شُهدا زنده اند !🇵🇸
#عشق_بی_پایان پارت 2 آخی چقدر بدنم حال اومدا حسابی خسته بودم ساعت چنده وایییییییی تقریبا سه ساعته خ
#عشق_بی_پایان
پارت سوم
راضیه راضی پاشو
چشمام رو باز کردم چیزی رو که میدیدم باور نداشتم بنیامین بود برادر مهربونم کسی که همیشه در کنارم بود کسی که همیشه پشتیبانم بود تو روزای سخت حتی اون موقع
بنیامین 4سال از من بزرگتر بود و دانشجوی رشته پرستاری دانشگاه شیراز بود بخاطر همین کم میومد پیش ما
سلاممممم اخمالو جانم کی اومدی و چنان پریدم بغش که داشت خفه میشد
راضی پاشو از روم دارم خفه میشم
ماشاالله چه وزنی ام داری سلام دو ساعتی میشه رسیدم
وای بنیامین نمیدونی چقدر خوشحالم امروز کنکور دادم به نظر خودم خیلی خوب بود تو دعا کن من قبول بشم
بنیامین بنیامین کجایی
بله نکنه عاشق شدی
نه بابا من عشق کجا بود
عشق میترسه بیاد طرف تو
میبینم که خوب خواهر برادری نشستید دل میدید قلوه میگیرید
بعله دیگه مامان جان
من دارم میرم خونه اشرف خانم
و گفتن اسم اشرف خانم همانا و افتادن در یاد تو هم همانا مامان اومد خونه شما و دل من هم با خودش برد کاش این اتوبان عشق دو طرفه بود ای کاش
ادامه دارد...
نویسنده:راضیه. سین🍃🌸
@hemat315 🕊
شُهدا زنده اند !🇵🇸
#عشق_بی_پایان پارت سوم راضیه راضی پاشو چشمام رو باز کردم چیزی رو که میدیدم باور نداشتم بنیامین بو
#عشق_بی_پایان
پارت 4
راضیه
بله
بیا پایین کارت دارم مامان
اااا مامان کی اومدی
همین الان بیا باهات کار دارم
ببین راضیه میدونم تو تازه کنکور دادی و مشغول درس و اینا بودی و میدونم بزرگ شدی الان برات خاستگار اومده
حرف مامان مثل آب سردی رویم ریخته شد مگر میتوانستم به غیر از تو به کس دیگری هم فکر کنم مگر میشد اصلا برای منی که فقط عاشق تو بودم با هر بار دیدنت ضربان قلبم بالا میرفت مگر میشد به کسی دیگر هم فکر کنم آنقدر غرق در افکار عشق و عاشقی خودم شدم که کامل کر شده بودم و حرف های مامان را نمیشنیدم
راضیه راضیه شنیدی چی میگم میگم اشرف خانم تو رو برای یحیا ازم خواستگاری کرده گفت یحیا از راضیه خیلی خوشش اومده چند وقتی هست میگه بریم خواستگاری ولی بخاطر کنکور تو دست نگه داشتند من گفتم اول با خودت صحبت کنم بعد با بابات
باورم نمیشد یعنی این جاده ی بی انتهای عشق دو طرفه بوده است دوست داشتم همین جا داد بزنم و خداراشکر کنم بابت بودنش اما سعی کردم جلوی مامان زیاد خودم را نشان ندهم اما از حرارت صورتم میفهمیدم گونه های قرمز شده و گل انداخته که مامان قبل از اینکه بخوام چیزی بگم خندید و گفت با بابات صحبت میکنم
وای که چه شبی بود آن شب سر سفره وقتی مامان قضیه را جلوی من به بابا گفت غذا در گلویم بپرید داشتم از خجالت آب میشدم این اولین خواستگاری بود که برایم می آمد و درست اولین و آخرین عشقی که تجربه کرده بودم در دلم کیلو کیلو قند آب میشد وقتی بابا میگفت خانواده آقا رضا رو چشم ما جا دارن من به یحیا اندازه چشمام اعتماد دارم از بس پاک و نجیبه بگو بیان خانم کی بهتر از آقا یحیا و فکر کنم از رنگ صورتم فهمیدن جواب من چیست که دیگر سوالی نکردند
ادامه دارد...
نویسنده:راضیه. سین🍃🌸
@hemat315 🕊
شُهدا زنده اند !🇵🇸
#عشق_بی_پایان پارت 4 راضیه بله بیا پایین کارت دارم مامان اااا مامان کی اومدی همین الان بیا باه
#عشق_بی_پایان
پارت 5
چه شبی بود آن شب از مسخره بازی های بنیامین گرفته که میگفت توام رفتی قاطی مرغا و خنده های بابا نگاه های مامان که فکر کنم او فقط میدانست معنای این سوکت و سربه زیری ها چیزی جزء عشق نیست عشقی که تا عمق قلب من رفته بود و حالا قرار بود این جاده دو طرفه در کنار هم ادامه پیدا کند تا بیداری شبانه ی من و زل زدن به حیاط شما که شاید بتوانم تو را در قاب این پنجره ببینم شاید بینمان چندین متر فاصله بود اما حتم داشتم قلبمان به شدت نزدیک به هم است به شدت آنقدر در فکر تو غرق بودم که بازم هم به خواب رفتم اما چه خوابی قشنگ تر از خوابی که تو را درونش دیدم دستم را گرفته بودی و در کنار هم قدم میزدیم و تو از عشق برایم حرف میزدی خنده هایت صدایت راضیه گفتن هایت جان تازه به من میدهم
راضیه بیدار شو
سلام مامان صبح بخیر
با اشرف خانم اینا حرف زدم قرار شد بعد از جواب کنکور یه روز بعدش بیان خواستگاری
تا جواب کنکور درست یک هفته باقی مانده بود و یعنی 8 روز دیگر تا روز سرنوشت ساز من و تو
سر به زیر انداختم چون هنوز هم خجالت میکشیدم با مامان یا هرکس دیگر در این باره سخن بگویم
ببین راضیه من یه زنم شاید بابات و بنیامین چیزی از این نگاه های تو نفهمن ولی من خوب میدونم مفهوم این نگاه ها چیه خودم 30 سال پیش دچار یه همچین چیزی شدم عاشق شدن بد نیست عاشق موندم بد نیست فقط اینکه این عشق درسته یا نه مهمه خیلی ام مهمه راضیه عشقی که انتخاب کردی درسته یحیا خیلی خیلی پاک و نجیبه حدود 10 ساله ما این خانواده رو میشناسیم میدونیم چجوری اند برای همین بود که اجازه دادیم بیان خواستگاری
مامان همیشه دوست دارم که اینجوری منو درک میکنی و میفهمی
خب دیگه حالا خودتو لوس نکن پاشو خودتو جمع کن بیا صبحانه بخور
چشمممم
در این فکر فرو رفتم که چقدر خوبه آدم مادری داشته باشد که از طرز نگاه کردن هایت بفهمد عشق به کجای قلبت رسیده برای همین است که میگویند بهشت زیر پای مادران است
ادامه دارد...
نویسنده:راضیه. سین🍃🌸
@hemat315 🕊
شُهدا زنده اند !🇵🇸
#عشق_بی_پایان پارت 5 چه شبی بود آن شب از مسخره بازی های بنیامین گرفته که میگفت توام رفتی قاطی مرغا
#عشق_بی_پایان
پارت 6
آن هفته هر چه بود تمام شد با تمام سختی هایش با تمام رنج هایی که کشیدم با تمام استرس هایی که داشتم و با تمام حرص خودن هایم از دست ساعتی که انگار به اندازه لاک پشت آرام میرفت حدود 2ساعت دیگر مانده تا اعلام نتایج همان نتیجه ای که 3سال برایش زحمت کشیده ام از تفریحات مهمانی ها خوش گذرانی هایم زدم تا به درس هایم برسم درست مثل عشق به تو که چندین سالی میشود که در قلب ما جا خوش کرده است سعی میکنم کمی بخوابم اما مگر میشود بخوابی با این حجم از استرسی که من داشتم تصمیم گرفتم کمی دوش آب گرم بگیرم تا هم کمی بدنم سبک شود و هم این ساعت لعنتی زودتر تمام بشود لباس هایم برا برمیدارم و به سمت حمام میروم آب سرد را باز میکنم و زیر آن میروم احتیاج دارم به آب سرد که کمی از گرمای این قلب مرا کم کند آخ که گاهی یک حمام تا چه حد میتواند یک فرد را آرام کند از حمام بیرون می آیم و سر سفره صبحانه مینشینم به مامان و بابا صبح بخیر میگویم
بابا چند ساعت دیگه مونده تا اعلام نتایج
حدود نیم ساعت آقاجون
ایشاالله اونی که میخوای قبول میشی
خدا کنه آقا جون شما میدونید چقدر تلاش کردم
راستی حسین آقا اشرف خانم زنگ زد که یاد آوری کنه برای مراسم فردا شب
باز هم اسم تو و باز گرمای قلب من که از عشق به تو هر لحظه گرم تر میشد
این خانواده رو چشم ما جا دارند حاج خانم بگو تشریف بیارند
با یه تشکر از سر میز بلند میشوم و پشت میز لپ تاب میشینم و آن را روشن میکنم حدود 5دقیقه مانده به اعلام کد ملی و اطلاعتم را وارد میکنم آن پنج دقیقه تمام میشود و سایت بالا می آید دنبال اسمم میگردم وای نه باور نمیشد همان رشته ای که میخواستم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی از شدت ذوق اشک از چشمانم جاری میشود و آن چنان جیغی میزنم که مامان و بابا و بنیامین باهم وارد اتاق میشوند و میپرسند چی شد و من که نمیتوانم صحبت کنم فقط به لپ تاب اشاره میکنم بنیامین سریع میرود سراغ لپ تاب و نمره ام را میبیند
خاک تو سرت کنند با این انرژی خالی کردنت هیچی پزشکی شهید بهشتی قبول شده اینجور که تو جیغ زدی فکر کردم 6 رقمی شدی
مامان و بابا هر دو مرا به آغوش میکشند و یک به یک تبریک میگویند
حال فقط تو مانده ای ای کاش این فاصله تمام شود و مال هم باشیم
ادامه دارد...
نویسنده:راضیه. سین🍃🌸
@hemat315 🕊
شُهدا زنده اند !🇵🇸
#عشق_بی_پایان پارت 6 آن هفته هر چه بود تمام شد با تمام سختی هایش با تمام رنج هایی که کشیدم با تمام
#عشق_بی_پایان
پارت7
شب هر چه بود تمام شد با همه سختی هایش با همه شیرینیهایش با همه شیطنت های بنیامین با همه لحظات خوشی که ما و خانواده مان در کنار هم داشتیم و فقط جای تو میان آنها خالی بود که چقدر آن شب زیبا بود در آن شب من فقط به فکر تو بودم و با تو فکر میکردم که شب بعد قرار است با هم در کنار هم باشیم در کنار هم از عشق سخن بگوییم و معیارهای ما را برای ازدواج با هم بگوییم چه زیبا است وقتی که زیبا است وقتی روبروی هم نشستیم و درباره عشق و معیارهای آن صحبت میکنیم آری خیلی زیباست خیلی زیباست که عشقی از تو درون قلب من جوانه کرده است آن شب من یک لحظه هم نتوانستم بخوابم همش به حیاط تان خیره میشدم تا شاید این لحظات آخر یک بار دیگر بتوانم تو را ببینم یک بار دیگر بتوانم چهره زیبای تو را ببینم آنروز صبح شور و حال عجیبی در خانه ما برقرار بود مثلاً آخرین دختر خانواده و تک دختر خانواده قرار بود به خانه بخت برود آن هم با کسی که چندین سال بود که عشق او در قلبش جوانه زده بود همه شور و شوق فراوانی داشتند کسی باورش نمیشد راضیه کوچکی که تا چند سال قبل با عروسک هایش بازی میکرد الان برایش خواستگار آمده باشد بنیامین که همیشه مرا دوست داشت و شاید کمی در آن روزها با شیرینی زبانش مرا آرام می کرد آن روز هم سعی داشت با خنداندن من کمی از استرسم را کم کند اما هر چه بود به سرانجام رسید آن شب ساعت ۸ شب زنگ در را زدن من با هول و ولا به آشپزخانه رفتم و آنجا چای را دم کردم فقط از پرده های آشپزخانه را میدیدم یک لحظه تو را میدیدم با با کت و شلوار آبی نفتی و یک پیراهن سفید که بر زیبایی تو افزوده بود یک دسته گل رز دست گرفته بودی تو از کجا می دانستی که من عاشق گل رز هستم تو از کجا می دانستی تو از کجا می توانی این همه دلبری کنی برای من اگر آن روزها بیشتر ادامه داشت کاش این روزها در کنار هم بیشتر قدرت کنار هم بودنمان را می دانستیم کاش کمی بیشتر حواسم را جمع می کردم برای داشتنت ای کاش بحث خواستگاری پدر است و پدرم درباره آب و هوا و شرایط صحبت میکردند ولی بنیامین میدانست که من چه استرسی دارم برای همین بود که گفت بهتر است درباره مسائل خواستگاری صحبت کنیم وقتی بنیامین را گفت سر مسائل خواستگاری شد پدرم گفت این آقای یحیای ما یه خونه داره یه ماشین داره و یه حقوق بخور و نمیری که خرج زندگی خودش میتونه بده تا الان روی پای خودش بایستد داده انشاءالله از بعد از روی پای خودش بایستد و از اعتقاداتش قویه شما که بهتر ما را می شناسید حاج آقا ۱۰ ساله اینجا در کنار شما اینجاییم
ادامه دارد...
نویسنده:راضیه. سین🍃🌸
@hemat315 🕊
شُهدا زنده اند !🇵🇸
، 📹 #استوری | #حاج_قاسم 🔻هرگز مباد خاطر ما خالی از غَمَت تا گردش زمانه و لَیل و نَهار هست...💔 http
#عشق_بی_پایان
دلتنگتم حاجی😭😔💔آرام جانم صدامو داری؟؟
#دلتنگتیم_سردار😭
شُهدا زنده اند !🇵🇸
، ای شهید ... چشمانت را به من قرض میدهی ؟! میخواهم ببینم چگونه دنیا را دیدی که از چشمت افتاد ؟!
آرام جان و دلم😍
دلتنگتم ماه من🌙
#رفیق_شهیدم
#عشق_بی_پایان
،
به زبان ساده میگم 😁😍
جانم جانم جانم فدای رهبرم❤️🇮🇷
#عشق_بی_پایان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🇮🇷🇮🇷جانم فدای وطنم 🇮🇷
•
•
،
#فقط_برای_خدا
شهید حاج قاسم سلیمانی :
جلوی در می نشست. به احترام هرکسی که وارد مجلس روضه میشد........
#عشق_بی_پایان
#ماه_من🌙
#مکتب_حاج_قاسم
「 @hemat315 🕊 」
شُهدا زنده اند !🇵🇸
، #جان_جانان تُـوپَناهگاهِمَـنیجآنِدلم ۰🤍۰ • •
،
دست مـرا محڪم بگیـر و رهـٰا نڪن !
من از بلندی های روزهای بی تو
میترسـم شہید🌱 ꧇)
#عشق_بی_پایان
#رفیق_شھیدم
#شهدا_شرمنده_ایم
-
شُهدا زنده اند !🇵🇸
،
تُـوپَناهگاهِمَـنیجآنِدلم😘 ۰🤍۰
#آرامشم😍😘
#عشق_بی_پایان
شُهدا زنده اند !🇵🇸
. هروقت حاجی از منطقه به منزل میآمد،بعد از اینڪه با من احوالپرسی میکرد با همان لباس خاکے بسیجی
،
تُـوپَناهگاهِمَـنیجآنِدلم😘 ۰🤍۰
#دلتنگتم_آرام_جانم
#آرامشم😍😘
#حاجی_من
#جان_جانان
#عشق_بی_پایان😘😘
#حاج_همت😘❤️