بسم رب الصابرین با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱 خاک توسرم نماز صبح نخوندم 😐😐👊 لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی صدام گرفتم تو سرم مامی مام مامانـ مـــــــــــــامان مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت -مامان جان بگو راحت باش مامان:کجا داری میری کله سحر؟ بیا یه چیزی بخور -مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم زنگ بزنم عظیمی 👊👊 بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت بقیه خودم برای بسته بندی ببرم مامان :قیافه شو چرا اینطوری میکنی قیافتو -منو این پسره باهم خیلی لجیم مامان :بیا با ماشین برو -باشه قربون مامی خوشچلم بلم فهلا شماره وحید گرفتم وحید ۲سال از من کوچکتر بود گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂 -الو سلام آقاوحید وحید:سلام خاله دختر 😂 -بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت وحید :مامان بزرگ ببخشید -حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه وحید:کدوم پسره 😳😳😳 -إه این عظیمی وحید:آهان باشه خداحافظ وای من به حد مرگ با این پسره لجم ی بار ما رفتیم جنوب این بود بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه آقا ببخشید خنگ 😡😡😡 رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده منم ک معمولا قاطی با جیغ گفتم آقای عظیمی تولدمنه عایا شما رفتی شمع تولد خریدی مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁 بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو سلاممممممم 😁😁 لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه _باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد -لیلی جون چناه دالما 🙈 لیلی جون:دختر بزرگ شو -لیلی جون چادرها آماده است لیلی جون:آره ورپریده همون موقع زنگ زدن آیفون برداشتم دیدم عظیمی -بله عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟ -بله خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا سلام نداد 😡😡😡 یه روزی من اینو میکشم رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید سوار ماشین شد رفت خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه من زودتر برسم با سرعت ۹۰ماشین میروندم آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem