🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
موکب لشکر فرشتگان
✍️فاطمه شکیبا
✨قسمت اول:
رزمیکار خسته
📝 یازدهم شهریور
قرار شده دوباره موکب لشکر فرشتگان را سرپا کنیم؛ به یاد هفت هزار بانوی شهید. سال گذشته با این که دو روزه و بدون امکانات کار را جمع کردیم، بازخوردها عالی بود و من باید دورخیز کنم برای کاری بهتر از پارسال؛ اما امسال وضعم از سال گذشته هم بدتر است، پارچه سیاهی برای موکب ندارم و پول هم ندارم و نیرو هم ندارم و کلا هیچی ندارم. صفر صفر. فقط خودمم و حالا که فکرش را میکنم خودم را هم ندارم. ترازم منفی شده. خودم معلوم نیست الان که لازمش دارم کجاست. با این که برایش خط و نشان کشیده بودم که حق آبغوره گرفتن و لوسبازی ندارد، ولی باز هم از دستم فرار کرده و رفته یک گوشه، از ناراحتیِ این که چرا نرفتم کربلا گریه میکند. وقتی هم برایش توضیح میدهم که اگر من میرفتم کی میخواست به موکب برسد، لب ورمیچیند و رویش را به سمتی دیگر برمیگرداند. خلاصه که توی باغ نیست. دل به کار نمیدهد. باید به زور جمعش کنم و با پسگردنی به کار وادارمش.
امروز صبح وقتی از تخت بیرون آمدم(نمیشود گفت از خواب بیدار شدم، چون اصلا خوابم نبرده بود)، فکر میکردم بروم ستاد و بگویم درخواستم برای موکب را پس میگیرم. چرا؟ علتش ساده است: من هیچم. هیچ که نمیتواند کاری بکند. دائم به خودم میگفتم چه فکری برای خودت کردهای که رفتهای درخواست ثبت کردهای اصلا؟ میخواهی از کجا پارچه سیاه بیاوری؟ میکروفون و بلندگو را چطور؟ فرض که تجهیزات جور شد، یا اصلا چادرهای قدیمی خودت را برداشتی بجای پارچه مشکی. میخواهی خودت چادرت را ببندی دور کمرت و از داربست بروی بالا و پارچهها را بزنی به داربست؟ اصلا بلدی؟ تاحالا از این کارها کردهای؟ بعد هم از صبح تا شب تک و تنها بایستی توی موکب و حرف بزنی، تا جایی که فکات بیحس شود و تازه شب که شد، دوباره باید چادرت را ببندی دور کمرت و پارچهها را جمع کنی. بعد هم مثل یک مرد اسنپ بگیری و ساعت دوازده شب بروی پارچهها را پس بدهی و برگردی خانه.
صبح اول به سرم زد زنگ بزنم به ستاد مردمی اربعین و بزنم زیر همهچیز. مثل یک ترسوی بدبخت اربعیننرفته. بعدش هم تا خود اربعین و چهبسا تا آخر ماه صفر، کز کنم توی اتاقم و قلپقلپ غصه بخورم، انقدر که غمباد شود و قبل از این که ربیعالاول برسد دق کنم.
صبح یکی زدم توی گوشم و گفتم باید بروی. ولی «خودم» بازهم همراهی نمیکرد. چسبیده بود به دیوار انتهایی اتاق. بغض کرده بود. انگار که توی گلویم یک توپ پلاستیکی گیر کرده باشد. اصلا نمیشد حرف بزنم. فکر کنم هنوز خانواده هم دقیقا نمیدانند من قرار است چکار کنم، چون نتوانستهام دربارهاش حرف بزنم. اینجور وقتها هرچی حرف هست گیر میکند پشت آن توپ پلاستیکی و صدا به زور شنیده میشود. من هم برای این که آن توپ پلاستیکی آب نشود و از چشمهام بیرون نریزد، سکوت میکنم. این که الان دارم مینویسم هم برای همین است، درواقع الان هم دارم گریه میکنم و کسی نمیبیند. این خیلی خوب است. داشتم میترکیدم.
تمام لحظاتی که داشتم آماده میشدم تا بروم ستاد، و وقتی که توی ماشین نشسته بودم، و وقتی زنگ ستاد را میزدم، و وقتی سوار آسانسور شدم، و وقتی داشتم با مسئول مربوطه حرف میزدم و توجیه میشدم، و وقتی از ستاد بیرون آمدم، و وقتی پیاده تا ایستگاه اتوبوس رفتم، و وقتی سوار اتوبوس بودم، و وقتی رفتم خانه مادرجان، و وقتی زنگ زدم دفتر فنی و قیمت چاپ رزقها و پوسترها را پرسیدم، و وقتی برگشتم خانه تا همین الان، حس میکردم در گاز خردل نفس میکشم. احساس میکردم تمام مجرای تنفسیام و اندامهای داخلیام تاول زدهاند و میسوزند. هنوز هم همین حس را دارم. میسوزد. انگار تاول زده و تاولها ترکیده و از داخل ریشریش شدهام. طوری ریشریش شدهام که اگر دهان باز کنم لخته خون از دهانم بیرون میریزد. طوری از هم پاشیده که انگار یک لیوان کلراید جیوه خورده باشم، یا یک گالن اسید سولفوریک که به معده نرفته، راه کج کرده و یکراست جاری شده سمت قلب و متلاشیاش کرده.
#اربعین