روزهايم همه بي گريه دگر سر نشود چه كنم دوري تو باور خواهر نشود از غم دوري و هجران تو بيمار شدم حال من جز به وصال تو كه بهتر نشود به لبم نام تو و روي دلم نامه تو كه جدا ياد تو يك لحظه زخواهر نشود لااقل بعد وفاتم سرقبرم تو بيا ديدن روي تو حالا كه ميسر نشود خواهري همچو من غمزده اي كاش دگر مبتلا بى غم هجران برادر نشود بي برادر هم اگر گشت دگر چون زينب با تن بي سر او باز برابر نشود غصه خواهر خود را نخوري؛ قصه من خاطرت جمع كه چون زينب مضطر نشود خاطرت جمع برادر كه دراين شهر وفا لحظه اي خاطر معصومه مكدر نشود خاطرت جمع همه مردم قم غيرتي اند گذرم بر سر هر كوچه و معبر نشود خاطرت جمع برادر عوض شاخه گل سنگ از بام نثار من مضطر نشود خاطرت جمع كه رقاصه ندارد اين شهر خنده و هلهله بر دختر حيدر نشود خاطرت جمع دگر حرمله اي اينجا نيست خواهرت روبه رو با شمر ستمگر نشود غصه معجر زينب دل زهرا سوزاند باز تكرار دگر روضه معجر نشود كعب ني پيش پدر بى تن دختر نزنند هم به ني رأس پدر در بر دختر نشود مي گساري در اين شهر حرام است حرام بزم مي جاي نواميس پيمبر نشود دختر فاطمه و ان همه ظلم و بيداد گذر عمه ام اي كاش به قم مي افتاد