حکایت [دیدی خداوند قادر است؟!] علامه قاضی (ره) برای رفتن از نجف به کوفه که یکی دو روز ممکن بود به طول انجامد، قند و چای، گذشته از نان و دوغ که غذای معمولی او بود، لازم داشت. یکی از شاگردان او که تازه به او پیوسته بود، حکایت کرد که: روزی مرحوم قاضی را دیدم از بازار بزرگ به طرف دروازه کوفه می‌رود. دانستم که قصد مسجد کوفه را دارد و من می‌دانستم که او پولی هم در جیب ندارد، در شگفت شدم که ایشان قند و چای حتماً لازم دارد! گذشته از این هم هوا گرم است و پیاده رفتن امکان ندارد. ایشان که با کمال طمأنینه بازار را طیّ می‌نمود، من هم از پشت سر او می‌رفتم تا ببینم آخر کار به کجا منتهی می‌شود؟! به أواخر بازار که رسیدیم، یک مرد عرب که سر و صورت خود را با چفیّه پیچیده بود آمد در مقابل ایشان، و یک دینار به ایشان داد. مرحوم قاضی روی خود را به عقب برگردانده و به من فرمود: دیدی خداوند قادر است؟! من بسیار شرمنده شدم! زیرا دانستم از تمام افکار و خاطرات من او اطّلاع داشته، و سبب سازی خداوند را بدین‌گونه به من گوشزد نموده است. 📚 مطلع انوار، ج2. 🆔 @huoooo