😊 اولش خجالت میکشیدم
🎙 راوی: متین انارکی؛ کلاس نهمی و بچه مسجدی
سوار دوچرخه شدم و تا چهار راه دادگستری رکاب زدم. بعد پیچیدم توی مسجد صاحبالزمان. چرخم را گذاشتم گوشه حیاط و کارتخوان را برداشتم و رفتم داخل مسجد. نیم ساعت به اذان بود و هوا داشت تاریک میشد. به روحانی مسجد گفتم: «ما یه گروهیم که مسجد به مسجد میریم و برای لبنان کمک مالی جمع میکنیم».
و کارتخوان را نشانش دادم.
گفت: «الان این کارتخوان به حساب کیه؟»
- مادرم.
- خب هر جا بری کمکت نمیکنند. میگن پولا رو برمیداری برای خودت.
گوشیام را در آوردم و زنگ زدم به حاجآقا حسینپور. حاجآقا از روحانیون معروف سبزوار است. روحانی مسجد بعدِ صحبت با حاجی بهم اجازه دادند پول جمع کنم.
نماز که تمام شد، روحانیِ مسجد اعلام کرد. من و رفیقم رفتیم روی بهارخواب مسجد. من کارتخوان دستم بود؛ رفیقم صندوق. مردی آمد و یک میلیون تومان کارت کشید و گفت خدا خیرتان دهد. از آن طرف، یکی از خانمها بهم گفت: «ما خودمون فقیریم چرا برای اونا جمع میکنید؟!»
و رفت. آن شب سر جمع سه میلیون و پانصد هزار تومان کمک جمع کردیم.
شب بعدش تک و تنها رفتم مسجدی که میگفتند مسجد دکترها است. زنگ زدم حاجآقا حسینپور. نگرفت. نماز شروع شد. دیگر زنگ نزدم. حاجآقا سر نماز بود. نماز مسجد که تمام شد قرآنخوانی شروع شد ولی یواش یواش مسجد خلوتتر میشد. گفتم: «دیگر پولی جمع نمیشه، پاشم برم!» دوباره گوشی حاجی را گرفتم. جواب که داد سریع دادم به روحانی مسجد. روحانی، بعد از قرآن اعلام کرد.
یک مرد چهل سالهای که گرمکُنی نخی تنش بود آمد و گفت: «نگاه، به این رفیقم بگو هر چی من کشیدم، باید بکشه!»
رفیق کتوشلواریاش گفت: «نه خیر! من هر چی دلم بخواد میکشم».
مرد چهل ساله کارتش را گرفت سمتم و گفت: «پنج تومن بکش!»
رسید را که دادم دستش، رفیقش گفت: «چه قدر تو خسیسی! همش پنج هزار تومن؟!»
مرد بهم گفت: «این چیه کشیدی؟! کارتخوان رو بده!»
و پنج میلیون تومان کشید. رفیقش هم دویست تومان کشید.
آن شب کلا هفت میلیون تومان کمک جمع شد. فردا شبش هم رفتم مسجدی دیگر و همینطور چندین مسجد را رفتم.
اوایل کار، خجالت میکشیدم ولی بعد دیدم همچین سخت نیست و به راحتی میشود کمک جمع کرد.
📍
#سبزوار؛ آبان ماه 1403
🖊 محمدحسین ایزی
#روایت_مقاومت
#نوجوان_ایرانی
#لبنان
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar