🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی
#شهریور 🌾
✍️به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 101
با خودم ادامه میدهم: پس قراره اونم بمیره... به عبارت درستتر، قراره فاطمه رو هم بکشم...
آوید انگار غم را بو میکشد که لبخندش بر لبش میخشکد و میپرسد: خوبی آریل؟ چیزی شده؟
-چی؟ آره خوبم... فقط یکم خستهم.
و میدوم. از نگاه متعجبش فرار میکنم و به اتاقمان میروم. افرا نیست. کار رسانهای انقدر سنگین است که نتوانسته برگردد. در را محکم میبندم. کیفم را روی تخت میاندازم و عروسک هلوکیتی را چنگ میزنم. بغلش میکنم و روی تخت مچاله میشوم. در گوشش میگویم: باید چکار کنم؟ میتونم توی غذای آوید یه چیزی بریزم که حالش بد شه و فردا نیاد همایش... ولی فاطمه چی؟ فاطمه رو چکار کنم؟ عباس جون منو نجات داد، الان خیلی زشته که نتونم خواهرشو نجات بدم... نه... من نمیتونم فاطمه رو بکشم...
هقهق گریهام بلند میشود. عروسک را به خودم میچسبانم و سرم را چندبار به بالش میکوبم: هرکسی رو میتونم بکشم ولی فاطمه رو نه... اگه اونو بکشم، مثل اینه که عباس رو کشته باشم. مثل اینه که مامانش رو کشته باشم. من آدم بدی هستم ولی انقدر رذل نیستم...
از درماندگی و بیچارگی به خودم میپیچم. عروسک را فشار میدهم و میبویم: مغزم داره منفجر میشه... دارم دیوونه میشم. دلم میخواد همهچی همینجا تموم شه. کلا دنیا تموم شه... دیگه نمیتونم این حس مزخرف رو تحمل کنم...
عروسک به بغل، روی تخت مینشینم. همراهم را درمیآورم و عکس عباس را باز میکنم. به چشمانش خیره میشوم و میگویم: من قهرمان نیستم، ولی قاتل هم نیستم. نمیخوام بمیرم، ولی نمیخوام کسی رو بکشم؛ مخصوصا اگه اون آدم، خواهر تو باشه...
سیل اشک از چشمانم جاری میشود روی صورتم: ولی... ولی هیچ راهی ندارم... نمیخوام برم زندان... نمیخوام بمیرم... حتی اگه من عملیات رو انجام ندم... نیروی سایهم همه رو میکُشه... تو اگه زنده بودی... حتما یه راهی به ذهنت میرسید...
با آستین، اشکم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. انگشتم را در هوا تکان میدهم و تهدیدوار میگویم: اگه واقعا زندهای، یه کاری بکن. من نمیدونم. کاری رو میکنم که بهم گفتن. تو یه کاری کن. الان وقتشه که ثابت کنی زندهای. اگه واقعا زندهای، باید یه بار دیگه نجاتم بدی.
***
امید مثل همیشه نبود. کم پیش میآمد قیافهاش اینطوری باشد؛ سرخ، عرق کرده، مضطرب و بدون اثری از خنده. تا نمازخانه دویده بود که مسعود را پیدا کند. مسعود یک گوشه نمازخانه، کاپشنش را روی خودش کشیده و خوابیده بود. امید مثل عقاب روی سر مسعود فرود آمد و تکانش داد: پاشو مسعود. بدبخت شدیم.
مسعود چشم باز کرد و با ابروان درهم کشیده، به چهره امید و بعد به ساعت مچیاش نگاه کرد. یک و نیم بامداد بود. گفت: چته؟
-رابطمون پیام فرستاده.
نگاهی به دور و برش کرد. چند نفری در نمازخانه خوابیده بودند. صدایش را پایینتر آورد: میگه احتمال عملیات بیوتروریستی توی همایش بانوان شهید هست.
مسعود راست نشست و دستی به صورتش کشید. وسط خمیازهاش گفت: بانوان شهید؟
امید با حرص و حرارت بیشتری گفت: آره دیگه. اخبار نمیبینی؟ همین همایش بینالمللیه که داره برگزار میشه.
مسعود سرش را تکان داد: آهان. خب؟
امید شمردهتر گفت: رابطمون میگه صهیونیستا میخوان عملیات بیوتروریستی انجام بدن اونجا.
-چطوری؟
از جا برخاست. امید هم بلند شد و گفت: توضیح بیشتری نداده. خودشم تازه فهمیده. معلوم نیست عامل کیه و چطوری انجام میشه.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi