🌀 کرونایی ✔️به عشق اباالفضل (ع) چهارم شعبان - قم- بیمارستان امام رضا(ع) ساعت هشت صبح.. لباس مخصوص رو پوشیدم و سر حال و بانشاط رفتم بالا.. طبقه سوم.. بخش جراحی مردان.. با پرسنل احوالپرسی گرمی کردم و کارم شروع شد.. نوبت هر اتاقی که می شد.. همون اولِ کار و با روحیه بالا.. میلاد حضرت ابوالفضل(ع) رو بهشون تبریک می گفتم.. بازخورد جالبی هم داشت.. یعنی سر صحبت که باز می شد.. اولین جمله هر بیمار، آرزوی زیارت دسته جمعی کربلا بود.. : «ایشاالله همه با هم بریم کربلا زیارتش.. قربونش برم.. یعنی میشه بازم..».. بعدش زیرلب با حضرتش درد دل و راز و نیاز میکرد.. همین راز و نیاز و توسّلات کوتاه، کلی حالِ دلشون رو خوب میکرد و میشد برقِ امید رو تو چشماشون دید.. برای اتاقِ ایزوله بیمار جدید آورده بودند.. یه پیرمرد حدوداً ۹۰ ساله.. دستهای بیمار به تخت بسته شده بود.. از پرستار درباره وضعیتش پرسیدم.. -ببخشید دستهای بیمار چرا بسته است؟ -خیلی بیقراره.. دستاشو که باز میکنیم دردسر درست میکنه.. -صبحونه خورده؟.. چیزی میتونه بخوره؟ -نه! فقط مایعات میتونه بخوره که اونم به خاطر خشکی گلو و بیقراری نمیتونه.. دلم براش میسوزه.. کاش میشد براش کاری بکنیم.. با تموم شدن حرف پرستار، مأموریت جدیدم شروع شد.. رفتم بالا سرِ مریض.. -سلام حاجی.. چه خبر.. چطوری.. بهتری؟ هیچی نگفت.. فقط نگام میکرد.. همینجوری زُل زده بود به چشمام.. احتمال دادم که گوشش سنگین باشه.. دوباره با صدای بلندتری حرفامو تکرار کردم.. با صدایی بی رمق و خیلی ضعیف یه چیزایی گفت.. پشت بندِش هم ، یه اشاراتی کرد و دستهاشو تکون داد.. منظورش این بود که پسرم دستهامو باز کن.. خواستم جوابشو بدم که دکتر از راه رسید.. پرستار هم طبق معمول برای ارائه پاره ای از توضیحات، به همراه دکتر وارد اتاق شده بود.. دکتر خطاب به پرستار: چرا دستهاشو بستید؟ پرستار: دکتر، مریضمون خیلی بیقراره.. اگه بازش کنیم سُرمش رو میکَنه و.. دکتر: فعلاً که خوبه.. دستهاشو باز کنید.. پرستار: آخه دکتر.. دکتر: بازش کنید.. مشکلی نداره.. با اشاره ی گلایه مندانه پرستار، دستهای مریض رو باز کردم.. دکترم با دقت به برگه های مربوطه نگاهی کرد و چندتا سؤال پرسید و.. از اتاق خارج شد.. پرستار قبل رفتن یواشکی بهم گفت: -شش دونگِ حواست به این مریض باشه که کار دستمون نده.. لابد یه چیزی میدونم که میگم نباید دستش باز باشه دیگه ولی.. خیلی مواظبش باش.. -چشم.. مواظبم.. خیالت راحت.. با رفتن پرستار، منم رفتم سراغ پیرمرده.. خیلی آروم روی تخت دراز کشیده بود.. با خودم گفتم آخه این کجاش بیقراره؟ ببین چه آرومه.. شروع کردم به صحبت کردن.. -خب حاجی.. دیدی دستتم باز کردیم.. حالا دیگه میتونی با خیال راحت دراز بکشی.. راستی نگفتی صبحونه خوردی یا نه؟ چیزی میخوای برات بیارم؟ هیچ عکس العملی نشون نداد.. با خودم گفتم شاید فارسی متوجه نمیشه.. با صدای بلند و به زبان آذری گفتم: -حاجی جان تُرک سَن؟ تُرکی دانیشاخ؟ (حاجی جون تُرکی؟ ترکی حرف بزنیم؟) با ایما و اشاره و به سختی گفت که : بله.. -پس حاجی سَنده مَنیم تاییم تُرکَن.. حاجی، من گَلمیشم سَنه یِتیشم تِز توخدویوب، ساقولان گِدَن اِوَه.. (پس حاجی شمام مثل من تُرک هستی.. حاجی، من اومدم بهت رسیدگی کنم که زودتر خوب بشی و بری خونه..) به زبان آذری ادامه دادم: حالا که رفیق شدیم بگو ببینم آبمیوه دلت میخواد؟ آبمیوه میخوری؟ حرف زدن براش سخت بود.. با خودم گفتم حالا که نمیتونه حرف بزنه، خب خودت بجاش حرف بزن.. جواب دادم: -بله که آبمیوه میخورم، چرا نخورم؟ -رو چِشَم حاجی، بهت آبمیوه هم میدم.. اونم چه آبمیوه ای.. اصلِ طبیعت.. تازه ی تازه.. بچه های جهادی برات آبمیوه آوردن.. سفارشی.. -خدا خیرشون بده.. خیر از جوونی شون ببینن.. این آبمیوه دیگه خوردن داره.. بیار بخورم.. -پس چی که خوردن داره.. تازه با کلی سلام و صلوات و دعا آماده ش کردن.. که بخوری و قوّت بگیری.. خیلی زودم خوب میشی و برمیگردی خونه.. حین حرف زدن، وسایلاشم مرتب میکردم.. زیر چشمی نگاهش کردم.. همینجوری مات و مبهوت مونده بود.. شایدم تو دلش میگفت: ای بابا.. اینم که قرار بود به ما رسیدگی کنه، خُل از آب در اومد.. خدایااا کمک.. ادامه دادم: -خب پس، دلت آبمیوه میخواد.. بذار اول تختتو بدم بالا که آبمیوه خوردنی نپره تو گلوت.. آی ماشاالله.. یه لیوانِ تمیزم که برات بیارم اونوقت دیگه همه چی حلّه.. لیوانهای یکبار مصرف روی کمدش بود.. یکی برداشتم.. مشغول ریختن آبمیوه توی لیوان بودم که یهو.. دستشو آورد بالا و با یه حرکت سریع و دقیق، شلنگ سُرمش رو کَند.. ✔️ادامه خاطره در کانال:👇 ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝