👌
معادن خاطرات
خوابگاهها معادن خاطرات بودند و من یاد این آیه افتادم: و اخرجت الارض اثقالها و زمین بارهای سنگین خودش را بیرون میریزد... و ساختمان 4 و 5 و 6 و 9 خوابگاهها داشتند بارهای سنگین خودشان را برمن فرومیریختند... نگاه کردم به اتاقی که چهار سال در آن بودم و اتاقی که یک سال در آن زندگی کردم. زندگی که نه انگار فرشتگی... باورتان نمیشود به وصف درنمیآید که آن سالها با همۀ سختیهایش چه سالهایی بود... توی همین فکرها بودم که صدایی از خوابگاه شش مرا به خودم آورد. یکی از سرایدارهای خوابگاهها ازم میپرسید چه میخواهی این وسط؟ باورتان میشود؟ مرا از خلجان خاطرات به درآورد و گفت: چه میخواهی؟ اما چه باک یا چه فایده که خود همان که تو را از عمق خاطرات به سطح رسانده دوباره فروببردت در اعماق. سفری داشته باشی در اعماق. او خود سرایداری بود که من هم او را میشناختم و هم او مرا. او گفت: قیافهات آشناست؟ و من هم گفتم: آشنایید... گفتم سالِ 81 دانشجو شدم و او گفت: دو سه سال دیگر بیشتر ندارم تا بازنشست بشوم... او گفت: شما رفتید و ما اینجا ماندیم اما او خود خبر ندارد که بخشی از زندگیام را اینجا جا گذاشته بودم...
آن وقت بود که حالِ بعضی از بچهبزرگهایی را که میآیند به مدرسه و ازما میخواهند تا اجازه دهیم که فرصت دیدار از کلاسها و میزها و نیمکتها را داشته باشند و بعد میروند پشت میزها مینشینند یا کند راه میروند و بعد گیج و منگ خداحافظی میکنند را بهتر میفهمم...
من هم باید از این گرداب میآمدم بیرون و آمدم گیج و منگ...
✍
حسین ابراهیمی
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN