حكايت
خدمت به مادر
مادر بایزید بسطامی وى را به مكتب خانه فرستاد. روزى در حين خواندن قرآن به آيه (أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ ؛ شكرگزارِ من و پدر و مادرت باش.) رسيد، از استاد پرسيد: معنى آيه چيست؟ چون از استاد معناى آيه را شنيد، اجازه خواست تا به خانه رود و با مادرش سخنى بگويد، استاد اجازه داد. چون به خدمت مادر رسيد گفت: مادر به چنين آيه اى رسيدم، من نمى توانم شاكر دو نفر باشم؛ يا از خدا بخواه تا تنها خدمتگزار تو باشم و يا مرا رها كن تا خدمت خدا كنم. مادر گفت: همه اش خدمت خدا كن و من حق خود را نسبت به تو بخشيدم. بايزيد از بسطام بيرون شد و سى سال در باديه شام مى گشت و بى خوابى و گرسنگى و رياضت مى كشيد و خدمت عدّه اى از عرفا شاگردى نمود. چون به مدينه رفت و زيارت نمود به فكر شد تا به بسطام بازگردد و مادر را ببيند.
پس به قصد زادگاه خويش به راه افتاد و سحرگاه به در خانه مادر رسيد. شنيد مادرش در حال وضو بود و با خود مى گفت: خدايا آن غريب را نيكو دار. و سخنانى از اين قبيل.
بايزيد شروع به گريه كرد و در را كوفت. مادر گفت: كيست، بايزيد جواب داد: غريب تو. مادرش گريان شد و در را باز كرد گفت: اى طيفور! چرا دير آمدى؟ چشمم كم سو شد، از بس در فراق تو گريستم و پشتم دو تا شد از بس غم تو خوردم.
بایزید مى گفت: آن كارى را كه عقبتر از همه كارها مى دانستم، از همه مقدّم بود و آن رضاى مادر بود و آن چه در غربت و مجاهدات و رياضات مى يافتم در رضاى مادر بود.
📚 پاسداران حريم عشق؛ ج5 ؛ ص403.
🆔
@huoooo