🌀#خاطره کرونایی
✔️عملیات حمام بردن پیرمرد 87 ساله
#قسمت_دوم
(البته همین 25 روزی هم که میگفت، جزو عملیات فریب و بزرگنمایی بود، چون آمارشو گرفته بودم، جمع بستری بیمارستان و نقاهتگاهش دو هفته هم نمیشد)
ازش عذرخواهی کردم و سه سوته پریدم و یه دست لباس تمیز براش آوردم
کمکش کردم که لباسهاشو در بیاره
ازش اجازه گرفتم و آب رو باز کردم.. با نظر خودش میزان گرمای آب رو براش تنظیم کردم
صندلی رو بردم زیر دوش آب.. همین که نشست و آب بهش خورد یهو با یه حالتی و با تمام وجودش گفت :
اوووفِیْیییش...اوووووفِیْیییییییشش...اوووفِییییییییش..
با خودم گفتم یاااااا ابالفضل دیگه چی شد؟واویلا..!! که متوجه شدم «اوفیش» گفتن هاش از شدت خوشحالیه و داره کِیف میکنه.. اینجا بود که منم با تمام وجودم خوشحال شدم و کِیف کردم
دعاهاش شروع شد، الهی خیر از جوونیت ببینی.. عاقبت بخیر بشی.. همیشه سالم باشی و..
نوبت رسید به شستشو
بازم با قربون صدقه راضیش کردم کیسه نکشه چون از قبل میدونستم پوستش حساسه و کیسه کشیدن ممکنه موجب خونریزی بشه و کار دستمون بده
با صابون و شامپو حسابی شستمش
(البته برای شستن جاهای خصوصی از خودش کمک میگرفتم و خودشم تو کار شستشو همکاری خوبی داشت)
کار شستشو تموم شده بود ولی..
از حموم بیرون نمی اومد و از زیر دوش تکون نمیخورد
با خودم گفتم بذار خوش باشه، خیلی وقته آب به تنش نخورده، بذار لذتشو ببره..
چند دقیقه ای به همین حالت گذشت..
چندباری بهش گفتم: حاجی تموم شد دیگه میخوام آب رو ببندم
اجازه نمیداد.. اگر هم بدون اجازه و رضایتش آب رو می بستم واویلا می شد
(البته اینم بگم آ اگر کاری یا چیزی برای مریض ضرر داشته باشه با کمال احترام و خوشرویی قاطعانه کارم رو انجام میدم و در این موارد با هیچ بیماری شوخی ندارم)
بالأخره به کمک صلواتهای پشت سر همی که فرستادم راضی شد که آب رو ببندم و بیاد بیرون
خشکش کردم.. لباس پوشید و راه افتادیم به طرف اتاق 119
تختش رو براش مرتب کردم و دراز کشید و دو تا پتو و دعا به جون ما..
همش میگفت تو چقدر خوش اخلاقی، چقدر خوبی، چقدر مهربونی..
رفتم بیرون و بعد یه مدتی برگشتم
حفاظ تختش بالا نبود.. حفاظش رو بردم بالا..
گفت نبر بالا.. دوست ندارم.. خوشم نمیاد..
گفتم نمیشه فدات شم.. باید بالا باشه تا خدای نکرده یه وقت نیفتی پایین و براش توضیح دادم که نمیشه
چندباری تکرار کرد که دوست ندارم و حفاظ نمیخواد.. منم قبول نکردم
یعنی کلّا نمیشه اینجور جاها کوتاه اومد.. اصلا اتاق 119 برای بیمارانی تدارک دیده شده که نیاز به مراقبت بیشتری دارند.. و کوتاه اومدن یعنی نادیده گرفتن سلامتی اونا..
شروع کرد به بنده نوازی..
حالا دیگه میگفت تو چقدر بد اخلاقی، تو چقدر لجبازی، تو چقدر آدم جَری هستی، بد اخلاق..😂
جالبه .. توی یه مدت کوتاه.. ظرف چند دقیقه برام اتفاق افتاده بود:
هم #دعا و هم ...
ولی حموم خیلی برای روحیه ش خوب بود..
چند ساعتی تخت خوابید و حالش خیلی بهتر شده بود.
❤️خاطره از: طلبه جهادی
✅ تعجیل در ظهور آقا امام زمان(عج) و سلامتی همه مریضا و دفع بلای کرونا «صلواااااات»
#کرونا_را_شکست_میدهیم
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🌀#خاطره کرونایی
✔️ ایستگاه پرستاری
#قسمت_دوم
(یه توضیحی بدم : بخش کرونایی ها قرنطینه است و ملاقات ممنوعه.. وقتی که افراد بستری میشن یهویی تنها میشن و از لحاظ روحی توی فشارخیلی زیادی قرار میگیرن .. اینجاست که جهادی ها بجای خانواده ی بیمار، همراه شون میشن و کارهاشون رو انجام میدن و همه جوره کمکشون میکنن.. خلاصه اینکه نمیذارن بیمار زیاد احساس تنهایی و افسردگی بکنه.. نتیجه ش هم این میشه که به یاری خدا روحیه ها بالا میره.. سیستم ایمنی تقویت میشه و حالشون رفته رفته بهتر میشه، کادر درمانی هم زیاد خسته نمیشن)
تک به تک اتاقها رو سر زدم.. حال و احوالپرسی جُون داری با بیمارا کردم و کارهاشون رو براشون انجام دادم..
از اتاق آخر که بیرون اومدم یهو یکی از پرستارا جلومو گرفت.. یه نگاهی بهم انداخت و گفت: شما؟؟؟ گفتم : جهادی هستم.. به مریضا کمک میکنم..
با یه نگاه معناداری ور اندازم کرد و گفت : یه سر به اتاق 3 بزنید، مریضش چیزی نخورده تا حالا. بهش گفتم : تازه آبمیوه دادم خورد ولی حتما بازم بهش سر میزنم..
با خودش یه تعجباتی کرد و رفت.. تعجّبش بجا بود چون مریضش خیلی نمیتونست چیزی بخوره و منم به سختی و با کمک ترفندهای مخصوص طلبگی تونسته بودم آبمیوه شو بهش بخورونم..
(داخل پرانتز: بعضی از پرستارا ما رو می شناختند و اگه کاری بود به اسم صدامون میزدند ولی خیلیها هم به اسم نمیشناختند و جهادی صدامون میکردن..)
یه مدتی گذشت..
رفتم ایستگاه پرستاری.. یکی شون به اسم صدام زد و گفت : آقای رسولی مریضِ تخت 9 چیزی لازم داره؟
خواستم جواب بدم که یکی پرید وسط حرفمون.. همون پرستاری بود که وراندازم میکرد.. با یه حالتی که انگار کشف بزرگی کرده باشه، گفت :
- شما مگه آقای جهادی نبودید؟
- بله
- پس چرا دو تا فامیل داری؟؟؟
توی بن بست عجیبی گیر افتاده بودم.. یعنی به زور خودمو نگه داشته بودم که نترکم.. تا اینکه خدا به دادم رسید و یکی از دوستاش با خنده بهش گفت : آی نمیری تو رو.. خخخ.. چه سوتی ای دادی.. خب اینا همشون نیروی جهادی ان دیگه.. اینجا بود که همگی زدیم زیر خنده.. و منم یه نفس راحتی کشیدم..😂
(مخلص و ارادتمند همه پرستارای جان بر کف هم هستیم، خدا قوت)🌹
✅تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) و دفع بلای کرونا «صلواااات»
❤️خاطره از: طلبه جهادی
#کرونا_را_شکست_میدهیم
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🌀#خاطره کرونایی
✔️به عشق اباالفضل (ع)
#قسمت_دوم
آب سُرم سرازیر شده بود و داشت همه جا رو خیس میکرد.. پیرمرد بازیگوش، میخواست همه چیز رو بهم بریزه که سریع با یه دست، مانعش شدم.. اون یکی دستم درگیر آبمیوه بود.. سریع آزادش کردم و سُرم و داروها رو نجات دادم.. یه وضعی شده بود که نگو.. خلاصه با یه مکافاتی وضعیت به حالت عادی برگشت..
حالا دیگه خودم دستهای بیمار رو بستم به تخت و رفتم پیش پرستار.. قضیه رو که بهش گفتم، گفت: «دیدی نباید دستشو باز میکردیم.. هِی به دکتر میگم ولی کو گوش شنوا..».. راست میگفت.. دکتر اینجور چیزا رو که نمی بینه..
راستشو بخوای مریضا به محض دیدن دکتر، در جا حالشون خوب میشه و همه درد و مرضها از بین میره .. ولی برعکس.. با رفتن دکتر، دوباره همه درد و مرضها بر میگردن و دوباره روز از نو، روزی از نو.. بگذریم..
برگشتم و با حوصله و آروم آروم مشغول خوراندن آبمیوه به مریض شدم.. خیلی سرفه میکرد.. بیشتر از یکی دو قاشق هم نتونست بخوره.. منم دیگه بهش اصرار نکردم.. خوف اینو داشتم که خدای نکرده.. نکنه یهو خفه بشه و..
چند دقیقه گذشت.. با سختی و تکلّف زیادی به حرف اومد..
-آجام.. آجام.. (گرسنه ام.. گرسنه ام)
با حرفی که زد مو به تنم سیخ شد.. به سرعت خودمو به ایستگاه پرستاری رسوندم و ماجرا رو تعریف کردم.. قرار شد براش لوله بذارن و بیمار، از راه بینی تغذیه بشه(گاواژ)..
چندبار برای لوله گذاری تلاش کردند ولی نشد.. چیکار کنیم؟ یعنی بره آی سی یو؟؟
پیرمرده فکرمو مشغول کرده بود.. پرستار که نتونسته چیزی بهش بده بخوره.. منم که نتونستم.. لوله گذاری هم که نشد.. پس این بنده خدا چطوری میخواد دوباره قوی و خوب بشه و برگرده خونه؟..
دیگه کم آورده بودم.. از بخش زدم بیرون.. رفتم نمازخونه.. رشته افکار از دستم در رفته بود و به همه جا سرک می کشید..
- یادته پارسال چهارم شعبان کجا بودی و چیکار میکردی؟
-پارسال که با رفقا رفته بودیم پُلدختر.. برای کمک به سیل زده ها.. عجب صفایی داشت.. با بَر و بچه های باحالِ سپاه قدس یه جا بودیم.. صبح تا شب برای مردم بیل میزدیم و خسته میشدیم و کِیف میکردیم.. بعضی از طلبه های مدافع حرمم کنارمون بودن.. عجب توفیقی.. آهان..تازه یادم اومد.. یکی از فرماندهان نُبل و الزّهرا سوریه هم اونجا بود.. به دستور حاج قاسم اومده بود پلدختر برای کمک..
عجب عشقی میکردیم.. بعضی ها –به اصطلاحِ بچه های جنگ- نور بالا میزدن و احساسم بهم میگفت که اینا بالأخره یه روزی شهید میشن..
وااای.. برای ولادت حضرت ابواالفضل(ع) چه جشنی گرفته بودیم.. یادش بخیر.. چقدر خندیدیم.. چقدر گریه کردیم.. چه روضه های قشنگی خونده شد.. مداح میگفت: یه وقت نگی چرا داری تو ولادت حضرتش روضه میخونی؟! روضه میخونم چون پدرش امیرالمومنین(ع) موقع ولادتش، وقتی بغلش کرد و نگاش به دستهای پسرش افتاد براش روضه خوند و گریه کرد..
فاز روضه برداشته بودم که.. یهو جرقه ای توی ذهنم زده شد..
-امروز ولادتِ حضرت عبّاسه(ع).. چرا از حضرتش کمک نمیگیری؟.. حضرت باب الحوائجه.. ما ایرانیها هم که عاشقِ حضرت اباالفضل(ع)..
با خوشحالی برگشتم ایستگاه پرستاری و یه سُرنگ ازشون گرفتم..
رفتم بالاسرِ پیرمرده.. و به زبان آذری بهش گفتم:
-حاجی.. بوگون حضرت ابالفضلین ولادتی دی .. ایستیرن سنی آپارام کربلایه؟ ایستیرن آقامیزدان اوخویام؟ (حاجی..امروز ولادت حضرت ابوالفضله.. دوست داری ببرمت کربلا؟ دوست داری از آقامون برات بخونم؟)
با اشاره ی چشمهاش گفت که بخون..
شروع کردم به خوندن یکی از شاه بیتهای معروف تُرکی..
-موشکُلدَه قالسا هَر کیم دنیادَه یا اباالفضل، سَسلَر سَنی اورَکدَن اِمدادَه یا اباالفضل.. (مضمونِ فارسی : هر کی گرفتاری داره ذکر اباالفضل میگیره، نداره هیچ راه چاره ذکر اباالفضل میگیره «نوحه معروف محمودکریمی»)
اشک تو چشمهای قشنگش جمع شد.. از فرصت استفاده کردم و گفتم اگه میخوای ادامه بدم باید تمام تلاشتو بکنی و آبمیوه تو بخوری.. قبول کرد.. سرنگ رو از آبمیوه پُر کردم.. و آرام آرام بهش خوراندم.. همه آبمیوه رو خورد.. دوباره پر کردم.. در کمال تعجب و بدون مشکل، بازم همه آبمیوه رو خورد.. آره تونسته بود بخوره..
خیلی خوشحال شدم.. ادامه دادیم.. من براش از حضرت اباالفضل میخوندم و اونم به عشق اباالفضل(ع) آبمیوه رو میخورد..
چند دقیقه به همین مِنوال گذشت.. حالا دیگه ظرف آبمیوه خالی شده بود.. و پیرمردِ خاطره ما، حسابی گلویی تَر کرده بود و احساس گرسنگی هم نمیکرد.. با خودم گفتم که بله : علمدارِ تشنه لب ، از تشنگان عالَم خوب سقایت میکند.. حالا دیگه بغضم گرفته بود.. سلام بر ساقی عطشان کربلا.. سلام بر ساقی طفلان حسین(ع)...
❤️خاطره از: طلبه جهادی
👌وقت سحر و وقت افطار برای تعجیل در #فرج آقا امام زمان(عج) دعا کنید.
التماس دعا
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🔰داستان بسیار عجیب
🌀عاشق یا قاتل علی(ع)؟
#قسمت_دوم
راوی می گوید:
امیرمؤمنان (علیه السلام) سخنان جوان را از بین جمعیت وارد شده تحسین نموده و فرمود:
-اسمت چیست ای جوان؟
-اسم من عبد الرحمن است.
-پسر چه کسی هستی؟
-پسر ملجم مرادی.
-آیا تو مرادی هستی؟
-بله، ای امیر مؤمنان!
آنگاه حضرت فرمودند : « اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ، وَ لا حُولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ العَلیِّ العَظیمِ».
راوی می گوید: بعد از این گفتگو، حضرت(ع) مدام به چهره ابن ملجم نگاه می کرد و با دستش بر پشت دست دیگرش می زد، و آیه استرجاع (اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ) را تکرار می نمود.
آری؛ حس عجیبی است. آیت الله بهجت در مورد ابن ملجم می فرمودند: یک انسان می تواند یک عمر، مثل پروانه دور امامش باشد ولی در نهایت امامش را به قتل برساند! [پس باید تلاش کنیم که محبت مان به امام (ع) را به اطاعت از امام(ع) تبدیل کنیم]
در ادامه دارد که وقتی امیرالمومنین(ع) از کشته شدنش توسط او خبر میدهد، ابن ملجم از شدت ناراحتی به حضرت عرض میکند: یا امیرالمومنین لطفا اگر اینطور است مرا به جایی بفرستید که به شما دسترسی نداشته باشم..
یک روایت بخوانید تا برسیم به ادامه داستان:👇
امام باقر(ع) به جابر بن عبدالله انصاری میفرماید: ای جابر؛ از طرف من به شیعیانِ ما سلام برسان و به آنها بگو که بین ما و خدای عزّوجل هیچ قرابت و خویشاوندی(:پارتی بازی) وجود ندارد و تنها با #اطاعت و بندگی است که به درگاه الهی تقرّب جسته می شود . ای جابر! هر کس اطاعت خدا و محبت ما را (با هم) داشته باشد دوست ما است، و محبت ما برای کسانی که از خدا اطاعت نمیکنند، سودی ندارد. (میزان الحکمه ص238)
✔️ادامه داستان:
بعد از مدّتی همراهان ابن ملجم به یمن برگشتند و او نیز می خواست برگردد؛ ولی دست تقدیر به گونه ای دیگر ورق خورد؛ زیرا ابن ملجم بیمار شد؛ به گونه ای که از رفتن با همراهان و برگشتن به یمن باز ماند؛ ولی مولایش علی(ع) او را تنها نگذاشت؛ بلکه از او پرستاری کرد تا خوب شد و بعد از سلامتی نیز او را رها نکرد؛ بلکه نهایت احسان را درباره او روا داشت.
ابن ملجم تا زمانی که امیر مؤمنان برای جنگ نهروان حرکت کرد، در کوفه ماند و همراه حضرت در جنگ شرکت کرد و در محضر آن حضرت جنگ سخت و نمایانی انجام داد. وقتی امام علی علیه السلام به کوفه برگشت، در حالی که خدا با دستان او فتح و پیروزی را رقم زده بود، ابن ملجم گفت: ای امیر مؤمنان! آیا اجازه می دهی که من زودتر از شما وارد شهر شده و مردم را از پیروزی که خداوند برای تو فراهم کرده است خبردار کرده و بشارت دهم؟
حضرت فرمود: با چه انگیزه ای این کار را انجام می دهی و از این کار چه امیدی داری؟ عرض کرد: بخاطر ثوابی از طرف خداوند و تشکری از طرف مردم. و اینکه دل دوستان را شاد کرده و دشمنان را ناراحت نمایم. حضرت نیز فرمودند: خودت می دانی. (کنایه از عدم رضایت)
ابن ملجم تصمیم گرفت به کوفه برود. حضرت امیر علیه السلام نیز دستور داد که به او خلعت قیمتی و دو عدد عمّامه، و دو شمشیر و دو عدد نیزه بدهند. ابن ملجم هم حرکت کرد (و به سرعت) وارد کوفه شد و خیابانها را می شکافت و مردم را از فتح و پیروزی امیر مؤمنان خبر دار می کرد، و مقداری عُجب و غرور او را گرفته بود تا به محلّه بنی تمیم و به بلندترین خانه رسید که مربوط به قُطّام دختر سخینه بود. قطّام دارای جمال و کمال و هیبت بود.
قطام وقتی صدای ابن ملجم را از کوچه های بنی تمیم شنید، شخصی را دنبال او فرستاد که از او تقاضا کند تا ساعتی از اسب فرود آمده و به پرسشهایی که درباره بستگانش دارد، پاسخ دهد. ابن ملجم درخواست فرستاده قطّام را پذیرفت و به طرف منزل قطام حرکت کرد.
هنگام پیاده شدن از اسب، قطام به استقبال او آمد، و نقاب از چهره برداشت و زیبایی های خود را برای او آشکار نمود...
ادامه داستان را بخوانید..👇
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🔰مناظره امام باقر علیه السلام با «حَروری»
✔️بسیار جذاب و خواندنی
#قسمت_دوم
اکنون من سؤال میکنم : آیا حُزن ابوبکر مورد رضای خداوند بود یا خشم خداوند؟؟
اگر بگویی رضای خداوند، پاسخت این است که: چنین نیست؛ زیرا رسول خدا هرگز از آنچه که مورد رضای خداست نهی نمیفرماید؛ و اگر بگویی که مورد خشم خداوند بود، پس این برای او چه فضیلتی است؟ سوّم آنکه همین کلام رسول خدا که فرمود:« محزون نباش، خدا با ماست.» به این معناست که ایشان دریافته بود که ابوبکر به همراهی خداوند و کمک او اعتقاد حقیقی ندارد، و این هم برای ابوبکر فضیلت نیست.
و اگر این را هم قبول نکنی، باید بدانی که «خدا با ماست» یک قاعده همیشگی است. خداوند همیشه با همه مخلوقاتش همراه است؛ چرا که در سوره مجادله آیه 7 میفرماید:« ما یَکون مِن نجوی ثلاثةٍ الاّ هو رابعُهم و لاخمسةٍ الاّ هو سادسُهم و لا اَدنی مِن ذلک و لا اکثر الّا هو مَعَهم اَین ما کانُوا : هیچگاه سه نفر با هم سخن پنهانی نمیگویند، مگر اینکه خداوند چهارمی آنهاست، و نه پنج نفری که خداوند ششمین آنهاست و نه کمتر و نه بیشتر، مگر اینکه خداوند با آنهاست، هر جا که باشند.» پس خداوند همیشه با ماست و این فضیلتی برای ابوبکر نیست.
چهارم آنکه این قسمت از آیه که میفرماید:« فأنزل اللهُ سَکینتَه علیه و اَیّدَه بِجُنودٍ لم ترَوها : خداوند اطمینان خود را بر او نازل کرد و به لشکریان نادیدنی تأییدش فرمود (سوره توبه آیه40) »، این قسمت از آیه درباره چه کسی نازل شده است؟
حروری گفت: « درباره رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم.»
امام فرمود:« آیا ابوبکر هم در این نزول آرامش و اطمینان با پیغمبر اکرم شریک بود؟»
حروری گفت:«بله.»
امام فرمود:« دروغ گفتی؛ زیرا اگر چنین بود خداوند میفرمود «علیهما»: یعنی آن سکینه و آرامشِ خاطر بر هر دوی آنها نازل شد (در حالیکه که خداوند فرمود: «علیه» یعنی فقط پیامبر) و اگر ابوبکر در این آرامش قلبی شرکت داشت، خداوند او را هم شریک میکرد؛ کما اینکه وقتی در جنگ حُنین خداوند اطمینان و آرامش خود را فرستاد، فرمود: «ثمّ أنزل اللهُ سَکینتَه عَلَی رسولِه و عَلَی المؤمنین : پس خداوند آرامش خود را بر رسولش و به مؤمنین نازل فرمود(سوره توبه،آیه 25 و 26)». و این دسته از مؤمنین که مشمول این آیه شدند، کسانی بودند که فرار نکردند و آنان تنها 9 نفر بودند: علی (ع)، ابودجانه ، اَیمَن و شش نفر دیگر از بنی هاشم. پس، از این آیه هم معلوم میشود ابوبکر جزو گروهی که خدا آرامش خود را بر آنان نازل کرده نبوده ، بلکه جزء فراریان بوده است.»
حروری که جوابهای دندانشکن امام باقر علیه السلام، او را شکست داده بود، گفت: « ای جماعت! برخیزید که این سخن، محمد بن علی را از ایمان خارج کرد. این سخن کفر است!»
امام باقر علیه السلام فرمود: « اینها گفته های من نیست، بلکه کلام خداست».
جماعتِ همراه حروری گفتند: ...
ادامه مناظره👇👇
#معرفت
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🔰داستان بسیار عجیب
🌀محبت منهای اطاعت!
#قسمت_دوم
راوی می گوید:
امیرمؤمنان (علیه السلام) سخنان جوان را از بین جمعیت وارد شده تحسین نموده و فرمود:
-اسمت چیست ای جوان؟
-اسم من عبد الرحمن است.
-پسر چه کسی هستی؟
-پسر ملجم مرادی.
-آیا تو مرادی هستی؟
-بله، ای امیر مؤمنان!
آنگاه حضرت فرمودند : « اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ، وَ لا حُولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ العَلیِّ العَظیمِ».
راوی می گوید: بعد از این گفتگو، حضرت(ع) مدام به چهره ابن ملجم نگاه می کرد و با دستش بر پشت دست دیگرش می زد، و آیه استرجاع (اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ) را تکرار می نمود.
[آری؛ حس عجیبی است. آیت الله بهجت در مورد ابن ملجم می فرمودند: یک انسان می تواند یک عمر، مثل پروانه دور امامش باشد ولی در نهایت امامش را به قتل برساند! [پس باید تلاش کنیم که محبت مان به امام (ع) را به اطاعت از امام(ع) تبدیل کنیم]
در ادامه دارد که وقتی امیرالمومنین(ع) از کشته شدنش توسط او خبر میدهد، ابن ملجم از شدت ناراحتی به حضرت عرض میکند: یا امیرالمومنین لطفا اگر اینطور است مرا به جایی بفرستید که به شما دسترسی نداشته باشم..
یک روایت بخوانید تا برسیم به ادامه داستان:👇
امام باقر(ع) به جابر بن عبدالله انصاری میفرماید: ای جابر؛ از طرف من به شیعیانِ ما سلام برسان و به آنها بگو که بین ما و خدای عزّوجل هیچ قرابت و خویشاوندی(:پارتی بازی) وجود ندارد و تنها با #اطاعت و بندگی است که به درگاه الهی تقرّب جسته می شود . ای جابر! هر کس اطاعت خدا و محبت ما را (با هم) داشته باشد دوست ما است، و محبت ما برای کسانی که از خدا اطاعت نمیکنند، سودی ندارد. (میزان الحکمه ص238) ]
✔️ادامه داستان:
بعد از مدّتی همراهان ابن ملجم به یمن برگشتند و او نیز می خواست برگردد؛ ولی دست تقدیر به گونه ای دیگر ورق خورد؛ زیرا ابن ملجم بیمار شد؛ به گونه ای که از رفتن با همراهان و برگشتن به یمن باز ماند؛ ولی مولایش علی(ع) او را تنها نگذاشت؛ بلکه از او پرستاری کرد تا خوب شد و بعد از سلامتی نیز او را رها نکرد؛ بلکه نهایت احسان را درباره او روا داشت.
ابن ملجم تا زمانی که امیر مؤمنان برای جنگ نهروان حرکت کرد، در کوفه ماند و همراه حضرت در جنگ شرکت کرد و در محضر آن حضرت جنگ سخت و نمایانی انجام داد. وقتی امام علی علیه السلام به کوفه برگشت، در حالی که خدا با دستان او فتح و پیروزی را رقم زده بود، ابن ملجم گفت: ای امیر مؤمنان! آیا اجازه می دهی که من زودتر از شما وارد شهر شده و مردم را از پیروزی که خداوند برای تو فراهم کرده است خبردار کرده و بشارت دهم؟
حضرت فرمود: با چه انگیزه ای این کار را انجام می دهی و از این کار چه امیدی داری؟ عرض کرد: بخاطر ثوابی از طرف خداوند و تشکری از طرف مردم. و اینکه دل دوستان را شاد کرده و دشمنان را ناراحت نمایم. حضرت نیز فرمودند: خودت می دانی. (کنایه از عدم رضایت)
ابن ملجم تصمیم گرفت به کوفه برود. حضرت امیر علیه السلام نیز دستور داد که به او خلعت قیمتی و دو عدد عمّامه، و دو شمشیر و دو عدد نیزه بدهند. ابن ملجم هم حرکت کرد (و به سرعت) وارد کوفه شد و خیابانها را می شکافت و مردم را از فتح و پیروزی امیر مؤمنان خبر دار می کرد، و مقداری عُجب و غرور او را گرفته بود تا به محلّه بنی تمیم و به بلندترین خانه رسید که مربوط به قُطّام دختر سخینه بود. قطّام دارای جمال و کمال و هیبت بود.
قطام وقتی صدای ابن ملجم را از کوچه های بنی تمیم شنید، شخصی را دنبال او فرستاد که از او تقاضا کند تا ساعتی از اسب فرود آمده و به پرسشهایی که درباره بستگانش دارد، پاسخ دهد. ابن ملجم درخواست فرستاده قطّام را پذیرفت و به طرف منزل قطام حرکت کرد.
هنگام پیاده شدن از اسب، قطام به استقبال او آمد، و نقاب از چهره برداشت و زیبایی های خود را برای او آشکار نمود...
ادامه داستان را بخوانید..👇
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🔰مناظره امام باقر علیه السلام با «حَروری»
✔️بسیار جذاب و خواندنی
#قسمت_دوم
اکنون من سؤال میکنم : آیا حُزن ابوبکر مورد رضای خداوند بود یا خشم خداوند؟؟
اگر بگویی رضای خداوند، پاسخت این است که: چنین نیست؛ زیرا رسول خدا هرگز از آنچه که مورد رضای خداست نهی نمیفرماید؛ و اگر بگویی که مورد خشم خداوند بود، پس این برای او چه فضیلتی است؟ سوّم آنکه همین کلام رسول خدا که فرمود:« محزون نباش، خدا با ماست.» به این معناست که ایشان دریافته بود که ابوبکر به همراهی خداوند و کمک او اعتقاد حقیقی ندارد، و این هم برای ابوبکر فضیلت نیست.
و اگر این را هم قبول نکنی، باید بدانی که «خدا با ماست» یک قاعده همیشگی است. خداوند همیشه با همه مخلوقاتش همراه است؛ چرا که در سوره مجادله آیه 7 میفرماید:« ما یَکون مِن نجوی ثلاثةٍ الاّ هو رابعُهم و لاخمسةٍ الاّ هو سادسُهم و لا اَدنی مِن ذلک و لا اکثر الّا هو مَعَهم اَین ما کانُوا : هیچگاه سه نفر با هم سخن پنهانی نمیگویند، مگر اینکه خداوند چهارمی آنهاست، و نه پنج نفری که خداوند ششمین آنهاست و نه کمتر و نه بیشتر، مگر اینکه خداوند با آنهاست، هر جا که باشند.» پس خداوند همیشه با ماست و این فضیلتی برای ابوبکر نیست.
چهارم آنکه این قسمت از آیه که میفرماید:« فأنزل اللهُ سَکینتَه علیه و اَیّدَه بِجُنودٍ لم ترَوها : خداوند اطمینان خود را بر او نازل کرد و به لشکریان نادیدنی تأییدش فرمود (سوره توبه آیه40) »، این قسمت از آیه درباره چه کسی نازل شده است؟
حروری گفت: « درباره رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم.»
امام فرمود:« آیا ابوبکر هم در این نزول آرامش و اطمینان با پیغمبر اکرم شریک بود؟»
حروری گفت:«بله.»
امام فرمود:« دروغ گفتی؛ زیرا اگر چنین بود خداوند میفرمود «علیهما»: یعنی آن سکینه و آرامشِ خاطر بر هر دوی آنها نازل شد (در حالیکه که خداوند فرمود: «علیه» یعنی فقط پیامبر) و اگر ابوبکر در این آرامش قلبی شرکت داشت، خداوند او را هم شریک میکرد؛ کما اینکه وقتی در جنگ حُنین خداوند اطمینان و آرامش خود را فرستاد، فرمود: «ثمّ أنزل اللهُ سَکینتَه عَلَی رسولِه و عَلَی المؤمنین : پس خداوند آرامش خود را بر رسولش و به مؤمنین نازل فرمود(سوره توبه،آیه 25 و 26)». و این دسته از مؤمنین که مشمول این آیه شدند، کسانی بودند که فرار نکردند و آنان تنها 9 نفر بودند: علی (ع)، ابودجانه ، اَیمَن و شش نفر دیگر از بنی هاشم. پس، از این آیه هم معلوم میشود ابوبکر جزو گروهی که خدا آرامش خود را بر آنان نازل کرده نبوده ، بلکه جزء فراریان بوده است.»
حروری که جوابهای دندانشکن امام باقر علیه السلام، او را شکست داده بود، گفت: « ای جماعت! برخیزید که این سخن، محمد بن علی را از ایمان خارج کرد. این سخن کفر است!»
امام باقر علیه السلام فرمود: « اینها گفته های من نیست، بلکه کلام خداست».
جماعتِ همراه حروری گفتند: ...
ادامه مناظره👇👇
#معرفت
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
هدایت شده از من شیعه هستم
🔰داستان بسیار عجیب
🌀محبت منهای اطاعت!
#قسمت_دوم
راوی می گوید:
امیرمؤمنان (علیه السلام) سخنان جوان را از بین جمعیت وارد شده تحسین نموده و فرمود:
-اسمت چیست ای جوان؟
-اسم من عبد الرحمن است.
-پسر چه کسی هستی؟
-پسر ملجم مرادی.
-آیا تو مرادی هستی؟
-بله، ای امیر مؤمنان!
آنگاه حضرت فرمودند : « اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ، وَ لا حُولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ العَلیِّ العَظیمِ».
راوی می گوید: بعد از این گفتگو، حضرت(ع) مدام به چهره ابن ملجم نگاه می کرد و با دستش بر پشت دست دیگرش می زد، و آیه استرجاع (اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ) را تکرار می نمود.
[آری؛ حس عجیبی است. آیت الله بهجت در مورد ابن ملجم می فرمودند: یک انسان می تواند یک عمر، مثل پروانه دور امامش باشد ولی در نهایت امامش را به قتل برساند! [پس باید تلاش کنیم که محبت مان به امام (ع) را به اطاعت از امام(ع) تبدیل کنیم]
در ادامه دارد که وقتی امیرالمومنین(ع) از کشته شدنش توسط او خبر میدهد، ابن ملجم از شدت ناراحتی به حضرت عرض میکند: یا امیرالمومنین لطفا اگر اینطور است مرا به جایی بفرستید که به شما دسترسی نداشته باشم..
یک روایت بخوانید تا برسیم به ادامه داستان:👇
امام باقر(ع) به جابر بن عبدالله انصاری میفرماید: ای جابر؛ از طرف من به شیعیانِ ما سلام برسان و به آنها بگو که بین ما و خدای عزّوجل هیچ قرابت و خویشاوندی(:پارتی بازی) وجود ندارد و تنها با #اطاعت و بندگی است که به درگاه الهی تقرّب جسته می شود . ای جابر! هر کس اطاعت خدا و محبت ما را (با هم) داشته باشد دوست ما است، و محبت ما برای کسانی که از خدا اطاعت نمیکنند، سودی ندارد. (میزان الحکمه ص238) ]
✔️ادامه داستان:
بعد از مدّتی همراهان ابن ملجم به یمن برگشتند و او نیز می خواست برگردد؛ ولی دست تقدیر به گونه ای دیگر ورق خورد؛ زیرا ابن ملجم بیمار شد؛ به گونه ای که از رفتن با همراهان و برگشتن به یمن باز ماند؛ ولی مولایش علی(ع) او را تنها نگذاشت؛ بلکه از او پرستاری کرد تا خوب شد و بعد از سلامتی نیز او را رها نکرد؛ بلکه نهایت احسان را درباره او روا داشت.
ابن ملجم تا زمانی که امیر مؤمنان برای جنگ نهروان حرکت کرد، در کوفه ماند و همراه حضرت در جنگ شرکت کرد و در محضر آن حضرت جنگ سخت و نمایانی انجام داد. وقتی امام علی علیه السلام به کوفه برگشت، در حالی که خدا با دستان او فتح و پیروزی را رقم زده بود، ابن ملجم گفت: ای امیر مؤمنان! آیا اجازه می دهی که من زودتر از شما وارد شهر شده و مردم را از پیروزی که خداوند برای تو فراهم کرده است خبردار کرده و بشارت دهم؟
حضرت فرمود: با چه انگیزه ای این کار را انجام می دهی و از این کار چه امیدی داری؟ عرض کرد: بخاطر ثوابی از طرف خداوند و تشکری از طرف مردم. و اینکه دل دوستان را شاد کرده و دشمنان را ناراحت نمایم. حضرت نیز فرمودند: خودت می دانی. (کنایه از عدم رضایت)
ابن ملجم تصمیم گرفت به کوفه برود. حضرت امیر علیه السلام نیز دستور داد که به او خلعت قیمتی و دو عدد عمّامه، و دو شمشیر و دو عدد نیزه بدهند. ابن ملجم هم حرکت کرد (و به سرعت) وارد کوفه شد و خیابانها را می شکافت و مردم را از فتح و پیروزی امیر مؤمنان خبر دار می کرد، و مقداری عُجب و غرور او را گرفته بود تا به محلّه بنی تمیم و به بلندترین خانه رسید که مربوط به قُطّام دختر سخینه بود. قطّام دارای جمال و کمال و هیبت بود.
قطام وقتی صدای ابن ملجم را از کوچه های بنی تمیم شنید، شخصی را دنبال او فرستاد که از او تقاضا کند تا ساعتی از اسب فرود آمده و به پرسشهایی که درباره بستگانش دارد، پاسخ دهد. ابن ملجم درخواست فرستاده قطّام را پذیرفت و به طرف منزل قطام حرکت کرد.
هنگام پیاده شدن از اسب، قطام به استقبال او آمد، و نقاب از چهره برداشت و زیبایی های خود را برای او آشکار نمود...
ادامه داستان را بخوانید..👇
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝