🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوهشتم
. همه که نشستند ،
فخر السادات گفت
:یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم !
حاج علی : مبارکه ان شاء الله ،
امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری ؟
فخرالسادات : نه ؛
قراره برای ارمیا برم خواستگاری
حاج علی : به سلامتی ..
. خیلی هم عالی !
دیگه دیر شده بود ، حالا کی هست ؟
آیه از اتاق بیرون آمد
بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست .
فخرالسادات : یه روزی اومدم خونه تون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم .
يه بار با حرفام دل دخترمو شکستم ..
. حالا اومدم برای ارمیا ،
که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم ؟
آیه از جا برخاست : مادر !
این چه حرفیه ؟
هنوز سال مهدی هم نشده ،
سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمی کنم !
حاج علی : آیه جان بابا ...
بشین
آیه سر به زیر انداخت و نشست
. فخرالسادات : چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم !
دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت :
" بیا مادر ، اینم پسرت !
خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد .
بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید ،
امانتم تو غربت داره دق می کنه !
" دخترم ، تنهایی از آن خداست
، خودتو حروم نکن
آیه : پس چرا شما تنها زندگی می کنید ؟
فخرالسادات : از من سنی گذشته بود
. به من نگاه کن ..
. تنها ، بی همزبون ؟
این ده سال که همسرم فوت کرده
، به عشق پسرام و بچه هاشون زندگی کردم
، اما الان می بینم کسی دور و برم نیست !
تنها موندم گوشه ی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه ،
یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش
و تو تنها میمونی
، تو حامی می خوای
، پشت و پناه می خوای
آیه : بعد از مهدی نمیتونم
حاج علی : اول با ارميا صحبت کن ،
بعد تصمیم بگیر ،
عجله نکن !
آیه : اما ... بابا !
حاج علی : اما نداره دختر !
این خواسته ی شوهرت بوده ،
پس مطمئن باش بهش بی احترامی نمیشه !
آیه : بهم فرصت بدید ،
هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته !
ارميا : تا هر زمان که بخواید فرصت دارید ،
حتی شده سالها !
اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سورية و معلوم نیست کی برگردم ،
فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم !
حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم !