🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 324 قبل از این که حرفی بزنم، بوق اشغال را می‌شنوم و نگرانی به جانم چنگ می‌اندازد. مرصاد کی آمد سوریه؟ چرا انقدر حساس شده‌اند روی من؟ کلافه در راهرو قدم می‌زنم. این ماجرا بوی خوبی نمی‌دهد و به احتمال نود درصد، مربوط است به همان جریان سوءقصد در بیمارستان دمشق. نمی‌توانم یا شاید نمی‌خواهم بپذیرم موضوع انقدر جدی ست. ده دقیقه‌ای می‌گذرد که دوباره گوشی‌ام زنگ می‌خورد و مرصاد می‌گوید بروم در پشتی ساختمان. بدون این که با نیروهای هلال احمر حرفی بزنم، در پشتی را پیدا می‌کنم و از آن بیرون می‌زنم. مرصاد و کمیل داخل یک جیپ نشسته‌اند. کمیل برایم دست بلند می‌کند که ببینمش. سوار که می‌شوم و عقب می‌نشینم، مرصاد با چهره‌ای که از خشم سرخ شده به سمتم برمی‌گردد و می‌غرد: - تو اونجا چکار می‌کردی؟ نمی‌گی خطرناکه؟ داد زدنش فشار عصبی مضاعفی می‌شود روی ذهنِ درگیرم و صدایم را بالا می‌برم: - مگه من بچه‌م که اینطوری حرف می‌زنی؟ همه جای این مملکت خطرناکه! چرا نمی‌گی چی شده؟ مرصاد دهانش را باز می‌کند برای جواب؛ اما کمیل پادرمیانی می‌کند که کار به دعوا نکشد: - آقا مرصاد! آروم باشید! مرصاد دست می‌کشد به صورتش و یک نفس عمیق می‌کشد؛ من هم. برمی‌گردد به سمت جلو و استارت می‌زند. دست به سینه و با اخم، منتظر می‌شوم مرصاد آرام شود و برایم توضیح بدهد؛ اما کمیل زودتر اقدام می‌کند برای شکستن این سکوت سنگین: - علت این که گفتن باید برگردید تهران، اینه که فهمیدیم شما تحت نظرید. احتمالا برنامه دارن برای ترورتون. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi