#رمان📚
#بدون_تو_هرگز📔
{نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد سید علی حسینی}
مامان گلم... چرا اينقدر گرفتهست؟
ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين
کردم... همه چيزش عين علي بود.
- از کي تا حاال توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟
خنديد...
- تا نگي چي شده ولت نمي کنم...
بغض گلوم رو گرفت...
- زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود...
- چرا اينطوري شدي؟
سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت...
- اي بابا از کي تا حاال بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که
من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حاال زحمت کشيدي...
رفت سمت گاز...
- راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيهاش با من...
ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با
زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم...
- خيلي جاي بديه؟
- کجا؟
- سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده.
- نه... شايدم... نميدونم...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
- توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده
جواب من نيست...
چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصال
نميفهميدم چه خبره...
- زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...
پريد وسط حرفم... دونههاي درشت اشک از چشمش سرازير شد...