✍
بخش دوم؛
زد و امتیاز هادی از همه کمتر شد. دعوا راه انداخت که سمانه تقلب کرده! دوباره کارتها را شمردیم، نتیجه تغییری نکرد. بالا رفتیم و پایین آمدیم ولی هادی شکست را نمیپذیرفت. یک آن عصبی شد؛ زمین بازی و متعلقاتش را گذاشت کف دستش و مثل نانی که شاطر، میاندازد سمت دیوارهی تنور، همه را پرتاب کرد سمت حیاط! مهرههای رنگی و درختان کاج بین حوض آب و باغچه تقسیم شدند. کارتها، نامتوازن توی حیاط پخش شدند و زمین بازی، با برخورد محکمی به در آهنی، از وسط نصف شد.
سمانه لشکر گریه و جیغ را انداخت جلو و یک چنگ محکم به صورت هادی انداخت: «وحشی!». هادی هم سمانه را هُل داد و موهایش را کشید: «متقلّب جیغجیغو».
زنعمو خودش را انداخت وسط و دستهای هادی را از پشت گرفت. کشاندش سمت اتاق تا غائله ختم شود. ولی سمانه هنوز بلند گریه میکرد و با اینکه زنعمو تمام وسایل بازی را پیدا کرده بود و به کمک عمو زمین بازی را چسبانده بودند، و حتی مامان، گوش هادی را پیچاند که «نبینم دیگه دور دخترا بتابی»، آرام نمیشد.
من اما از اولش گریه نکردم. جیغ هم نزدم. اعتراض هم نکردم. فقط مبهوت نگاه کردم و دیدم که جانم میرود! نه از هادی ناراحت بودم، نه از سمانه. من از خودم ناراحت بودم؛ از «انفعال»!
#نرگس_قوهعود
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan