بیشتری داره بهم نگاه میکنه ...
؛ امیر خوبی ؟؟ چی شدی ؟؟
می خوای بریم بیمارستان ؟؟
بعد از چند لحظه که حرفهاش متوجه شدم با صدای ارومی گفتم :
_نه ... چیزی نیست خوبم !!
؛ مطمئنی ؟؟!
_ اره داداش ..
؛ خیل خب ..
رو کرد سمت بچه ها و گفت :
؛ بچه ها شما برید به کاراتون برسید زیاد زمان نداریم ..
بعد از رفتن بچه ها کنارم نشست و پاهاش و بغل گرفت ... و گفت :
امیر ...
راستش رو بخوای منم بعضی وقتها مثل تو میمونم که چی شد ..؟؟
به کجا رسیدیم ؟؟
نگاهش به عکس شهید صدر زاده دوخت و گفت :
قبلا همش می گفتم با خودم شهادت چیه چجوریه ؟؟!!
بعد که متوجه شدم... دیدم منم دلم میخواد شهید بشم ...
در حالی که اشک گوشه چشمشو پاک می کرد برگشت سمت من و گفت :
نمیشه امیر ... نمیتونم ...
دستم بسته است ...
_ محمد من یه چیز رو نمیفهمم ؟؟
؛ چی رو داداش ؟؟!!
_ اینکه اون موقع هشت سال جنگ شد .. خب اومدن توی خاک کشور ما رفتن تا از کشور دفاع کنند ...
اما الان ...
چرا میرن سوریه .. ؟؟!!
ادامه دارد ..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت) 🌷🌷🌷🌷 سرمو بل
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید...
(قسمت شصت و یک)
🌷🌷🌷🌷
؛ ببین امیر جان .. منم اوایل مثل تو فکر میکردم .. نمیتونستم با خودم کنار بیام که چرا واقعا ؟؟ بعد نشستم با خودم فکر کردم خلوت کردم رفتم دنبال فهمیدنش .. مطالعه کردم تمام جوانب سنجیدم ...
میدونی امیر ...
اولین جرقه شکل گیری مدافعان حرم بعد از تخریب بارگاه و نبش قبر حجربن عدی از یاران پیامبر (ص) و حضرت علی (ع) شکل گرفت.
بعد از این اتفاق تصویر منتشر کردند ...
گروهای تکفیری نزدیک به دمشق که فاصله چندانی تا فتح دمشق در جلوی راهشان نبود اعلام کردند که دیر یا زود حرم حضرت زینب (س) را تخریب و نبش قبر میکنند و اسم شهرک زینبیه را به یزیدیه تغییر میدهند.
پس از اعلام این موضوع شیعیان سراسر جهان آفریقا. عراق. لبنان. افغانستان و.... خود را به دمشق رساندند و نیروهای ایرانی هم که تا آن زمان فقط کمک تسلیحاتی و راهبردی ارائه میدادند حضورشان پر رنگ تر شد و به همین علت این شهدا شهدای مدافع حرم نامیده شدند.
؛ حالا چرا سوریه؟!
سوریه به عنوان پشتوانه اصلی نیروهای مقاومت به شمار میرود به طوری که اگر سوریه به دست تکفیری ها سقوط کند عملا حزب الله لبنان در مقابل رژیم صهیونیستی فلج میشود.
اسرائیل
اول با استفاده از عقیده وهابیت سوریه را نا امن کرد.
طبق برنامه ریزیشان پس از سقوط کامل سوریه نوبت به عراق میرسید اما پس از پا فشاری ایران در سوریه و تشکیل بسیج مردمی سوریه توسط سردار شهید حاج حسین همدانی موفق به سقوط سوریه نشدند
به ناچار زودتر مرحله ی دوم برنامه شان را که حمله به عراق بود اجرایی کردند.
در ابتدای حمله داعش به عراق به دلیل خیانت بزرگی که در ارتش عراق شکل گرفته بود یکی پس از دیگری شهرهای عراق در چند روز سقوط میکردند.پس از فتح موصل ابوبکر البغدادی دستور حمله به سامرا را داد طوری که در برنامه ی گروه تروریستی داعش قرار بود سامرا به عنوان پایتخت داعش در عراق انتخاب شود.
.. #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 27 🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊 دلتنگ
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 28
🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای او دوره #خودسازی بود.در عملیات آبی خاکی شمال کشور🇮🇷 در هوای به شدت گرم♨️ ناگزیر می شود چند بار یک #عملیات را تکرار کنند.
🔰وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب💧 له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش #اکبرشهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم🕌 #حضرت_زینب(س) به #شهادت رسید🌷 سقا شده،وخود بدون نوشیدن #جرعه ای آب به پادگان باز می گردند.
🔰مرتضی درجریان #عملیات_حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی👤 برای شناسایی موقعیت #تروریست های تکفیری👹 خطر می کرد و #آخرشب باز می گشت.
🔰یک شب زمستانی☃ وقتی از شناسایی بازگشت به شدت #گرسنه بود پرسید غذاهست⁉️ گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان🍞 مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد #دولقمه ازآن را خورد وخدا شکر کرد🙂 و خوابید.
#شهید_مدافع_حرم_مرتضی_حسین_پور
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت شصت و دوم )
🌷🌷🌷
.... پس از حمله ی داعش به سامرا و احتمال سقوط سامرا و بی احترامی به حرمین عسکریین (ع) به یکباره نیروهای بسیاری از سپاه قدس ایران به سامرا اعزام شدند و با همکاری گسترده ارتش عراق مانع از سقوط سامرا شدند پس از شکست داعش در سامرا گروه تروریستی داعش به ناچار موصل را پایتخت خود در عراق اعلام کرد.
هنگامی که خطر از سامرا دفع شد نیروهای ایرانی حاضر در عراق از حالت عملیاتی به حالت مستشاری تبدیل وضعیت کردند و برای جلوگیری از خطر سقوط بغداد مشغول به تشکیل بسیج مردمی عراق و آموزش نیروهای عراقی شدند ....
مقام معظم رهبری هم در مورد شهدایی که در سوریه شهید شدن و میشن فرمودن که :
« شهیدی که در عراق و سوریه شهید میشود همانند این است که جلوی درحرم امام حسین (ع) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. »
امیر داعش و اسرائیل سعی در خدشه وارد کردن به اسلام دارن چون میگن کار ما درسته ما شیعه واقعی و مسلمان واقعی هستیم با این کارشون اسلام در خطره کلا چهره اسلام میبرن زیر سوال ......
؛ خب حالا امیر جان میگیم چرا جوونا میرن هدفشون چیه که دل میکنند از خانواداشون از همه این چیزهایی که دارنو به چشمشون نمیاد ؟؟
؛ اینم برام سوال بود گشتمو پیدا کردم یکی از همین دوستان و پرسیدم چرا ؟؟
میدونی چی گفت امیر... ؟؟!!!
_ چی گفت ؟؟!
؛ گفت ما رفتیم که چون نمیخواستیم یه عده به نام اسلام بیان و اسم و چهره اسلام خراب کنند هدفمون دفاع از اسلام بود هدفمون جهاد در راه خدا و ثابت کردن عشقمون به خدا بود ....
بعد نگاهشو دوخت به بنر شهید و گفت :
میدونی از شهید پرسیدن داری خانمت رو با یه بچه کوچیک ول میکنی میری سختش نیست ؟
خودت سختت نیست ؟؟
میدونی چی گفت .... ؟؟!!
محمد برگشت و به صورت من نگاه کرد ..
متوجه چشمای اشکی محمد شدم ...
تعجب کردم ...
_ محمد ؟؟
؛ میدونی چی گفت امیر ..
باز نگاهشو دوخت به بنر و گفت :
؛ این سوال ازش پرسیدن شهید صدر زاده گفت : زنم و بچم و همه ی هفت جد و ابادم فدای یه کاشی حرم اهل بیت (ع)
😔😔 امیر ما کجای کاریم ...
ما میخوایم اینحوری بهشون برسیم ... مگه میشه مگه میتونیم ...
دستم بسته است امیر ...
دلم بنده فاطمه و عزیزه ..
چجوری شهدا دل کندن از خانوادشون ....
امیر نتونستم دل بکنم ....
😔😔😔
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت شصت و سوم)
محمد یکم مکث کرد چشماشو گذاشت روی هم و بعد از چند تا نفس عمیق یه یا علی گفت و بلند شد ...
؛ خیلی کار داریم
باید هماهنگ کنیم ...
و برگشت سر کارش ...
_ ولی من ... وقتی محمد اینجوری میگه من دیگه ...
نگاهمو بین بچه ها چرخوندم چه ذوقی داشتن کار برای شهدا و امام حسین ...
واقعا این همه تفاوت خودمو باهاشون درک نمی کردم ...
بچه هایی که تا اسم امام حسین و شهید میاد چشماشون پر از اشک میشه ....
.و....
منی که تازه فهمیدم امام حسین کی بود و چکار کرد ...
محمد با این همه نزدیکی میگه..
من کجای کارم ...
میگه من دورم ...
اگه محمد اینجوری میگه پس من چیم ...؟؟؟
من کجای کارم ..
من کلا از همه چی عقبم ...
نگاهمو دوختم به بنر شهید ..
یه لحظه حس کردم یه چیزی درونم تکون خورد ...
حس کردم شهید بهم لبخند زد ...
ولی مگه میشه ... فقط یه عکسه ...
دستامو محکم روی صورتم کشیدم و بردم داخل موهام ..
همینطور که نگاهم به عکس شهید بود ....
_ خدایاا...
واقعا چرا ...
من نمیدونم باید چکار کنم ...
کاش میشد خودت باهام حرف بزنی و راه نشونم بدی ..
گیجم کلافم واقعا کم اوردم ...
یه نفس عمیق کشیدم و از جام پاشدم ....
به سمت محمد رفتم و به ادامه کار مشغول شدم ...
اما فکرم در گیر بود ...
در گیر شهید ...
در گیر حرفهای محمد ...
واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...؟؟
سرمو تکون دادم فکرمو خالی کردم و مشغول کارم شدم ...
بعد از یکی دو ساعت که کار تزیین حسینیه تموم شد ...
با بچه ها خداحافظی کردم ..
محمدم که هنوز تو حال خودش بود ...
حرکت کردم سمت خونه ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت شصت و چهارم)
🌷🌷🌷🌷
بعد از پارک ماشین و زدن ریموت رفتم داخل ...
مثل اینکه کسی نبود ...
، سلام اقا ..
برکشتم عقب ..
_سلام مریم خانم .. کسی نیست ؟؟
، نه اقا .. خانم و اقا رفتن بیرون ..
شام بکشم براتون ..؟؟
دستی از کلافگی به صورتم کشیدم و گفتم :
_ نه ممنون میل ندارم ..
میرم بخوابم ..
، باشه شبتون بخیر ...
به سمت اتاقم حرکت کردم
درب و باز کردمو سویچ ماشین و از دور پرت کردم روی میز ..
چند دور دور خودم چرخیدم ..
بعد از پوف کلافه ای خودمو پرت کردم روی تخت ..
نمیدونم چند دقیقه بی حرکت بودم که خوابم برد ...
نمیدونم چه موقع بود که از عطش اب از خواب بیدار شدم ..
کنار تخت و نگاه کردم پارچ اب خالی بود ..
به ناچار بلند شدم تا اب بیارم ...
در اتاق باز کردم و داخل راه رو که شدم دیدم چراغ اتاق کار بابا روشنه ..
این موقع شب ؟؟
یعنی بابا چکار میکنه ... ؟؟!!!
رفتم سمت اتاق کار ..
مقداری لای در باز بود و نوری که ازش میزد بیرون یکم چشممو توی تاریکی زد ...
با دو بار باز و بسته کردن چشمم ....
هم خواب از سرم پرید ...
هم چشمم به نور عادت کرد ...
لای درو اهسته باز کردم و داخل رو نگاه کردم ...
یه لحظه موندم ...
برم... ؟؟؟
یا بمونم ... ؟؟
تصمیم گرفتم برگردم ..
رومو برگردوندم و خواستم برم سمت اتاقم که ...
: امیر ....
بیا اینجا ...
نمیدونم چرا واقعا هم دلم میخواست اون لحظه اونجا باشم ..
بدون هیچ حرفی درو باز کردم و رفتم داخل ...
بابا حالتش و تغییر نداد .. همون طور که روی سجاده و رو به قبله بود نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت ..
رفتم سمت بابا و کنار سجاده بابا نشستمو زانو هامو بغل گرفتم .. و سرمو گذاشتم روی زانو هام و به صورت بابا خیره شدم ...
چرا تا الان اینهمه چین و چروک صورت بابا رو ندیده بودم ...؟؟
چرا نفهمیدم چقدر شکسته شده ....؟؟
بغض گلومو گرفت ...
فقط نگاهم به صورت بابا بود
به لبهای بابا که تکون میخورد ذکر میگفت نگاه کردم ...
دیدم ذکر بابا ....
لا حول و لا قوة الا به الله
دیدم چشمای بابا بسته اس ...
بابا بغضی که توی گلوم بود ... گفتم :
_ بابا ... ؟؟
یه لحظه دیدم بابا جا خورد چشماشو باز کرد ...
بعد از یکم نگاه کردن بهم گفت :
: جان بابا ... ؟؟
بی اختیار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی زانوی بابا ...
تعجبش و درک می کردم می فهمیدم ...
بغضم سرباز کرد .. و اشکهام سرازیر ...
فکر کنم بابا متوجه شد ...
دستشو بلند کرد و گذاشت روی سرم و مشغول نوازش شد ...
صورتمو نوازش میکرد ...
موهامو نوازش میکرد ...
کاری که مدتها ارزو و حسرتشو داشتم ....
😔😔😔
_ بابایی ..؟
: جان بابا... ؟؟
چی شدی امیرم ...
چرا انقدر کلافه ای ...
چی پریشونت کرده ؟؟؟
نگرانی کلامشو به خوبی حس کردم ...
_ بابا ؟؟
بغلم میکنی ... ؟؟
# ادامه_دارد..
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز پانزدهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز شانزدهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت شصت و پنجم)
🌷🌷🌷
: امیر ببینمت ...
سرمو اوردم بالا و به بابا نگاه کردم
چی شده ... ؟؟
_ فقط بغلم کن بابا ؟
میشه لطفا .. ؟؟
بابا به چشمهام نگاه کرد و بعد از یکم مکث توی یه لحظه محکم گرفتم توی اغوشش ...
_ اخ خدایا ...
چه ارامشی ..
چه عطری ...
چه امنیتی ...
احساس کردم یه کوه پشتمه ..
چرا این همه سال خودمو محروم کردم و با حسرت به بچه های دیگه نگاه کردم ..
چرا ؟؟ .... چرا ؟؟
احساس کردم شونه های بابا تکون میخوره بدون تغییر در حالتم فقط سرمو بلند کردم دیدم صورتش پر از اشکه ...
_داری گریه می کنی ..؟؟
کار اشتباهی کردم .. ؟؟
گریه اتو در اوردم باز ولم نکنی ..؟؟!! 😔😔
ببخشید دیگه اذیت نمیکنم خب .. معذرت میخوام ...
دیگه سرت داد نمیزنم ..
دیگه هیچی نمیگم خب ...
محکم بابا رو بغل کردم ..
دیگه ولم نکن ..
دیگه تنهام نزار ..
نمیتونم تنهایی ... سخته به خدا ...
گریم شدت گرفت بود هق هق می کردم تو بغلش ...
اصلا حال خودمو نمیفهمیدم
التماس میکردم ..
نمی فهمیدم چی میگم ...
انگار نبودم توی دنیا ...
بابا میخواست بلند بشه اما سفت گرفته بودمش فکر میکردم اگه ولش کنم باز تنها میشم ...
واقعا از خودم متعجب بودم شده بودم مثل بچه های پنج شش ساله ...، !!!
شایدم اون بچگی که نکرده بودم الان میخواست خودشو نشون بده نمیدونم هر چی که بود و هست الان اصلا دلم نمیخواست از بابا جدا بشم ...
بابا وقتی حال منو دید خیلی منقلب شده بود نگران بود ...
شروع کرد به صدا زدن سهیلا ..
: سهیلا ..
سهیلا زود بیا اینجا ...
یه لحظه متوجه سهیلا شدم که سراسیمه وارد اتاق شد . گفت : چی شده اقا محمد ... ؟؟
بعد که نگاهش به من افتاد با چشمهای گرد شده میخکوب شد وسط اتاق ...!!!
حق داشت ... ؟؟ نداشت . .. ؟؟!!
سهیلا یه لیوان اب بده ...
اما فقط ایستاده بود و نگاه میکرد و مثل اینکه قدرت حرکت نداشت ..
بابا صداش بلند کرد و داد زد ....
سهیلا میگم اب بده. ....
تکون سختی خورد به سرعت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه با یه لیوان اب وارد شد و به دست بابا داد ...
یکم از اب که خوردم حس کردم حالم بهتر شد ..
بابا کمکم کرد و منو بلند کرد و داخل اتاقم روی تخت خوابوندم
و بابا و سهیلا هم با نگرانی بالای سرم ایستاده بودن...
بعد از چند دقیقه به خواب رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
صبح دیگه نتونستم تحمل کنم زنگ زدم به محمد ...
_ محمد ... سلام .. کجایی ..؟؟
؛ سلام داداش چی شده چرا اینقدر پریشونی ؟؟
_ محمد نمیتونم تحمل کنم باید ببینمت ... ؟؟
؛ باشه داداش باشه اروم باش
بیا اینجا نزدیک حسینیه ام ...
_باشه اومدم ... فعلا
؛ فعلا یا علی
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#التماس_دعا_شهادت_از_شما_عزیزان
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت شصت و ششم)
🌷🌷🌷
سریع به سمت حسینیه رفتم ...
بعد از پارک ماشین رفتم داخل که دیدم فقط محمده ...
_ تنها اینجا چکار میکنه ؟؟
خب اینجوری بهتره راحت تر حرف میزنیم ...
رفتم جلو ..
_ سلام محمد جان خوبی ؟
؛ سلام اقا امیر .. تو خوبی .. ؟!
_ نه داداش کلافم ...
؛ متوجه شدم پریشونی بیا بشین ببینم چی شده .. ؟؟
_ باشه ... راستی تنها اینجا چکار میکنی ..؟؟ بچه ها نیستن ؟؟!
؛ نه کاری نیست منم همینطور اومدم بشین ..
_ ممنون ...
؛ خب حالا اقا امیر بگو ببینم دلیل پریشونی و کلافگیتو ... ؟؟!!
_ دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم :
_ چی بگم ..
یعنی چجوری ... ؟؟
؛ راحت باش امیر راحت حرفتو بزن ..
_ محمد من از دیشب نمیفهمم دارم چکار میکنم .. !!
یه طوری شدم حال خودمو نمیفهمم ...
همش دارم به حرفات فکر میکنم ...
نگاهمو داخل حسینیه گردش دادم که روی عکس شهید متوقف شدم ..
بعد از چند لحظه مکث گفتم :
_ محمد این شهید ... ؟؟
کلافه دستی به موهام کشیدم که محمد گفت :
؛ این شهید چی ؟؟
_ نمیدونم یه حس دارم شاید بگی دیوونه شدم ولی برضوان. میشه ..
وقتی به عکسش نگاه میکنم حس میکنم داره بهم لبخند میزنه ...
یه حس نزدیکی بهش دارم ولی ...
من حتی اسمشم درست نمیدونم ... ؟؟!!!
محمد با شنیدن این حرفهام لبخندی زد و گفت
: این ها که نشونه خوبیه ...
_ متوجه نمیشم ...
منظورت چیه ؟؟!!
؛ بلند شو با هم بریم یه جایی ...
_ کجا بریم ..؟؟!!
؛ تو بیا کارت نباشه ... مگه من جای بد میبرمت ...
_ نه ولی خب ...؟؟
؛ سوال نکن بلند شو یا علی ...
_ باشه بریم ..
از حسینیه با هم خارج شدیم و بعد از سوار ماشین شدن
حرکت کردیم ...
_ خب کجا برم حالا ؟؟
؛ یه کتاب فروشی این طرف هست نگه دار چند لحظه کار دارم ...
_ باشه ...
بعد از دیدن کتاب فروشی ایستادم و محمد پیاده شد ..
چند دقیقه بعد با یه بسته که دستش بود اومد و سوار شد ...
؛ خب بریم ...
_ باشه ولی کجا برم .. ؟؟!!
؛ گلزار شهدای بهشت رضوان
.. #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#التماس_دعای_شهادت_از_شما_خوبان
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و ششم) 🌷🌷🌷 س
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت شصت و هفتم )
🌷🌷🌷
_ چیییی. ؟؟؟
همونجا زدم رو ترمز که صدای بوق زدن ماشین های عقبی بلند شد و چند تا هم تیکه انداختن ...
؛ وای امیر چرا این کار و کردی نگفتی تصادف میشه ... !!
خب زود حرکت کن ترافیک درست نشه .. !!
_ محمد گفتی کجا برم ...؟؟!!
؛ مگه به من اعتماد نکردی داداش .. ؟؟
منم گفتمت :
جای بد نمیبرمت داداش من ...
_ ولی اخه محمد ... ؟؟!
؛ تو بیا بریم اگر بد بود بیا بزن تو گوش من ...
_ نه این چه حرفیه ولی ... !!
باشه بریم ببینم چی میشه ...؟
حرکت کردم سمت گلزار شهدا ..
بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم ...
محمد راه افتاد ولی من همونجا ایستاده بودم ...
اینحا اومدم چرا ...؟؟!!!
مثل این بود که یکی منو هل می داد جلو...
بی اختیار شروع کردم به حرکت..
از بین چند مزار گذشتم ...
یه لحظه وایسادم و برگشتم عقب ... دیدم محمد وایساده با لبخند نگاهم میکنه ...
_ محمد ... ؟؟
؛ جانم داداش ...
_ من دارم گیج میشم دست خودم نیست من که تا حالا اینجا ها نیومدم ..
چرا منو اوردی اینجا.. ؟؟ !!
؛ امیر روبه رو تو نگاه کن ...
_ یعنی چی ..؟
محمد چشهاشو از روی اطمینان باز و بسته کرد و گفت:
؛ نگاه کن خودت میفهمی ...!!
همینطور که سرمو به جایی که محمد گفت بر میگردوندم گفتم :
_ میگم من تا حالا نیومدم میگه نگاه کن .چیو نگاه کنم اخه ... ؟؟ اگه به نگاه ...
وای خدای من ...
زبونم بند اومد ...
چجوری امکان داره ...
ولی من که اصلا ...
بغض نشست توی گلوم ...
حضور محمد کنارم حس کردم و بعد دستش که روی شونم قرار گرفت ...
همینطوری که نگاهم بهش بود اهسته گفتم :
_ محمد چجوری ممکنه من اصلا ...
قطره های اشک از چشمانم سرازیر شد ...
_ محمد من نمیفهمم چرا ..
دارم دیوونه میشم ...
؛ امیر تو در این زمینه اختیار نداری شهدا تو رو انتخاب کردند ..
تا حالا متوجه نشدی ..
همین الان مگه برای بار اولت نیست میای اینجا ... .. ؟؟
_ اره بار اولمه !!
; چطوری بدون کمک من یا حتی کسی اومدی اینجا دقیقا .. ؟؟؟!!
_ محمد من خودم نیومدم یعنی کاملا غیر ارادی ...
خب ...
؛ محمد لبخندی زد و گفت :
همین دیگه داداشه من ...
تو خودت نیومدی ..
شهدا دعوتت کردند ... شهدا خواستنت ... !!
_ ولی ...
: بهش فکر نکن فعلا بیا ..
محمد رفت کنار قبر شهید ...
ولی من هنوز چشمم میخ اسم شهید بود
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
باز بی اختیار حرکت کردم به سمت قبر شهید رفتم و کنارش نشستم ..
_ محمد ؟؟
؛ جانم ..
_ چرا من ؟؟ من که .. ادم خوبی نیستم من که ..
؛ امیر به اینها فکر نکن .. شهدا به دل نگاه میکنن بعد دستتو میگیرن و میکشن بالا ..
_ ولی من فقط اسمشو شنیدم
اونم از تو ...؟!
محمد بسته ای که از کتاب فروشی دستش بود رو داد به من ..
_ این چیه ؟؟
؛ برای تو گرفتم ..
_ برای من ؟!!! شروع کردم باز کردنش ...
یک کتاب بود ... با عنوان
#اسم_تو_مصطفاست
.. #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 28 🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای ا
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 29
💢حاجهمّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر #ايمانى و #فرهنگى بود.
💢حاجى معتقد بود كه جنگ ما بر اساس #اعتقاد بوده و اگر بنا است بين آموزش نظامی و عقيدتى به يكى بيشتر ارزش بدهيم آن #آموزش_عقيدتى است.
💢«قبل از عمليات والفجر 4، وقتى لشكر در اردوگاه شهيد بروجردى بود به من میگفت: حاج آقا! بچهها را جمع كنيد و برايشان كلاس عقيدتى بگذاريد.»
💢يكبار ديگر به من گفت: «من در اين عمليات روى آموزش عقيدتى #بيشتر از آموزش نظامى حساب میكنم.»
#شهید_محمدابراهیم_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏35 🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️ ⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریز
🙏 #تمثیل های خدایی🙏36
✍✍مثل نسخه❗️
🔸وقتی ماشینت جوش آورد، حرکت نمی کنی بلکه کنار می زنی و می ایستی و گرنه ممکن است آتش بگیرد.
🔹خودت هم همین طور یعنی وقتی جوش می آوری، عصبی و عصبانی می شوی، تخته گاز نرو! بزن کنار! ساکت باش! و هیچ نگو! وگرنه آسیب می بینی.
💠این نسخه شفا بخش پیامبر اسلام (ص) است که فرمود:
«اذا غَضِبتَ فَاسکُت»
✅هر گاه عصبانی شدی سکوت کن.
🔰منبع: بحار الانوار، ج۷۰، ص ۲۷۲.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏36 ✍✍مثل نسخه❗️ 🔸وقتی ماشینت جوش آورد، حرکت نمی کنی بلکه کنار می زنی و می ایستی و
🙏 #تمثیل های خدایی🙏37
☺️✍✍مثل عطر❗️
🤔تو برای عطر زدن به کسی نگاه نمی کنی.😳 اصلأ برایت مهم نیست دیگران عطر می زنند یا نه. 😎خوب شدن هم مثل عطر زدن است. 😏چه کار داری دیگران خوب اند یا نه، خوبی می کنند یا نه.😌
💠💠این حرف و نصیحت خداست که می گوید: خود را باش.
📖«عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ»🔸بر شما باد خودتان!
آیه ۱۰۵ سوره مائده.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃﷽🌸🍃
✍️بیماریِ بیصدا
#درمحضرقرآن
📛یک بیماری خطرناک که چند نشانه دارد😱
1️⃣⚠️ نعمتهاى زیادی داشته باشى، اما اونها رو نعمت ندانى و اصلا احساس #شكرگزارى در قبالش نداشته باشى❗️
2️⃣⚠️ وارد خونه بشی و همهى اعضاى خانواده رو در سلامت ببینی،و این نعمت برات عادی باشه❗️
3️⃣⚠️ وارد بازار بشی و خريد كنى،، و اونو یه چیزِ عادى و حق خودت بدونی.❗️
4️⃣⚠️ هر روز در كمال صحت و سلامتى از خواب بیدار شی ،در حالى كه نه از چیزی نگران باشی و نه ناراحت، اما این نعمت اصلا به چشمت نیاد❗️
✅☝️این بیماری خطرناک، مرضِ #عادى_شدن_نعمت است
👈و نام دیگه اون، #ناشکری است
🔔مراقب این مرضِ #بیصدا باشید‼️
🔻 قرآن تاکید کرده که:
🕋 و أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث(ضحی، آیه۱۱ )
👈 ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻦ.
🗣 یاد کردنِ نعمت، و بازگو کردنِ نعمت، خودش یه نوع #شکرگذاری به حساب میاد.
👈 پس یه خورده از داشته هات یاد کن...
👌 مثلاً اگه وضع مالی خوبی نداری، پول نداری، در عوض خدا تن سالم بهت داده، بچّه سالم بهت داده، این خودش یه دنیا ارزش داره، اینو یاد کن...
📛اما اگر این نعمتها برات عادی بشه و ناشکری کنی....
😱 یه وقت میبینی، خدا اون چیزهایی هم که داری ازت میگیره،تا قدرشون رو بهتر بدونی...
👇👇👇
🕋 لئِن شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَ لَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ (ابراهیم/۷)
💢اگر شكر كنيد، (نعمتهاى) شما را زیاد میکنم،
💢و اگر ناسپاسی كنيد مجازاتِ من شدید خواهد بود
🔔☝️یادتون نره، این بیماری میتونه آسيب شديدى به آدم وارد کنه.😱
👈پس اگر گرفتار هم هستی، از چیزهای دیگهای که داری یاد کن، تا آروم بشی، تا مرهمی باشه به روی زخمهات، تا ﻳﺄﺱ و ناامیدی از وجودت دور بشه...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۳ ✍ عکسالعمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #متن_خاطره ک
.
👆خاکریز خاطرات ۵۴
🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش
#کومله #استقامت #تقوا #اسلام #مقاومت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اس
.
👆خاکریز خاطرات ۵۴
🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش
#کومله #استقامت #تقوا #اسلام #مقاومت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f