هنر مجاهد
تقریبا چند سال بعد از انقلاب ، یه گزارشگری میاد از "محمود دولت آبادی" میپرسه : چرا با وجود این همه م
. چرا من باید از سرزمینم برم؟! انسان چجوری می‌تونه عمر و زندگیش رو جا بذاره و بره؟! طبعاً منم به این فکر کردم که بین همه ی رفتگان و روندگان من جزو کدوم دسته قرار میگیرم؟ یه دسته جونشونو برداشتن و رفتن که طبعاً موجه است و من جزو اون دسته نبودم. چون سخت بود که دلیلی پیدا کنم و "باور" کنم که جونم در خطره. یه دسته پولهای یغمایی خودشونو برداشتن و رفتن و من قطعاً جزو اونا نبودم که بتونم میهن‌م رو تو یه چمدون کوچیک و یک دسته چک مسافرتی جا بدم. یه دسته تخصّص و دانش خودشون رو برداشتن و رفتن؛ و من تخصّص و دانشی هم نداشته‌م و ندارم. و یه دسته ای انبوهی از «بی‌تابی و «کم‌طاقتیِ» خودشون رو برداشتن و رفتن ؛ که من هم جزوشون نبودم. عده ای هم «روح» خودشون رو برداشتن و رفتن - که کاش نرفته بودن. - و من ممکن بود که تو اون جمع بگنجم ؛ اما وقتی تأمل کردم دیدم تو اون جمع هم نمی‌تونم جا بگیرم. که من در جستجوی «تشنگی» هستم ، نه در پی «رفع تشنگی» و روحِ من اگر نفَس و صدایی داشته باشه شنونده هاش هم اینجا هستن. گمان می‌کنم زود معلوم میشه که این جمع ، علی رغم آزادی بیانی که پیدا کردن دچار اشتباه شدن که رفتن... جالب اینه که به محض رسیدن به اون طرف مرزها میکروفون رادیو بی‌بی‌سی جلوشون سبز شد ، چند دقیقه ای شکوه و گلایه‌شون رو پخش کرد و پرونده رو بست. من هر وقت صدای یکی از این دوستان رو شنیدم با خودم گفتم " این یکی رو هم کله کردن. ". من رنج و سختی کشیدن رو با عشقِ به امکان زندگی و شادی تحمل می‌کنم. «تحقیر» رو با «کار» جبران می‌کنم و «ناامیدی» رو با «آرزوهای بزرگ» پس می‌زنم. و راستی چرا من باید از میهنم برم؟! صرف خلاف آمد زمانه؟! «لاف عشق و گله از یار؟» نه ؛ زندگی من ثقیل تر از آن است که بتوانم زود و آسان جا به جایش کنم. واقعاً آدمی رنج هایش را بار کند و کجا ببرد؟ آخر زندگی انسان که با باد پر نشده است. «سرو» نیز تا زمانی که در خاک خود ریشه داشت «سرو» بود. اما چون از قلب خاک به دَرکشیده شد ، هرچه شاید بود و توانستی شد ، اما «سرو» نبود. @hibook