#عشق_بی_پایان
پارت 6
آن هفته هر چه بود تمام شد با تمام سختی هایش با تمام رنج هایی که کشیدم با تمام استرس هایی که داشتم و با تمام حرص خودن هایم از دست ساعتی که انگار به اندازه لاک پشت آرام میرفت حدود 2ساعت دیگر مانده تا اعلام نتایج همان نتیجه ای که 3سال برایش زحمت کشیده ام از تفریحات مهمانی ها خوش گذرانی هایم زدم تا به درس هایم برسم درست مثل عشق به تو که چندین سالی میشود که در قلب ما جا خوش کرده است سعی میکنم کمی بخوابم اما مگر میشود بخوابی با این حجم از استرسی که من داشتم تصمیم گرفتم کمی دوش آب گرم بگیرم تا هم کمی بدنم سبک شود و هم این ساعت لعنتی زودتر تمام بشود لباس هایم برا برمیدارم و به سمت حمام میروم آب سرد را باز میکنم و زیر آن میروم احتیاج دارم به آب سرد که کمی از گرمای این قلب مرا کم کند آخ که گاهی یک حمام تا چه حد میتواند یک فرد را آرام کند از حمام بیرون می آیم و سر سفره صبحانه مینشینم به مامان و بابا صبح بخیر میگویم
بابا چند ساعت دیگه مونده تا اعلام نتایج
حدود نیم ساعت آقاجون
ایشاالله اونی که میخوای قبول میشی
خدا کنه آقا جون شما میدونید چقدر تلاش کردم
راستی حسین آقا اشرف خانم زنگ زد که یاد آوری کنه برای مراسم فردا شب
باز هم اسم تو و باز گرمای قلب من که از عشق به تو هر لحظه گرم تر میشد
این خانواده رو چشم ما جا دارند حاج خانم بگو تشریف بیارند
با یه تشکر از سر میز بلند میشوم و پشت میز لپ تاب میشینم و آن را روشن میکنم حدود 5دقیقه مانده به اعلام کد ملی و اطلاعتم را وارد میکنم آن پنج دقیقه تمام میشود و سایت بالا می آید دنبال اسمم میگردم وای نه باور نمیشد همان رشته ای که میخواستم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی از شدت ذوق اشک از چشمانم جاری میشود و آن چنان جیغی میزنم که مامان و بابا و بنیامین باهم وارد اتاق میشوند و میپرسند چی شد و من که نمیتوانم صحبت کنم فقط به لپ تاب اشاره میکنم بنیامین سریع میرود سراغ لپ تاب و نمره ام را میبیند
خاک تو سرت کنند با این انرژی خالی کردنت هیچی پزشکی شهید بهشتی قبول شده اینجور که تو جیغ زدی فکر کردم 6 رقمی شدی
مامان و بابا هر دو مرا به آغوش میکشند و یک به یک تبریک میگویند
حال فقط تو مانده ای ای کاش این فاصله تمام شود و مال هم باشیم
ادامه دارد...
نویسنده:راضیه. سین🍃🌸
@hemat315 🕊