صبح اول وقت پنجشنبه هوا کمی بارانی ست می‌رویم انبار تولید صابون‌های دست‌ساز سنتی. صاحب کارگاه می‌گفت: ما هرچه داریم از ایرانی‌ها داریم. نه بخاطر اینکه در جنگ آمدند کمک ما. من نه انقلابی ‌ام و نه جهادی. یک تاجرم. من سالها قبل از جنگ یک دستفروش بودم در اطراف حرم حضرت رقیه سلام الله علیها. به برکت زائران ایرانی، وضع مالی ام خوب شد، یک مغازه خریدم. یک مغازه تبدیل شد به سه طبقه مغازه. بعدش کارم گسترش پیدا کرد و نیاز به یک جای بزرگتر داشتم آمدم سیده زینب. اتوبوس‌های ایرانی می‌آمدند و پر می‌کردند و محصولات را می‌بردند. کم‌کم به واسطه رفاقت با ایرانی‌ها، پایم به ایران باز شد. مستقیم پسته و زعفران و عسل از ایران خرید می‌کردم و به سوریه می‌آوردم. جنگ که شروع شد، ما آواره شدیم و فقیر! رفتم به عفرین. آنجا چون زیتون تماما دیم است، کارم را عوض کردم. رفتم تو کار تولید صابون. از صفر شروع کردم. شذرات؛ (پراکنده نویسی‌های منظومه‌وار یک طلبه) https://eitaa.com/iman_norozi