افطاری دعوت بودیم، جمع خانواده های شهدا جمع بود. فرمانده هم آمده بود.
حاج قاسم برای احوالپرسی سر تک تک میزها می رفت. سر میز ما که آمد، سراغ فاطمه و زینب را هم گرفت. اسم بچه های شهدا خوب در ذهنش می ماند.
حسین تشکر کرد که ما را برای افطاری دعوت کرده اند. حاجی با لبخند گفت: «شما هم دعوت کنید، میام.»
من که باورم نمی شد. آخر حاجی یک سر داشت و هزار سودا. چطور می توانست وقت بگذارد بیاید خانه ما؟!
برای اینکه مطمئن شوم، از حسین پرسیدم: «حاجی شوخی که نمی کنه؟» پسرم هم مثل من تعجب کرده بود اما گفت: «فکر نمی کنم، خیلی جدی بود.»
چند بار با یکی از دوستان حاجی تماس گرفتیم. هربار می گفتند حاجی ایران نیست.
هفت صبح تلفن زنگ خورد: «حاج قاسم سلام رسوندن. گفتن برای ناهار میام منزل شما.»
دعوت کردیم، آمدند.
راوی: همسر شهید حاج اسماعیل حیدری
📚 برگرفته از کتاب
#سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️
#مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه
#به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada