هنر مجاهد
📖#برشی_از_کتاب
+می خواهم حکم کنم سرت را ببرند؛ چه وصیت داری؟
- هیچ
+کسانت اینجا هست؛ پسرت را می خواهی ببینی؟
- نه
+زنت را چه؟
- نه
+مادرت؟
- نه
+چرا؟ قلب در سینه نداری؟
گل محمد لبخندی زد.
+از چه می خندی؟
گل محمد پلکها فروبست و گفت:
- از پا افتادنِ مرد ... دیدنی نیست ...
#محمود_دولت_آبادی
#کتاب_کلیدر
@hibook📖
📖#برشی_از_کتاب
《روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام می شود، بهار می آید.》
📓#جای_خالی_سلوچ
🖊#محمود_دولت_آبادی
@hibook🌱
📖#برشی_از_کتاب
«انسان در #کلمات نیست که بیان منحصر مییابد، بلکه انسان، در ناگفتههایش نهفته است که محرمترین شخص، شاید از ناگفتههایش او را بشناسد.
عاطفهی آدمی را میتوان در مویرگ ِچشمان ِاو هم بازیافت.»
📗 #آن_مادیان_سرخ_یال
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
@hibook📚
📚#برشی_از_کتاب
-هیچ وقت عاشق بودهای ستّار؟
-عاشق زیاد دیدهام.
-راه و طریقش چه جور است عشق؟
-من که نرفتهام برادر!
-آنها که رفتهاند چی؟ آنها چی میگویند؟
-آنها که تا به آخر رفتهاند وانگشتهاند تا چیزی بتوانند بگویند.
📓#محمود_دولت_آبادی
🖋#کلیدر
@hibook📖
هنر مجاهد
📖#برشی_از_کتاب 《روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد،
کتاب "جای خالی سلوچ" محمود دولت آبادی را ورق می زدم. جایی از کتاب نوشته بود : "روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد.
دیدم گوشه ی همین صفحه نوشته ام : "از یک جایی به بعد، حال آدم خوب نمی شود" حرفم را پس گرفتم، خط زدم جمله ی خودم را. اصلأ همانی که دولت آبادی گفته...
از یک جایی به بعد
آدم
آرام می گیرد،
بزرگ می شود،
بالغ می شود،
و ...
پای تمام اشتباهاتش می ایستد، سنگینی تصمیمی که گرفته را گردن دیگری نمی اندازد، دنبال مقصر نمی گردد، قبول می کند گذشته اش را، انکار نمی کند آن را، نادیده اش نمی گیرد، حذفش نمی کند، اجازه می دهد هرچه هست، هرچه بوده در همان گذشته بماند.
حالا باید آینده را بسازد، از نو، به نوعی دیگر.
یاد می گیرد زندگی یک موهبت است، غنیمت است، نعمت است، قدرش را بداند و آن را فدای آدمهای بی مقدار نکند...
همه ی اینها را که فهمید یک آرامشی می آید می نشیند توی دلش، توی روح و روانش.
اینجای زندگی همان جایی است که دولت آبادی گفته:
اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خوب می شود......
#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
@hibook📘
من از میرزا برای همین خوشم میآید. خودش میخورد و میگذاشت دیگران هم بخورند.
او عادت شیر را دارد و دوشنبه عادت شغال را.
شیر، سیر که شد پس مینشیند
اما شغال پس مانده لاشه را زیر خاک قایم میکند.
#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی
@hibook
در این تنگنا،
برنده آن طرفی است که بتواند یک نفس بیشتر دوام بیاورد...!
#طریق بسمل شدن
#محمود_دولت_آبادی
@hibook
آدمهای سالم، مثل هم هستند
زیرا خوشبختی یک رنگ دارد!
این بدبختی ست که رنگارنگ است ...
#نونِ_نوشتن
#محمود_دولت_آبادی
@hibook
هنر مجاهد
تقریبا چند سال بعد از انقلاب ، یه گزارشگری میاد از "محمود دولت آبادی" میپرسه : چرا با وجود این همه م
.
چرا من باید از سرزمینم برم؟!
انسان چجوری میتونه عمر و زندگیش رو جا بذاره و بره؟!
طبعاً منم به این فکر کردم که بین همه ی رفتگان و روندگان من جزو کدوم دسته قرار میگیرم؟
یه دسته جونشونو برداشتن و رفتن که طبعاً موجه است و من جزو اون دسته نبودم.
چون سخت بود که دلیلی پیدا کنم و "باور" کنم که جونم در خطره.
یه دسته پولهای یغمایی خودشونو برداشتن و رفتن و من قطعاً جزو اونا نبودم که بتونم میهنم رو تو یه چمدون کوچیک و یک دسته چک مسافرتی جا بدم.
یه دسته تخصّص و دانش خودشون رو برداشتن و رفتن؛ و من تخصّص و دانشی هم نداشتهم و ندارم.
و یه دسته ای انبوهی از «بیتابی و «کمطاقتیِ» خودشون رو برداشتن و رفتن ؛ که من هم جزوشون نبودم.
عده ای هم «روح» خودشون رو برداشتن و رفتن - که کاش نرفته بودن. - و من ممکن بود که تو اون جمع بگنجم ؛ اما وقتی تأمل کردم دیدم تو اون جمع هم نمیتونم جا بگیرم.
که من در جستجوی «تشنگی» هستم ، نه در پی «رفع تشنگی» و روحِ من اگر نفَس و صدایی داشته باشه شنونده هاش هم اینجا هستن.
گمان میکنم زود معلوم میشه که این جمع ، علی رغم آزادی بیانی که پیدا کردن دچار اشتباه شدن که رفتن...
جالب اینه که به محض رسیدن به اون طرف مرزها میکروفون رادیو بیبیسی جلوشون سبز شد ، چند دقیقه ای شکوه و گلایهشون رو پخش کرد و پرونده رو بست.
من هر وقت صدای یکی از این دوستان رو شنیدم با خودم گفتم " این یکی رو هم کله کردن. ".
من رنج و سختی کشیدن رو با عشقِ به امکان زندگی و شادی تحمل میکنم.
«تحقیر» رو با «کار» جبران میکنم و «ناامیدی» رو با «آرزوهای بزرگ» پس میزنم.
و راستی چرا من باید از میهنم برم؟!
صرف خلاف آمد زمانه؟!
«لاف عشق و گله از یار؟» نه ؛ زندگی من ثقیل تر از آن است که بتوانم زود و آسان جا به جایش کنم.
واقعاً آدمی رنج هایش را بار کند و کجا ببرد؟
آخر زندگی انسان که با باد پر نشده است.
«سرو» نیز تا زمانی که در خاک خود ریشه داشت «سرو» بود.
اما چون از قلب خاک به دَرکشیده شد ، هرچه شاید بود و توانستی شد ، اما «سرو» نبود.
#محمود_دولت_آبادی
@hibook