eitaa logo
من شیعه هستم
555 دنبال‌کننده
308 عکس
376 ویدیو
20 فایل
✅ شناخت دین اسلام : بدون تعصّب، بدون خرافه، با محوریّت تفسیر المیزان علامه طباطبایی (ره) و سخن بزرگان اهل معرفت ✅ معرفت، اعتقاد، اخلاق ✅ اینجا قم مقدّس است
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 کرونایی ✔️عملیات حمام بردن پیرمرد 87 ساله بیمارستان امام رضا(ع) که از سایت کرونایی ها خارج شد، خدا خواست و بیکار نشدم و توفیق پیدا کردم تا در نقاهتگاه جمکران در خدمت بیماران کرونایی باشم. این بار حاج آقا برام شیفت صبح رد کرده بود آماده شدم و رفتم سمت نقاهتگاه. پلیس همه ورودی های جمکران رو بخاطر نیمه شعبان بسته بود، بجز یکی که اونم به لطف هماهنگی های خوبی که نشده بود اجازه ندادن با ماشین شخصی رد بشم. بالاخره هماهنگ شد و با ماشینی که سپاه برامون فرستاد اومدیم جبهه. لباس رزم پوشیدم و عملیات با رمز «یا مهدی» شروع شد. قرار بود اتاق 119 رو بطور ویژه پوشش بدم. اتاقها رو یه رسیدگی کلی کردم و نوبت رسید به اتاق 119 همه خواب بودند و یواش یواش داشت خیالم راحت میشد که یهو یکی شون صِدام زد! رفتم بالای سرش گفتم چی شده پدر؟ کاری داری بگو برات انجام بدم با یه لحن ناراحتی گفت میخوام برم حموم، جون هر کی دوست داری منو ببر حموم، خیلی روحم در عذابه، 25روزه حموم نرفتم و.. گفتم حاجی یه لحظه صبر کن تا بیام رفتم و ماجرا رو به مسئول بخش گفتم تا ببینم که بیمار میتونه بره حموم یا نه. مسئول بخش گفت این مریض خطری آ، چون هپاتیت هم داره. ولی باز بذار از دکتر بپرسم ببینم چی میگه. زنگ زد. دکتر گفت حموم نبرید. منم تو دلم یه جورایی گفتم: بَدم نشد آ، حموم بردنش برای خودمم خطری بود، چون جدا از کرونا، هپاتیت هم داشت که میگن از راه بزاق هم منتقل میشه و حموم هم جون میده برای بزاق دهان و تُف و فین.. برگشتم بهش گفتم دکترت اجازه نداد بری حموم خلاصه یه جورایی داشتم با چرب زبونی قضیه حموم رفتنش رو ماستمالی میکردم که از یادش بره یه مدتی گذشت.. اومدم دیدم پیرمرده داره گریه میکنه و حال روحیش خرابه.. چندتا از بچه های کادر درمانی هم این حالشو دیده بودند با خودمون گفتیم بابا اینجوری که نمیشه، بیشتر پیگیر حموم رفتنش شدیم و بالأخره دکتر اجازه حمام رو صادر کرد و تذکرات احتیاطی رو داد (داخل پرانتز بگم که مریض به تنهایی نمی تونست حموم کنه و دکتر بخاطر خطری که برای ما هنگام شستن و نظافت مریض وجود داشت اجازه حمام کردن به اون بنده خدا رو نمیداد و احتیاط میکرد. دمت گرم دکتر که به فکر سلامتی همه مون هستی) تجهیزات اومد منم که داوطلب اتاق 119 شده بودم تجهیزات رو (شیلد، دستکش لاتکس، ماسک اضافی و..) مسلح کردم و به پیرمرده که چشماشو بسته بود گفتم: حاجی پاشو بریم حموم چشماشو از خوشحالی باز کرد.. سر از پا نمی شناخت حوله ام اونجاست بردارش.. خودم لیف و کیسه دارم بردارش.. لباس برام بیار.. زود باش.. صابون ندارم حالا چیکار کنم.. ببین شامپو کجاست... واقعا احساس خیلی خوبی داشتم از اینکه میتونم بهش کمک کنم و مشکلی از مشکلات دوران طول درمانش کم کنم.. میدونم احساساتی شدی و داری به حال و روز خوب من غبطه میخوری ولی.. اینایی که براتون تعریف کردم روی خوش قضیه است.. اگه خودتون با افراد مسنّ نشست و برخاست داشته باشین متوجه میشین چی دارم میگم خلاصه اینکه بعضی هاشون فوق العاده لجباز، یک دنده و رو اعصاب حرفه ای هستن ولی ما که وِل کنشون نیستیم، تمرین صبر میکنیم و اتفاقا تمرین خیلی خوبی هم هست برای خودسازی و خوش اخلاقی.. پیرمرد حمومیِ ما هم با تمام خوبی هایی که داشت جزو همین دسته از افراد بود، لذا عملیات بسیار سخت و نفس گیری داشتیم دستشو گرفتم و از تخت اومد پایین دستور داد که: حوله مو بردار حوله خیلی بزرگی بود، بیشتر پتو بود تا حوله.. برداشتم دستور بعدی: کیسه حمومم بردار نمیشد بردارم، باید دوباره بر میگشتم و براش میبردم چون یه دستم درگیر خودش بود که مواظب باشم نیفته و دست دیگه هم درگیر حوله (پتو حوله ای یا حوله پتویی).. ولی تا دستورات کامل اجرا نمیشد دیگه راه نمیرفت.. همش میگفت کیسه مو بردار، کیسه مو بردار، زود باش بردار، کیسه مو بردار.. به زور مهربونی و قربون صدقه رفتنش راضی شد بریم تو حموم بشینه تا برگردم وسایلاشو براش ببرم آدم ویلچر لازمی هم نبود که براش ویلچر بیارم تا وسایلا رو خودش بغل کنه بریم.. اصلا ویلچر میاوردم چی میشد.. وای.. بگذریم صندلی گذاشتم نشست و وسایل حمومشو آوردم.. یهو یادم افتاد که تا لخت نشده بپرم براش لباس بیارم، لباس تمیز یادم رفته بود.. همین که در حموم رو باز کردم گفت کجا؟ من تنهایی نمیتونم حموم کنم.. گفتم میرم برات لباس تمیز بیارم، زودی میام فدات شم آقا یعنی چشمتون روز بد نبینه، شروع کرد به گفتن حرفای... و اینکه چرا همون اول نیاوردی که معطل نشیم ..واویلایی شد که نگو.. 25 روز بی حمامی رو تحمل کرده بود ولی این دو دقیقه رو.. صبرش تموم شده بود.. بهش حق می دادم.. ولی خب یادم رفته بود چیکار میکردم..خودمم ناراحت شدم که چرا فراموشش کردم.. ادامه دارد.. ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
🌀 کرونایی ✔️عملیات حمام بردن پیرمرد 87 ساله (البته همین 25 روزی هم که میگفت، جزو عملیات فریب و بزرگنمایی بود، چون آمارشو گرفته بودم، جمع بستری بیمارستان و نقاهتگاهش دو هفته هم نمیشد) ازش عذرخواهی کردم و سه سوته پریدم و یه دست لباس تمیز براش آوردم کمکش کردم که لباسهاشو در بیاره ازش اجازه گرفتم و آب رو باز کردم.. با نظر خودش میزان گرمای آب رو براش تنظیم کردم صندلی رو بردم زیر دوش آب.. همین که نشست و آب بهش خورد یهو با یه حالتی و با تمام وجودش گفت : اوووفِیْیییش...اوووووفِیْیییییییشش...اوووفِییییییییش.. با خودم گفتم یاااااا ابالفضل دیگه چی شد؟واویلا..!! که متوجه شدم «اوفیش» گفتن هاش از شدت خوشحالیه و داره کِیف میکنه.. اینجا بود که منم با تمام وجودم خوشحال شدم و کِیف کردم دعاهاش شروع شد، الهی خیر از جوونیت ببینی.. عاقبت بخیر بشی.. همیشه سالم باشی و.. نوبت رسید به شستشو بازم با قربون صدقه راضیش کردم کیسه نکشه چون از قبل میدونستم پوستش حساسه و کیسه کشیدن ممکنه موجب خونریزی بشه و کار دستمون بده با صابون و شامپو حسابی شستمش (البته برای شستن جاهای خصوصی از خودش کمک میگرفتم و خودشم تو کار شستشو همکاری خوبی داشت) کار شستشو تموم شده بود ولی.. از حموم بیرون نمی اومد و از زیر دوش تکون نمیخورد با خودم گفتم بذار خوش باشه، خیلی وقته آب به تنش نخورده، بذار لذتشو ببره.. چند دقیقه ای به همین حالت گذشت.. چندباری بهش گفتم: حاجی تموم شد دیگه میخوام آب رو ببندم اجازه نمیداد.. اگر هم بدون اجازه و رضایتش آب رو می بستم واویلا می شد (البته اینم بگم آ اگر کاری یا چیزی برای مریض ضرر داشته باشه با کمال احترام و خوشرویی قاطعانه کارم رو انجام میدم و در این موارد با هیچ بیماری شوخی ندارم) بالأخره به کمک صلواتهای پشت سر همی که فرستادم راضی شد که آب رو ببندم و بیاد بیرون خشکش کردم.. لباس پوشید و راه افتادیم به طرف اتاق 119 تختش رو براش مرتب کردم و دراز کشید و دو تا پتو و دعا به جون ما.. همش میگفت تو چقدر خوش اخلاقی، چقدر خوبی، چقدر مهربونی.. رفتم بیرون و بعد یه مدتی برگشتم حفاظ تختش بالا نبود.. حفاظش رو بردم بالا.. گفت نبر بالا.. دوست ندارم.. خوشم نمیاد.. گفتم نمیشه فدات شم.. باید بالا باشه تا خدای نکرده یه وقت نیفتی پایین و براش توضیح دادم که نمیشه چندباری تکرار کرد که دوست ندارم و حفاظ نمیخواد.. منم قبول نکردم یعنی کلّا نمیشه اینجور جاها کوتاه اومد.. اصلا اتاق 119 برای بیمارانی تدارک دیده شده که نیاز به مراقبت بیشتری دارند.. و کوتاه اومدن یعنی نادیده گرفتن سلامتی اونا.. شروع کرد به بنده نوازی.. حالا دیگه میگفت تو چقدر بد اخلاقی، تو چقدر لجبازی، تو چقدر آدم جَری هستی، بد اخلاق..😂 جالبه .. توی یه مدت کوتاه.. ظرف چند دقیقه برام اتفاق افتاده بود: هم و هم ... ولی حموم خیلی برای روحیه ش خوب بود.. چند ساعتی تخت خوابید و حالش خیلی بهتر شده بود. ❤️خاطره از: طلبه جهادی ✅ تعجیل در ظهور آقا امام زمان(عج) و سلامتی همه مریضا و دفع بلای کرونا «صلواااااات» ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
✅ نظر یکی از اعضای کانال درباره کرونایی 👈صداقت تون و از اون بالاتر تصمیمی که گرفتید فوق العاده تحسین برانگیزه..حتما میتونید حتما.. 🌹👌 ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
✅ یکی دیگر از نظرات کرونایی 👈بله ، واقعا به همه مدافعین سلامت خدا قوت میگیم که در جبهه سلامت هم ایثار و انسانیت بر گرفته از اسلام را به رخ تمدن مادی و وحشی کشیدند ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
✅ نظری جالب و نگاهی متفاوت درباره کرونایی 👈دعای ما: خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
🌀 کرونایی ✔️خاطره یه طلبه جهادی (بخش تجهیز فوت شدگان کرونایی) یه روزی که چند تا جنازه آورده بودن یکی از همه سنگین تر بود چهارنفری به زور تونستیم جنازه شو از زمین برداریم و بزاریم روی سکوی غسل.. کاور رو باز کردم عجیب بود کل بدن خالکوبی بود یک جوون چهارشونه درشت هیکل با کلی خالکوبی های عجیب و غریب و خطهایی که یادگار تیزی و دعوا بود خلاصه مشخص بود که از اون گنده لات ها بود... برام جالب بود... کسی که احتمالا یه عمر نفس کش میطلبید و خیلیا از دیدنش نفساشون تو سینه حبس میشد؛ خودش با یه ویروسی که به چشم نمیاد نفسش گرفته شده بود . يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ 😔 ای انسان؛ چه چیز تو را نسبت به پروردگار کریمت مغرور ساخته است؟ . روی سینه چپش هم یه خالکوبی نوشته بود که وقتی خوندم مبهوت شدم : «موریانه ها کامتان تلخ باد، این تن که میخورید پر از حسرت های شیرین بود» . دعا کنید همه عاقبت بخیر بشیم... التماس دعا... ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
🌀 کرونایی ✔️ ایستگاه پرستاری چند روز بیشتر از شناسایی و شیوع ویروس کرونا نگذشته.. شایعه پشت شایعه.. ناهماهنگی مسئولان ارشد دولتی.. اخبار و افکار منفی.. فضای روانی عجیب و غریبی بر جامعه حاکم شده و اضطراب و ترس و تردید بیشتر مردم را فرا گرفته بود.. مردم لحظات پُر استرسی را تجربه می کردند.. و توپخانه رسانه ای دشمن بی وقفه و با تمام توان مشغول کوبیدن امنیت روانی مردم بود.. آشوبی به پا شده بود.. آشوبی در دل فرزندان ایران.. هنوز آتش آسمانی شدن «سردار شهید» در دلهایمان شعله ور بود.. که ناگهان مهمانی ناخوانده و منحوس به جان ایران افتاد.. نام هولناک مهمان به تنهایی کافی بود که با شنیدنش، میزبان پرچم تسلیم را بالا برده و جام مرگ را بی اختیار سر بکشد.. ویروس کرونا.. کوئید 19.. اما.. وارثان خونهای پاک شهدا.. مؤمنان به الله و محمّد(ص) و شیعیان علی(ع).. همان دلدادگان راه ولایت.. مثل همیشه کالجبل الراسخ، استوار همچون کوه ایستادند و صدای نعره های دلاورانه «هَل مِن مبارز» آنها در میدان جهاد و عمل، دلهای مضطرب و نگران را آرامشی بخشید.. عاشقان به صف شدند.. دستی به دعا و دستی به قبضه شمشیر.. مردانه قد عَلم کردند و.. خب دیگه سوادم تَه کشید.. دیگه بیشتر از این نمیتونم لفظ قلم حرف بزنم..😜 تو این بحرانی که گرفتارش شده بودیم، جدا از «وزارت بهداشت و سپاه و ارتش» - طلّاب، بسیجیها، مسجدیها و نیروهای مردمی هم از همون اوایل وارد گود شده بودند.. جبهه جنگی شده بود واسه خودش.. هر کس یه گوشه ای از کار رو گرفته بود و مشغول برنامه ریزی و ساماندهی نیروهای خودش بود.. با دیدن این صحنه ها، بزرگترا به یاد خوشِ عاشقانه و عارفانه های روزهای زمان جنگ افتاده بودن و ما کوچیکترا هم به یاد خاطراتی که از شهدا و فداکاری هاشون شنیده بودیم، از این همه شور و شوق و ایثار و انسانیتی که می دیدیم لذّت دنیا و آخرتو میبردیم.. برای رفع نواقص و کمبودها، فراخوانهایی در فضای مجازی و حقیقی برای کمکهای مردمی زده میشد.. و مردم هم مثل همیشه پای کار بودند و کمک میکردند.. گروههای زیادی تشکیل شد.. هر مسجد و محله و هیئت و صنفی برای خودش گروههایی تشکیل داده بود.. و هر کس بسته به توانایی خودش کمکشون میکرد.. عرصه های فعالیتشون هم متنوع بود.. بخشهای ضدعفونی.. خیاطی.. حمل و نقل.. آشپزخانه.. آبمیوه گیری.. بسته بندی.. تدارکات و.. اما هنوز یکی دو تا از بخشهای اصلی از نیروی جهادی خالی بود.. دلیلش هم این بود که هنوز بهشون اجازه ورود و فعالیت نداده بودند.. یکی بخش «تجهیز و تغسیل اموات» و یکی بخش «همراه بیمار» کرونایی ها.. ولی کار جهادی که نشد نداره.. بالأخره راه این دو بخش باقیمانده نیز با تلاشها و پیگیریهای مستمر طلاب جهادی و فتوای مهم مقام معظم رهبری باز شد.. ظرف مدت کوتاهی تعداد نیروهای داوطلب برای خدمت در بیمارستان ها و غسالخانه ها به حدی زیاد شد که کار به نوبت دهی و ثبت نام و آزمون و امتحان کشید.. و خب معلومه که مثل همیشه، توفیقِ خدمت نصیب اوّلین ها شد.. السابقون السابقون اولئک المُقرّبون.. (هنوزم که هنوزه تعداد زیادی از جهادی های داوطلب توفیق خدمت در این دو بخش رو پیدا نکردن.. به دو دلیل : به سرعت ظرفیت نیروهای جهادی بیمارستان ها و غسالخانه ها تکمیل شد.. دلیل دومم اینه که شکرخدا تختهای بیمارستانهای کرونایی خلوتتر شده و خیلیها خوب شدن و فعلا نیازی به نیروهای بیشتر پیدا نشده) با اجازتون یه زیرنویسم میرم که عذاب وجدان نگیرم🤓 مردم عزیزم همچنان بهترین کار برای حفظ سلامتی و قطع زنجیره انتقال بیماری، ماندن در خانه و رعایت کامل نکات بهداشتی است، با تشکر.👏 خب دیگه خاطره شروع شد..😉 با اینکه جزو اولین ها نبودم ولی یه جوری خودمو بهشون چسبوندم و خادم شدم.. شیفت صبح بودم.. آماده شدم و حرکت کردم.. به بیمارستان که رسیدم یه بسم الله گفتم و لباس مخصوص رو تنم کردم.. رفتم بالا.. طبقه سوم بخش جراحی مردان.. که حالا شده بود بخش کرونایی ها رسیدم به ایستگاه پرستاری.. سلام و احوالپرسی تموم شد و رفتم سمت اتاق بیمارا.. ادامه دارد.. ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
🌀 کرونایی ✔️ ایستگاه پرستاری (یه توضیحی بدم : بخش کرونایی ها قرنطینه است و ملاقات ممنوعه.. وقتی که افراد بستری میشن یهویی تنها میشن و از لحاظ روحی توی فشارخیلی زیادی قرار میگیرن .. اینجاست که جهادی ها بجای خانواده ی بیمار، همراه شون میشن و کارهاشون رو انجام میدن و همه جوره کمکشون میکنن.. خلاصه اینکه نمیذارن بیمار زیاد احساس تنهایی و افسردگی بکنه.. نتیجه ش هم این میشه که به یاری خدا روحیه ها بالا میره.. سیستم ایمنی تقویت میشه و حالشون رفته رفته بهتر میشه، کادر درمانی هم زیاد خسته نمیشن) تک به تک اتاقها رو سر زدم.. حال و احوالپرسی جُون داری با بیمارا کردم و کارهاشون رو براشون انجام دادم.. از اتاق آخر که بیرون اومدم یهو یکی از پرستارا جلومو گرفت.. یه نگاهی بهم انداخت و گفت: شما؟؟؟ گفتم : جهادی هستم.. به مریضا کمک میکنم.. با یه نگاه معناداری ور اندازم کرد و گفت : یه سر به اتاق 3 بزنید، مریضش چیزی نخورده تا حالا. بهش گفتم : تازه آبمیوه دادم خورد ولی حتما بازم بهش سر میزنم.. با خودش یه تعجباتی کرد و رفت.. تعجّبش بجا بود چون مریضش خیلی نمیتونست چیزی بخوره و منم به سختی و با کمک ترفندهای مخصوص طلبگی تونسته بودم آبمیوه شو بهش بخورونم.. (داخل پرانتز: بعضی از پرستارا ما رو می شناختند و اگه کاری بود به اسم صدامون میزدند ولی خیلیها هم به اسم نمیشناختند و جهادی صدامون میکردن..) یه مدتی گذشت.. رفتم ایستگاه پرستاری.. یکی شون به اسم صدام زد و گفت : آقای رسولی مریضِ تخت 9 چیزی لازم داره؟ خواستم جواب بدم که یکی پرید وسط حرفمون.. همون پرستاری بود که وراندازم میکرد.. با یه حالتی که انگار کشف بزرگی کرده باشه، گفت : - شما مگه آقای جهادی نبودید؟ - بله - پس چرا دو تا فامیل داری؟؟؟ توی بن بست عجیبی گیر افتاده بودم.. یعنی به زور خودمو نگه داشته بودم که نترکم.. تا اینکه خدا به دادم رسید و یکی از دوستاش با خنده بهش گفت : آی نمیری تو رو.. خخخ.. چه سوتی ای دادی.. خب اینا همشون نیروی جهادی ان دیگه.. اینجا بود که همگی زدیم زیر خنده.. و منم یه نفس راحتی کشیدم..😂 (مخلص و ارادتمند همه پرستارای جان بر کف هم هستیم، خدا قوت)🌹 ✅تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) و دفع بلای کرونا «صلواااات» ❤️خاطره از: طلبه جهادی ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
🌀 کرونایی 🔞✔️دستشویی شب_ نقاهتگاه جمکران مدام به اتاق مریضا سر میزدم و اگه کاری داشتند براشون انجام میدادم.. دلم میخواست مریض بجز بیماری، هیچ دغدغه ای نداشته باشه.. چیزی به اذان صبح نمونده بود.. با خودم گفتم پاشو یه بار دیگه به مریضا سر بزن که موقع نماز فکرت درگیر چیزی نباشه.. اتاق 119.. چراغها رو کم کرده بودم تا راحتتر بخوابن.. همین که وارد اتاق شدم با صدای بلند و به زبان شیرین آذری شروع کرد به درد دل.. -آی جاوان.. دَدَم یاندی دا.. کولوم چیخدی دا.. یاندیم.. جوون.. پدرم در اومده.. سوختم.. دارم میسوزم.. امشب اصلا نتونستم بخوابم.. تازه به نقاهتگاه منتقل شده بود.. وضعش بد نبود.. یه پیرمرد 80-90 ساله.. -چرا حاجی؟؟ چی شده؟ -از فشار ادرار نتونستم بخوابم.. -حاجی بیشتر توضیح بده تا ببینم به پرستارت چی بگم -همین دیگه میرم دستشویی.. میخوام خودمو خالی کنم ولی نمیتونم.. با جوابهایی که به سؤالاتم داد فهمیدم بیمارستان که بوده، بهش «سوند» وصل کردن.. خب معمولاً سوند رو که برمیدارن، دستشویی رفتن تا یه مدتی برای افراد سخت میشه خودمو به مسئول شیفت رسوندم و قضیه رو بهش گفتم.. بنده خدا نمیدونست بیمار قبلاً سوند داشته.. زنگ زد به دکتر.. دکترم گفت که اگه تا 2-3 ساعتِ دیگه نتونه دستشویی بره، چاره ای نداریم جز اینکه اعزامش کنیم بره بیمارستان.. رفتم پیش مریض.. گفتم: اگه تا 2-3 ساعت دیگه نتونی دستشویی بکنی میفرستنت بیمارستان.. دلش نمیخواست دوباره برگرده بیمارستان.. حقم داشت.. نقاهتگاه از لحاظ روحی خیلی بهتره خب.. گفتم پس تمام تلاشتو بکن که بیاد.. بردمش دستشویی.. پشت در ایستادم و مشغول تشویقش شدم.. حاجی تو میتونی.. آفرین.. ناامید نشو.. ماشاالله.. ادامه بده.. آفرین.. دیگه رفتم بیرون که راحت کارشو انجام بده یه ربع بیست دقیقه ای گذشت.. عملیات شکست خورده بود.. با ناراحتی خیلی زیادی اومد بیرون و برگشت سر جاش.. رفتم ایستگاه پرستاری.. قضیه رو به رفقا گفتم تا یه فکری براش بکنیم.. عبدالهی (از بچه های باحال هلال احمر) گفت: کار خودمه.. خودم دستشویی شو میارم..😳 با تعجب گفتم چطوری میخوای دستشویی شو بیاری؟؟ گفت: هفته قبل یکی از مریضا همینجوری بود خودم مشکلش رو حل کردم.. بسپار به خودم.. پیرمرده بخواد دوباره برگرده بیمارستان دیگه دق میکنه..😔 به سرعت آماده شد و رفتیم بالاسرِ مریض.. -من : پاشو حاجی.. این دوستمون کارشو بلده.. پاشو با هم برید دستشویی مشکلتو حل کنه.. -مریض: خیلی تلاش کردم نیومد، آب گرمم ریختم نیومد.. بیشتر از این زحمتتون نمیدم.. خیلی اذیتتون کردم.. شرمنده تون شدم واقعا.. -عبدالهی: حاجی این حرفا چیه که میزنی.. نوکرتم هستم پاشو بریم.. من کارمو بلدم.. میاد.. خیالت راحت.. از شدت خوشحالی سریع از تختش اومد پایین و راه افتاد.. رفتند داخل دستشویی و منم پشت در ایستادم.. عبدالهی (امدادگر) آب گرم رو باز کرد و... 2-3 دقیقه ای گذشت.. من: اومد؟ عبدالهی: نه هنوز.. ولی میاد.. مریض(با لهجه با صفای آذری): نَمیاد که.. نَمیاد.. کاری از دستم برنمیومد.. برگشتم ایستگاه پرستاری.. بعد از چند دقیقه عبدالهی با سرعت خودشو بهم رسوند و گفت: لباس تمیز آماده کن.. دارم میبرمش حموم.. گفتم: -نیومد مگه؟ -نه! -حالا چیکار میخوای بکنی؟ - اینجوری نمیشه.. تنها راهش حمومه.. اونجام نیاد دیگه نمیاد.. -خطرناکه.. کرونا نگیری یه وقت؟؟ -توکل به خدا.. مواظبم.. مسلح شد.. یه دست لباس تمیز بهش دادم و رفت.. بیست دقیقه ای گذشته بود.. نگام به انتهای سالن بود که دیدم خسته و کوفته داره میاد.. خودمو بهش رسوندم و پرسیدم: -چی شد؟ اومد؟ -نه بابا.. پدرم در اومد ولی دستشویی ش نیومد که نیومد.. یعنی تو عمرم فقط از این کارها نکرده بودم که اونم به لطف کرونا... خدا خودش قبول کنه.. ولی بدم نشد آ.. بعد از مدتها یه تنی به آب زد و سبک شد.. -عالی بودی.. خدا اجرت بده.. چیزی نگفت.. یه لبخندی زد و رفت .. انصافاً جهاد بزرگی کرده بود.. از بچه های دهه هشتادی بود.. دقیقاً 19 ساله ولی «مَرد».. طاقت دیدن غم مریض رو نداشت.. جوانمردی بود برای خودش..خدا حفظش کنه حالا دیگه اذان صبحم گفته بود.. نماز رو خوندیم و بعد دوساعت شیفتم تموم شد.. مشکل پیرمرد دوست داشتنی مونم حل شد و اعزام نشد.. حال دلشم خیلی بهتر شده بود. ❤️خاطره از : طلبه جهادی ✅تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) و سلامتی همه شیعیانشان صلواااات ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
🌀 کرونایی ✔️به عشق اباالفضل (ع) چهارم شعبان - قم- بیمارستان امام رضا(ع) ساعت هشت صبح.. لباس مخصوص رو پوشیدم و سر حال و بانشاط رفتم بالا.. طبقه سوم.. بخش جراحی مردان.. با پرسنل احوالپرسی گرمی کردم و کارم شروع شد.. نوبت هر اتاقی که می شد.. همون اولِ کار و با روحیه بالا.. میلاد حضرت ابوالفضل(ع) رو بهشون تبریک می گفتم.. بازخورد جالبی هم داشت.. یعنی سر صحبت که باز می شد.. اولین جمله هر بیمار، آرزوی زیارت دسته جمعی کربلا بود.. : «ایشاالله همه با هم بریم کربلا زیارتش.. قربونش برم.. یعنی میشه بازم..».. بعدش زیرلب با حضرتش درد دل و راز و نیاز میکرد.. همین راز و نیاز و توسّلات کوتاه، کلی حالِ دلشون رو خوب میکرد و میشد برقِ امید رو تو چشماشون دید.. برای اتاقِ ایزوله بیمار جدید آورده بودند.. یه پیرمرد حدوداً ۹۰ ساله.. دستهای بیمار به تخت بسته شده بود.. از پرستار درباره وضعیتش پرسیدم.. -ببخشید دستهای بیمار چرا بسته است؟ -خیلی بیقراره.. دستاشو که باز میکنیم دردسر درست میکنه.. -صبحونه خورده؟.. چیزی میتونه بخوره؟ -نه! فقط مایعات میتونه بخوره که اونم به خاطر خشکی گلو و بیقراری نمیتونه.. دلم براش میسوزه.. کاش میشد براش کاری بکنیم.. با تموم شدن حرف پرستار، مأموریت جدیدم شروع شد.. رفتم بالا سرِ مریض.. -سلام حاجی.. چه خبر.. چطوری.. بهتری؟ هیچی نگفت.. فقط نگام میکرد.. همینجوری زُل زده بود به چشمام.. احتمال دادم که گوشش سنگین باشه.. دوباره با صدای بلندتری حرفامو تکرار کردم.. با صدایی بی رمق و خیلی ضعیف یه چیزایی گفت.. پشت بندِش هم ، یه اشاراتی کرد و دستهاشو تکون داد.. منظورش این بود که پسرم دستهامو باز کن.. خواستم جوابشو بدم که دکتر از راه رسید.. پرستار هم طبق معمول برای ارائه پاره ای از توضیحات، به همراه دکتر وارد اتاق شده بود.. دکتر خطاب به پرستار: چرا دستهاشو بستید؟ پرستار: دکتر، مریضمون خیلی بیقراره.. اگه بازش کنیم سُرمش رو میکَنه و.. دکتر: فعلاً که خوبه.. دستهاشو باز کنید.. پرستار: آخه دکتر.. دکتر: بازش کنید.. مشکلی نداره.. با اشاره ی گلایه مندانه پرستار، دستهای مریض رو باز کردم.. دکترم با دقت به برگه های مربوطه نگاهی کرد و چندتا سؤال پرسید و.. از اتاق خارج شد.. پرستار قبل رفتن یواشکی بهم گفت: -شش دونگِ حواست به این مریض باشه که کار دستمون نده.. لابد یه چیزی میدونم که میگم نباید دستش باز باشه دیگه ولی.. خیلی مواظبش باش.. -چشم.. مواظبم.. خیالت راحت.. با رفتن پرستار، منم رفتم سراغ پیرمرده.. خیلی آروم روی تخت دراز کشیده بود.. با خودم گفتم آخه این کجاش بیقراره؟ ببین چه آرومه.. شروع کردم به صحبت کردن.. -خب حاجی.. دیدی دستتم باز کردیم.. حالا دیگه میتونی با خیال راحت دراز بکشی.. راستی نگفتی صبحونه خوردی یا نه؟ چیزی میخوای برات بیارم؟ هیچ عکس العملی نشون نداد.. با خودم گفتم شاید فارسی متوجه نمیشه.. با صدای بلند و به زبان آذری گفتم: -حاجی جان تُرک سَن؟ تُرکی دانیشاخ؟ (حاجی جون تُرکی؟ ترکی حرف بزنیم؟) با ایما و اشاره و به سختی گفت که : بله.. -پس حاجی سَنده مَنیم تاییم تُرکَن.. حاجی، من گَلمیشم سَنه یِتیشم تِز توخدویوب، ساقولان گِدَن اِوَه.. (پس حاجی شمام مثل من تُرک هستی.. حاجی، من اومدم بهت رسیدگی کنم که زودتر خوب بشی و بری خونه..) به زبان آذری ادامه دادم: حالا که رفیق شدیم بگو ببینم آبمیوه دلت میخواد؟ آبمیوه میخوری؟ حرف زدن براش سخت بود.. با خودم گفتم حالا که نمیتونه حرف بزنه، خب خودت بجاش حرف بزن.. جواب دادم: -بله که آبمیوه میخورم، چرا نخورم؟ -رو چِشَم حاجی، بهت آبمیوه هم میدم.. اونم چه آبمیوه ای.. اصلِ طبیعت.. تازه ی تازه.. بچه های جهادی برات آبمیوه آوردن.. سفارشی.. -خدا خیرشون بده.. خیر از جوونی شون ببینن.. این آبمیوه دیگه خوردن داره.. بیار بخورم.. -پس چی که خوردن داره.. تازه با کلی سلام و صلوات و دعا آماده ش کردن.. که بخوری و قوّت بگیری.. خیلی زودم خوب میشی و برمیگردی خونه.. حین حرف زدن، وسایلاشم مرتب میکردم.. زیر چشمی نگاهش کردم.. همینجوری مات و مبهوت مونده بود.. شایدم تو دلش میگفت: ای بابا.. اینم که قرار بود به ما رسیدگی کنه، خُل از آب در اومد.. خدایااا کمک.. ادامه دادم: -خب پس، دلت آبمیوه میخواد.. بذار اول تختتو بدم بالا که آبمیوه خوردنی نپره تو گلوت.. آی ماشاالله.. یه لیوانِ تمیزم که برات بیارم اونوقت دیگه همه چی حلّه.. لیوانهای یکبار مصرف روی کمدش بود.. یکی برداشتم.. مشغول ریختن آبمیوه توی لیوان بودم که یهو.. دستشو آورد بالا و با یه حرکت سریع و دقیق، شلنگ سُرمش رو کَند.. ✔️ادامه خاطره در کانال:👇 ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
🌀 کرونایی ✔️به عشق اباالفضل (ع) آب سُرم سرازیر شده بود و داشت همه جا رو خیس میکرد.. پیرمرد بازیگوش، میخواست همه چیز رو بهم بریزه که سریع با یه دست، مانعش شدم.. اون یکی دستم درگیر آبمیوه بود.. سریع آزادش کردم و سُرم و داروها رو نجات دادم.. یه وضعی شده بود که نگو.. خلاصه با یه مکافاتی وضعیت به حالت عادی برگشت.. حالا دیگه خودم دستهای بیمار رو بستم به تخت و رفتم پیش پرستار.. قضیه رو که بهش گفتم، گفت: «دیدی نباید دستشو باز میکردیم.. هِی به دکتر میگم ولی کو گوش شنوا..».. راست میگفت.. دکتر اینجور چیزا رو که نمی بینه.. راستشو بخوای مریضا به محض دیدن دکتر، در جا حالشون خوب میشه و همه درد و مرضها از بین میره .. ولی برعکس.. با رفتن دکتر، دوباره همه درد و مرضها بر میگردن و دوباره روز از نو، روزی از نو.. بگذریم.. برگشتم و با حوصله و آروم آروم مشغول خوراندن آبمیوه به مریض شدم.. خیلی سرفه میکرد.. بیشتر از یکی دو قاشق هم نتونست بخوره.. منم دیگه بهش اصرار نکردم.. خوف اینو داشتم که خدای نکرده.. نکنه یهو خفه بشه و.. چند دقیقه گذشت.. با سختی و تکلّف زیادی به حرف اومد.. -آجام.. آجام.. (گرسنه ام.. گرسنه ام) با حرفی که زد مو به تنم سیخ شد.. به سرعت خودمو به ایستگاه پرستاری رسوندم و ماجرا رو تعریف کردم.. قرار شد براش لوله بذارن و بیمار، از راه بینی تغذیه بشه(گاواژ).. چندبار برای لوله گذاری تلاش کردند ولی نشد.. چیکار کنیم؟ یعنی بره آی سی یو؟؟ پیرمرده فکرمو مشغول کرده بود.. پرستار که نتونسته چیزی بهش بده بخوره.. منم که نتونستم.. لوله گذاری هم که نشد.. پس این بنده خدا چطوری میخواد دوباره قوی و خوب بشه و برگرده خونه؟.. دیگه کم آورده بودم.. از بخش زدم بیرون.. رفتم نمازخونه.. رشته افکار از دستم در رفته بود و به همه جا سرک می کشید.. - یادته پارسال چهارم شعبان کجا بودی و چیکار میکردی؟ -پارسال که با رفقا رفته بودیم پُلدختر.. برای کمک به سیل زده ها.. عجب صفایی داشت.. با بَر و بچه های باحالِ سپاه قدس یه جا بودیم.. صبح تا شب برای مردم بیل میزدیم و خسته میشدیم و کِیف میکردیم.. بعضی از طلبه های مدافع حرمم کنارمون بودن.. عجب توفیقی.. آهان..تازه یادم اومد.. یکی از فرماندهان نُبل و الزّهرا سوریه هم اونجا بود.. به دستور حاج قاسم اومده بود پلدختر برای کمک.. عجب عشقی میکردیم.. بعضی ها –به اصطلاحِ بچه های جنگ- نور بالا میزدن و احساسم بهم میگفت که اینا بالأخره یه روزی شهید میشن.. وااای.. برای ولادت حضرت ابواالفضل(ع) چه جشنی گرفته بودیم.. یادش بخیر.. چقدر خندیدیم.. چقدر گریه کردیم.. چه روضه های قشنگی خونده شد.. مداح میگفت: یه وقت نگی چرا داری تو ولادت حضرتش روضه میخونی؟! روضه میخونم چون پدرش امیرالمومنین(ع) موقع ولادتش، وقتی بغلش کرد و نگاش به دستهای پسرش افتاد براش روضه خوند و گریه کرد.. فاز روضه برداشته بودم که.. یهو جرقه ای توی ذهنم زده شد.. -امروز ولادتِ حضرت عبّاسه(ع).. چرا از حضرتش کمک نمیگیری؟.. حضرت باب الحوائجه.. ما ایرانیها هم که عاشقِ حضرت اباالفضل(ع).. با خوشحالی برگشتم ایستگاه پرستاری و یه سُرنگ ازشون گرفتم.. رفتم بالاسرِ پیرمرده.. و به زبان آذری بهش گفتم: -حاجی.. بوگون حضرت ابالفضلین ولادتی دی .. ایستیرن سنی آپارام کربلایه؟ ایستیرن آقامیزدان اوخویام؟ (حاجی..امروز ولادت حضرت ابوالفضله.. دوست داری ببرمت کربلا؟ دوست داری از آقامون برات بخونم؟) با اشاره ی چشمهاش گفت که بخون.. شروع کردم به خوندن یکی از شاه بیتهای معروف تُرکی.. -موشکُلدَه قالسا هَر کیم دنیادَه یا اباالفضل، سَسلَر سَنی اورَکدَن اِمدادَه یا اباالفضل.. (مضمونِ فارسی : هر کی گرفتاری داره ذکر اباالفضل میگیره، نداره هیچ راه چاره ذکر اباالفضل میگیره «نوحه معروف محمودکریمی») اشک تو چشمهای قشنگش جمع شد.. از فرصت استفاده کردم و گفتم اگه میخوای ادامه بدم باید تمام تلاشتو بکنی و آبمیوه تو بخوری.. قبول کرد.. سرنگ رو از آبمیوه پُر کردم.. و آرام آرام بهش خوراندم.. همه آبمیوه رو خورد.. دوباره پر کردم.. در کمال تعجب و بدون مشکل، بازم همه آبمیوه رو خورد.. آره تونسته بود بخوره.. خیلی خوشحال شدم.. ادامه دادیم.. من براش از حضرت اباالفضل میخوندم و اونم به عشق اباالفضل(ع) آبمیوه رو میخورد.. چند دقیقه به همین مِنوال گذشت.. حالا دیگه ظرف آبمیوه خالی شده بود.. و پیرمردِ خاطره ما، حسابی گلویی تَر کرده بود و احساس گرسنگی هم نمیکرد.. با خودم گفتم که بله : علمدارِ تشنه لب ، از تشنگان عالَم خوب سقایت میکند.. حالا دیگه بغضم گرفته بود.. سلام بر ساقی عطشان کربلا.. سلام بر ساقی طفلان حسین(ع)... ❤️خاطره از: طلبه جهادی 👌وقت سحر و وقت افطار برای تعجیل در آقا امام زمان(عج) دعا کنید. التماس دعا ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝
🌀 ای از شهید قاسم سلیمانی 🔰راوی: شهید حسین پورجعفری بخشی از کتاب «سلیمانی عزیز» ✔️آرامش سردار در مواجهه با جنگنده ‌های آمریکا بین زمین و آسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم می‌رفتیم سوریه. نگاهم به حاجی بود، سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشم‌هایش را بسته بود، انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دو جنگنده آمریکایی را دیدم که مثل لاشخور دورمان می‌پلکیدند. دلم هُری ریخت، ترس برم داشت، فکرم پیش حاجی بود، یک دقیقه گذشت، دو دقیقه، همانطوری که سرش را به صندلی تکیه داده بود چشم‌هایش را باز کرد. خون‌سرد گفت: نگران نباش چند دقیقه دیگه میرن، دوباره چشم هایش را بست. چند دقیقه گذشت و رفتند. هواپیما می‌خواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست، تیر سمت ما حواله شد. حاجی رو کرد به خلبان و گفت: ما سریع پیاده می‌شیم، تو دوباره تیکاف کن. تا چرخ‌های هواپیما به زمین خورد و سرعت کم شد پریدیم پایین، خلبان دوباره سرعت گرفت و توی چشم به هم زدنی هواپیما از زمین برخاست و از آسمان فرودگاه دور شد و ما تغییر موضع دادیم و آمدیم یک کُنج امن. تا خودمان را پیدا کنیم چند خمپاره درست خورد همان جایی که پیاده شده بودیم، خدا بخیر گذراند. ———————————- ✅ نگاهِ توحیدی یعنی اینکه (ضمن انجام وظیفه عقلی و شرعی)، با تمام وجود باورت بشه :👇 اگر تیغ عالَم بجُنبد ز جای نبُرد رگی تا نخواهد خدای ╔═══💌══╗ 🆔 @ishiaa ╚═══💌══╝