مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥 ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت سوم بیشتر اوق
🔰 🔰 📖داستان کوتاه 🔥 ✍️ به قلم: قسمت چهارم خودت می‌دانی من همه آن کتاب‌ها را ازبر بودم. خودم شبهه می‌ساختم و خودم جواب می‌دادم. می‌توانستم ده‌تا مارکسیست را همزمان قانع کنم مسلمان بشوند و حتی یکی دوبار این کار را کردم و تو، خودِ تو چقدر به وجد آمدی. اما این را نمی‌دانستی که من خودم، نه مسلمانم و نه مارکسیست. من در این دنیا به هیچ چیز جز خودم اعتقاد نداشتم و ندارم. اگر نماز می‌خواندم یا اگر قدم به اردوگاه اشرف گذاشتم، فقط بخاطر خودم بود. همین سازمان را هم، فقط برای خودم خواسته‌ام. گور بابای منافع سازمان... داشتم می‌گفتم. من بدون آن که تو بفهمی، با سازمان در ارتباط بودم. فکر می‌کردند مغزم را کامل شسته‌اند و نیرویی مطیع ساخته‌اند؛ که درستش همین بود. آن موقعی که من وارد سازمان شدم، هنوز اسلام را به خودشان چسبانده بودند. طول کشید تا بفهمند نمی‌توانند مارکسیسم و اسلام را به هم وصله‌پینه کنند و بعد هم رسما شدند مارکسیست. نظر من را اگر بخواهی، از اولش مارکسیست بودند. چه اهمیتی دارد؟ من مبارزه مسلحانه می‌خواستم؛ کاری که سازمان می‌کرد. سازمان چون با شما بچه مسلمان‌ها چپ افتاده بود، از من هم خواست دیگر دور و بر تو و مسجد نباشم. من اما فکر بهتری داشتم؛ همیشه مغز من از مغزهای پوسیده بالادستی‌های سازمان که با حرف‌های مفت مارکس پر شده بود، بهتر کار می‌کرد. هنوز هم همینطور است. پیشنهاد دادم که من، پنهانی با سازمان بمانم و آشکارا با تو و بچه مسلمان‌ها؛ طوری که آمارشان را بگیرم و به سازمان بدهم. آن‌ها هم بدشان نیامد؛ درواقع، یک خوش‌خدمتی چرب و نرم هم می‌توانستند بکنند برای ساواک. راستش یکی دونفر از کسانی که دستگیر شدند از بچه‌های مسجد، عاملش من بودم. خب مهم نبود. هیچ‌کدام از این بچه مسلمان‌ها رفیق من نبودند و هیچ‌وقت با من، حرفی جز حرف‌های مربوط به کار و مبارزه نمی‌زدند. انگار از من می‌ترسیدند؛ شاید پشت ظاهر پرتلاش و هوش بالای من، می‌دیدند که از خودشان نیستم. از من فاصله می‌گرفتند و به زور به من لبخند می‌زدند. تنها کسی که از من نمی‌ترسید و خودش را رفیق من می‌دانست تو بودی. من هم نگذاشتم تو گیر بیفتی و لو بروی دیگر... این به آن در. بقیه آن بدبخت‌هایی که دستگیر شدند هم به جهنم. مبارزه جدی‌تر که شد، تو هم کم‌کم عمل‌گراتر شدی. با هم می‌رفتیم کوه، تمرین رزمی می‌کردیم. هردو در مبارزه بی‌رحم بودیم؛ حتی تو. انگارنه‌انگار رفیقیم. هیچ‌وقت زور هیچ‌کداممان بر دیگری نمی‌چربید و همین برای من، مبارزه را لذت‌بخش می‌کرد. حتی کم‌کم پای اسلحه گرم هم به تمرین‌هایمان باز شد و برای من سخت بود که اجازه ندهم بفهمی من خیلی زودتر از تو، با اسلحه آشنا شده‌ام. اولین‌باری که چشمت به سلاح افتاد را یادم هست. من که مثل همیشه، چشمانم برق زد و با یک شیفتگیِ بی‌سابقه، روی تن فلزی آن دست کشیدم. انگار من و اسلحه یکی بودیم؛ سرد و سخت. این را از روز اول فهمیدم و از وقتی دستش گرفتم، آن را جزئی از بدن خودم فرض کردم. به وجد آمدم و گفتم: - خیلی عالیه، نه؟ ⚠️ ⚠️ http://eitaa.com/istadegi