تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
#سفر_سرخ #فصل_اول #بخش_اول #قسمت_چهارم صدای بلند و رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه م
حالاكه فيض الله در اين زيرزمين نمور افتاده، معدل خوب به چه دردش ميخورد. دو روز است كه اين جا افتاده و فقط ميتواند پايش را به ديوار بچسباند تا خون در رگهايش جريان داشته باشد. چشمش در تاريكي سلول چيزي نميديد و فقط ذهنش فعال بود. پدربزرگش يكي ازمتدينين لشكرآباد اهواز بود. از وقتي پايش به كربلا باز شد، آخر هر هفته از مسير راههاي فرعي به پابوس امام حسين (ع) ميرفت و برميگشت. بعد هم شوشتر را رها كرد و به كار زغال فروشي در لشكرآباد- كه در آن زمان خارج از محدوده اهواز بود- پرداخت. پدربزرگ كه از دنيا رفت، پدرفيض الله كار او را دنبال كرد، هر چند بيشتر وقتش را درمسجد لشگرآباد ميگذراند و همين امر باعث شد پاي فيض االله هم به مسجد باز شود. فيض الله چون خيلي باهوش بود، در دبيرستان هاي ممتاز اهواز درس ميخواند، اما با بچه پولدارها جوش نميخورد. يك بار كه متوجه بوي الكل دهان دبير جغرافيا شد، جلو دانش آموزان به او پرخاش كرد و همين باعث شد او را از دبيرستان سرلشكر زاهدي اخراج كنند. يك روز جمعه با پدرش به ديدار آيت الله علم الهدي رفت و آنجا بود كه با حسين آشنا شد. در آن زمان ده سال بيشتر نداشت. حسين مكبر مسجد علم الهدي بود. او خودش را حسابي توي دل فيض الله جا كرده بود، طوري كه فيض الله پس از آشنايي با حسين، حميد، محسن و چند نفر ديگر، از فعاليت در مسجد غرب اهواز دست كشيد و با آنها جوش خورد. كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را پياده كردند. اين اواخر ديگر درمسجد جلسه نمي گذاشتند و در منزل حميد كه نزديك مسجد علم الهدي بود، جمع ميشدند. حميد يك سر و گردن بزرگ تر از آنها بود و بر اوضاع تسلط بيشتري داشت. او در دبيرستان شاهپور درس ميخواند. حميد پدرش را چند سال قبل ازدست داده بود و مادرش هم ميديد كه او و دوستانش اهل نماز و مسجد هستند، خيلي دل نگران نبود. بچه ها به حسين به اعتبار پدرش كه در آن زمان زنده بود و در خوزستان اسم و رسمي داشت، اعتماد مي كردند. فيض الله طي دو روزي كه در سلول انفرادي به سر ميبرد، هر وقت كه ياد حسين مي افتاد، نيرويي در درونش ميجوشيد كه شكنجه و تهديد معبر را بي اثر ميكرد. «غير از من دو نفر ديگر را گرفتند. يعني ممكن است آنها اسم بچه ها را لو داده باشند؟» فيض الله هنوز نتوانسته بود از كار معبر سر در بياورد. غير از او كه شكنجه گري سنگدل بود، مردي قوي هيكل به اسم يعقوب كمكش ميكرد و البته دستورات معبّر را اجرا ميكرد. در بازجويي آخر كتك مفصلي به فيض الله زدند، اما او لب بازنكرد. معبّر كه نااميد شده بود، تصميم گرفت آزادش كند. تلفن زنگ زد. معلوم نبود معبّر چي شنيد كه فيض الله را مجدداً به سلول بازگرداندند. حالا چشمانش سياهي ميرفت. ضربه كفش نوك تيز معبر او را از حال برده بود. صداي در آمد. @JADAZADQOM