.✾°•﷽•°✾.ـ 1⃣1⃣ خاطره‌ای از این سفر دارید که خیلی خاص در ذهنتان مانده باشد؟ این سفر، خیلی عجیب و رزق لایحتسب بود. یک مادر شهید آنجا بود که هنوز ۱۰ روز نشده بود خبر شهادت بچه‌هایش رآ آورده بودند. ۳ تا پسر خوشگل ۱۷، ۲۳ و۳۳ ساله پدرشان هم با اینها در مقر حزب‌الله بود. و شهید نشده بود و اکنون در سوریه بود. تعریف میکرد که از ساختمان حزب‌الله می‌آید بیرون که برود مسجددر راه موشک را میبیند که به مقر حزب‌الله میخورد. محمد هادی ۱۷ ساله کارش این بوده که به خانه‌های لبنانی‌ها سر میزده و اگه دارو نیاز داشتند برایشان تهیه می‌کرد. اباالفضل ۲۳ ساله حیوان‌ها را نگهداری میکرد و از جمله سه تا سگ را آورده بود و در مقر نگهداری می‌کرد. محمدعلی هم بزرگ اینها بود که خیلی اعتقاداتش قوی بوده و می‌گفته میخواهم شهید شوم و نمی‌خواهم از من چیزی بماند... از این سه برادر هیچ چیزی باقی نمانده بود جز چند دندان. جالب بوده که سگها کشته نشده بودند. مادرشان میگفت خدا نخواست که گوشت بچه‌های من با گوشت این سگها قاطی شود. مادر حدود ۶۰ ساله بود. تا یک زمانی اصلا آشنایی با تفکرات امام و حزب‌الله نداشته. در اثر اتفاقاتی با امام و حزب الله آشنا می‌شود. میگفت روزی که امام خمینی از دنیا رفتند من ۴۰ روز از اتاق بیرون نیامدم و عزاداری کردم و این بزرگترین مصیبت زندگی من بود و اگر این مصیبت را ندیده بودم نمی‌توانستم مصیبت فرزندانم را تحمل کنم. دخترش میگفت مادرم هرماه یک ختم قرآن برای امام میخواند. 😔😔😔😔 .✾°•جامعہ‌زینبـــ❀ښ‌اصفهاݩ•°✾.