🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 320
پلهها را دوتا یکی میکنم تا برسم به طبقه سوم؛ جایی که میدانم سلما آنجاست، میان کودکان بیسرپرستِ بازمانده از جنگ که بلاتکلیفند برای رفتن به یتیمخانه.
زن جوانی راهم را میبندد و مقصدم را میپرسد.
وقتی میگویم که حیدرم و به دیدن دخترکی سلما نام آمدهام، گل از گلش میشکفد و راهنماییام میکند به اتاقی رنگپریده؛ مثل همه اتاقهای این ساختمان که انگار به زور آن را قابل سکونت کردهاند و همزمان میگوید:
- تبکی کتیر، لکن مو تحکی.(همش گریه میکنه ولی حرف نمیزنه.)
با جمله آخر، صدایش را پایین میآورد و در را هل میدهد.
بجز سلما، چند کودک دیگر هم در اتاق هستند که با هم بازی میکنند و صدایشان اتاق را برداشته است.
فقط سلما ست که یک گوشه نشسته، خیره به یک نقطه و این اصلا برای یک کودک چهارساله خوب نیست.
زن با صدای بلند و پر از شوقش میگوید:
- سلما! شوف مین جای!(سلما ببین کی اومده!)
سلما توجهی به زن نمیکند و فقط نگاهش به تنها پنجره اتاق است که آن را با چسب ضربدری در برابر موج انفجار ایمن کردهاند.
برای همین، زن جملهاش را اینطور کامل میکند:
- سید حیدر...
و هنوز کلمه «حیدر» کامل از دهانش خارج نشده که سلما برمیگردد و نگاه بهتزده و ناباورش را به من میدوزد.
با دیدن چهره پژمردهاش، میفهمم باید تمام اندوهم بابت شهادت حامد و دغدغهام برای شهادت حاج احمد را پشت همین در بگذارم و یکی دو ساعتی کودک شوم.
درنتیجه، به شکلی بیسابقه میخندم، زانو میزنم روی زمین و آغوشم را برایش باز میکنم.
سلما اول چند لحظه پلک میزند؛ شاید میخواهد مطمئن شود خواب نمیبیند و بعد میدود در آغوشم.
مثل روز اولی که دیده بودمش، محکم به من میچسبد و پیراهنم را چنگ میزند.
به سختی تعادلم را حفظ میکنم که نیفتم و میگویم:
- مرحبا روحی. اشلونک؟(سلام عزیزم. حالت چطوره؟)
و وارد اتاق میشوم و او را روی پایم مینشانم.
عروسک را نشانش میدهم و میگویم:
- هاد الدمی لک الهدیه! حابِّته؟(این عروسک هدیه توئه. دوستش داری؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi