✍ بخش دوم
کتابم را روی صندلی ماشین گذاشتم: «حاج آقا میگن اگه تا الان شاهم میموند کشور همینطور آباد میشد. جمهوری اسلامی نذاشت بمونه.»
دوباره از توی آینه نگاهم کرد. چشمهایش گرد شده بود: «کی اینا رو به شما جوونا میگه؟ غلط کرده هر کی گفته. موزاییک نبود، حیاط خونمون پر خاک و سنگ بود که یکسره گِل میشد. بعد برای تیمسار پیزوریِ پهلوی خونه میساختن مثل کاخ. همه مصالحش از اونور میومد. خودم رفتم اسکلت خونشو زدم. جوونیام آهنگر ماهری بودم.»
پیرمرد، یک نفس بلند و بعدش هم هعییی کشید: «شاه میگفت ایران یکی از ایالتای آمریکاس. همهی اختیارای کشور هم دست آمریکاییا بود. همون موقع هم میتونستیم پیشرفت کنیم. اما وقتی دولت از جنس ملت نباشه، اصلا ایرانی نباشه، نمیذاره. زمان شاه رو با همین سالا مقایسه میکنم که بهت میگم. اگه محمدرضا الآنم بود، ایران همون خرابه چهل سال پیش بود که بود.»
نگاهی به آخرین ماشینی که پشت ترافیک جای گرفت انداخت و قبل از رسیدن به آنها پیچید توی کوچه فرعی: «یه بار دیگه آدرستو بگو دخترم.»
_ خیابان انقلاب... .
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#از_دریچه_نگاه_شما
#مسابقه_کمسابقه
سلام جان و جهانیها!💐
ما زود به زود دلمان برای از شما شنیدن تنگ میشود.
این روزها، لابهلای گشت زدن توی طبیعت
و استشمام هوای بهاری
و لمس طراوت برگها،
همینجور که تماشای شکوفهها، لبخند مینشاند روی لبهایتان،
یک رجوعی به حافظهتان بکنید،
ببینید کدام مطلب کانال جان و جهان را بیشتر دوستش داشتهاید؟
همان که ذهنتان را چندساعتی یا حتی چند روزی مشغول خودش کرده؛
و یا کنج دلتان برای خودش جایی دستوپا کرده.
همان روایتی که بعد از خواندنش، بدون درنگ برای عزیزانتان بازارسالش کردهاید... .
برایمان بنویسید و بفرستید.💌
🆔 @mhaghollahi
⚠️برای شرکت در مسابقه، نوشتن هشتگِ عنوان روایت هم کفایت میکند. البته اگر از دلیل انتخاب و حسّ و حالتان موقع خواندن و بعدش هم برایمان بنویسید که چه بهتر!❤️
⏳مهلت ارسال: تا پایان ۱۵ فروردین
به مناسبت
تقارن عید سعید فطر🌙 و ایام نوروز☘،
به قید قرعه
به 3⃣ نفر از افرادی که در این نظرسنجی شرکت میکنند،
📚یک کتاب روایی جذاب📚
اهداء خواهد شد.🎁
منتظر پیامهای سبزتان هستیم...😍🌷
🆔 @mhaghollahi
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#من_در_میانهی_دعای_مستجاب_خویش_ایستادهام
مثل خر در گل مانده بودم! تمام ترفندهای ساکت کردن کودک را که بلد بودم به کار بستم، اما نتیجهای نداشت. رفتم سراغ آخرین راهحل که راه بردنش با کالسکه بود. دقایق اولِ راه بردن هم باید سرعت بالایی داشته باشم، تا بعد از سه-چهار بار دور زدنِ حوض، تازه دهانش را ببندد و چشمانش را باز کند! سختترین بخش کار هم آنجا بود که باید پاسخگوی این روش خشن و سرکوبگرایانه به مردم میبودم؛ آن هم در شلوغی و رفتوآمدهای بعد از نماز مغربِ صحن آزادی.
وقتی آرام شد رفتم گوشهای ایستادم و با تکانهای منظم وادار به سکوتش کردم. از دور جستوخیزها و بهانهگیریهای بچهها را میدیدم که پدرشان سعی در کنترلشان داشت. کمی آنطرفتر هم پسرها با لباسهای خیس مشغول امتحان کردن قایقهایشان بودند که کدام زیر آب نمیرود. نگاه دیگری به خروجیهای رواق کردم. خبری از دخترها نبود که نبود. عجب زیارت طول و درازی شد! با خودم مرور کردم که چگونه به آنها بگویم که کاش زودتر برگشته بودند، تا هم دفعات بعد اینقدر دیر نیایند، و هم ناراحت و دلزده نشوند. اما عصبانی بودم. برای مدیریت احوالاتم بیشازحد عصبانی بودم. آن هم کجا؟ زیر سایهی مهربانترین امام.
✍ادامه در بخش دوم
✍بخش دوم
فردا قصد برگشتن داشتیم و من حتی یک دور هم زیارتنامه را کامل نخوانده بودم. حتی تصویر گنبد طلا را هم درست و کامل در ذهنم بهروزرسانی نکرده بودم.
زیارتنامه من شامل اینها بود:
بحثها و گفتگوهای اعتقادی، اجتماعی و سیاسی با دختران.
چشم چرخاندن در جمعیت و دنبال پسرها گشتن.
مدیریت کودک دوسالونیمه که هرچه دست طفل دیگر ببیند میخواهد و هرجا برادرانش میروند میخواهد برود.
خواباندن و شیر دادن و ساکت کردن پسرک هشت ماههای که جاهای شلوغ را دوست ندارد و خواهرش نمیگذارد بخوابد.
هر چه بیشتر به لحظات حضورم در حرم فکر میکردم، عصبانیتر میشدم. یک لحظه از ذهنم یادِ اولین افطار ماه مبارک گذشت. وقتی که تصویر زائران را در تلویزیون دیدم، در دل گفتم: «یا امام رضا، همین که توی صحن باصفات بشینم و نسیم مهر شما صورت بچههام رو بنوازه، برای من کافیه. میخوام شیشمین سربازتو بیارم پابوس.» آتشفشان درونم به سمت خاموشی رفت. لبخند به لبم آمد. دیگر تصویر کودکانم از دور برایم ناخوشایند نبود. من در میانهی دعای مستجاب خویش ایستاده بودم. سه بار بلند الحمدلله گفتم.
قصدِ رفتن به سمت بچهها را کردم که صدای زیبا و روحانیِ مردی بلند شد. مرد درست جلوی کالسکه نشسته بود. «رُوِیَ عَنْ جابِرِ بْنِ عَبْدِاللَّهِ الاَنْصاری عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ عَلَیْهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ... .»
میخکوب شدم. اشکهایم راه گرفتند. این چه رزقی بود؟ چرا حدیث کسا؟ مرد میخواند و من گریه میکردم. وقتی به بخشهایی میرسید که حضرت زهرا قربان صدقه بچهها میرفت، هق هقم شدت میگرفت. امام مهربان من با من حرف زده بود. نشانم داده بود که باید به کی اقتدا کنم و از چه کسی توان و انرژی بگیرم. نشانم داده بود که با این امانتهای خدا چگونه باید رفتار کنم. نشانم داده بود که به خاطر این بچههاست که اینجا هستم و دعوت شدهام. نشانم داده بود که تا به مقام شکر نرسم، چیزی نصیبم نمیشود.
لحظه به لحظه زائران بیشتری دور ما جمع میشدند و با دعا همراه میشدند. چند دقیقه بعد در حلقهای از زائران دلشکسته بودم که به امام سلام میدادند... .
#مریم_سادات_صدرایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#قناعت_گوش
ادیوگرامش را نگاه میکنم. فرکانسهای زیر، اُفتِ بیشتری دارند و فرکانسهای بم، اُفت کمتر؛ پس پیرگوشی به سراغ او هم آمده.
روبرویش مینشینم تا لبخوانی به کمک شنواییاش بیاید: «باید سمعک بذاری.»
دراز میکشد. دستش را زیر سرش میگذارد و میگوید: «همینقدری که میشنوم بسه.»
دوباره به ادیوگرام نگاه میکنم. یعنی بیخیالِ این همه دسیبل شده؟!
روزگاری این دسیبلها برایش خیلی مهم بود. همان سالهای جوانی، سه روز منتظر بود. سه روز قابلهها میآمدند و میرفتند و خانهاش پر از جمعیت بود. گوشهایش را تیز کرده بود. از بین آن همهمهی بم، صدای زیرِ گریهی نوزادی را شنید. و صدای زنی که میگفت: «مژدگانی بده مَش صالح، دختره!»
حتی سالها بعد، وقتی در سالن انتظار بیمارستان نشسته بود و از پرستار سرشلوغ بخش، خبرِ به دنیا آمدن ششمین فرزند و ششمین دخترش را شنید، آستانهی شنواییاش روی صفر دسیبل بود. این یعنی حتی صدای نفسهای تند مرا میشنید. حتی صدای پچپچ زن همراه که گفت: «اینم که دختر شد!»
و حتی صدای گریهی بیصدای مادرم را.
سه سال بعد وقتی زنها سرودست میشکستند تا خبرِ به دنیا آمدن پسرش را بدهند، همهی صداهایشان را میشنید و هیچ نمیشنید. پسرش را که بغل کرد، همانجا بیخیال چند دسیبل از شنواییاش شد. دیگر نیاز نداشت آنقدر گوشهایش تیز باشد.
✍ادامه در بخش دوم
✍بخش دوم
ادیوگرامش ولی بیشتر از این حرفها اُفت نشان میدهد.
زمانی بود که تابستانها کوچ را به ییلاق میبرد و زمستان به روستا برمیگشت. گلهدار بود. شبها پشت بام میخوابید و دور و نزدیک شدن صدای گرگها را رصد میکرد. و روزها کم و زیاد شدن صدای زنگولهها را.
این اُفت فرکانسهای زیر، به نظرم مال همان وقتیست که دیگر ییلاق قشلاق را کنار گذاشت.
فرکانسهای بم قوی هستند. به این راحتی اُفت پیدا نمیکنند. به گمانم این افت، مال وقتیست که صدای بم مردانهای در خانهاش کم شد و تمامِ بارِ زندگی و نگهداری از مادرش بر دوشش افتاد.
دوباره به خطوط ادیوگرام نگاه میکنم. با خودم میگویم این پنج دسی بل را وقتی بیخیال شده که بالاخره شیرینزبانیهای اولین نوهاش را شنیده. این ده تا را وقتی که دخترهایش را برای درسخواندن به شهر فرستاده و دیگر صدای خندهشان را در خانه نشنیده.
و این بیست دسی بل را...
اما هنوز دوست داشت بشنود. تا همین چند ماه پیش. وقتی صدای گریهی نوهی پسریاش را شنید. خودش گفته بود بچهی سجاد را که ببیند دیگر آرزویی ندارد. به نظرم این اُفتِ دوطرفهی عمیق مال همین روزهاست.
به چهرهی غرق خوابش نگاه میکنم. میخواهم بیدارش کنم و بگویم چیزهای زیادی برای شنیدن مانده؛ دوست دارم وقتی پسرم کلمهی بابابزرگ را درست میگوید، بشنوی. تو ذوق کنی و من ذوق کنم. دوست دارم وقتی دخترم عروس میشود و داییاش بدون پرسیدن نظرش، برایش ساز و دُهُل میآورد، بتوانی دستمال کوردی را هماهنگ با صدای ساز بالا و پایین ببری.
پدرم! هنوز صداهای زیادی برای شنیدن هست... .
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آن_سوی_پنجره
بعد از شانزده ساعت بیوقفه در مسیر بودن به هتلمان در مدینه رسیدیم. خودم را چلاندم و آخرین توانی که داشتم را در دست و پاهایم ریختم که بتوانم بچه به بغل مسیر اتوبوس تا هتل را هم طی کنم. به اعضای نالان بدنم وعدهی یک دوش آب گرم و یک تخت نرم که به زودی به آن میرسیم داده بودم. در لابی هتل به بقیه پیوستیم. همه رو به آقای سالمندی که وسط سالن در حال قرآن خواندن بود ایستاده بودند. قرآن تمام شد و مرد بلند قامتی که خودش را مدیر هتل معرفی کرده بود شروع به صحبت کرد. کمی این پا و آن پا کردم تا به خیال خودم مدیر بگوید: «الان خستهی راه هستین، برین اتاقاتون رو تحویل بگیرین، تو یه فرصت مناسب جلسه میذاریم.» ولی نه؛ ایشان قصد کوتاه کردن صحبت را نداشت و در چهره و حرکات باقی اعضای کاروان هم اثری از عجله برای رفتن دیده نمیشد. همه در کمال خونسردی به صحبتهای تمامنشدنی مدیر هتل گوش میدادند. جای تعجب نداشت. در مسیر جده به مدینه فقط من و همسرم با پسزمینه صدای خروپف، ته اتوبوس در حال بچهداری بودیم. دیگر از خستگی روی پا بند نبودم. مستقیم به سمت کارتهای روی پیشخوان رفتیم و کارت اتاق را تحویل گرفتیم. وارد آسانسور شدیم و دخترم طبق معمول با پرشی دکمه ۵ را فشار داد.
✍ادامه در بخش دوم
✍بخش دوم
صدای مداحی حزینی، درست از لحظهای که آسانسور باز شد، به گوشم رسید. گویی اینجا راهروی هتلی در مدینه تحت قوانین محدودکنندهٔ سعودیها نبود. انگار آسانسور ما را به حسینیهای در ایران برده بود. صدا از اتاقی با درِ باز میآمد. زائران دستهجمعی ایستاده بودند، بعضی دستها را روی صورت گذاشته بودند و شانههایشان تکانهای شدیدی میخورد. زنها چادر بر صورت کشیده و دست بر پا میکوبیدند. مداح با صدایی لرزان و بغضآلود، سلام من به مدینه را میخواند. وقتی به بخش سلام من به بقیع رسید، آه و گریهی حضار در هم پیچید. گویی همهی دردهای عالم در همین چند متر راهرو و اتاق منتهی به آن جمع شده بود.
پاهایم برای بیشتر ماندن یاریام نکردند. به اتاقمان در همان طبقه رفتیم. چمدانها را باز و وسایل ضروری را درآوردیم. شام مختصری خوردیم و از خستگی خواب که نه، بیهوش شدیم.
با صدای نماز صبحِ همسرم از خواب بیدار شدم و با دیدن صحنهای که مقابلم بود، مثل برقگرفتهها از جا پریدم. بدون لحظهای پلک زدن، با دهان باز به روبهرویم خیره شدم. تصویری که در قاب پنجره نقش بسته بود برایم قابل هضم نبود.
خدای من، پنجرهی اتاقمان مشرف به حرم بقیع بود. مردان با لباسهای بلند، مثل روحهای سرگردان در مسیری مشخص بین قبور در حرکت بودند. برای ثانیهای شک کردم؛ نکند هنوز خواب باشم! در آن گرگومیشِ هوا، گویی صحنهی رستاخیز ترسیم شده و اموات از قبرهایشان بیرون آمده بودند.
نماز همسرم تمام شد. گفت او هم وقتی پردهها را کشیده باورش نمیشده که روبهرویش حرم بقیع را میبیند. گفت بعد از نماز صبح درب بقیع را برای آقایان باز میکنند تا فقط بگذرند، بدون لحظهای توقف.
از اتاق خارج شدیم تا برای جلسه به رستوران برویم. در جلسه با مدیر کاروان متوجه شدیم هتل ما -فندق المختارة بلازا- تنها هتل ایرانی مشرف به بقیع است. اتاقهای هتل هر روز میزبان ایرانیان سایر هتلها بود که دستهدسته میآمدند و با سوزناکترین نواها و جانسوزترین گریهها ائمهی بقیع را زیارت میکردند؛ آن هم از راه دور، فقط برای چند دقیقه.
هرروز صبح و شب، طبق قراری نانوشته، پشت پنجره جمع میشدیم و به آن فضای خاکی مسطح که پر از سنگهای یکشکل و بینام و نشان بود، چشم میدوختیم. شش مزار شریف بیزائر، که تحت شدیدترین تدابیر امنیتی بودند و با ضرب و زور دوربین گوشی و زوم کردن میدیدیمشان، دل و جانمان را به سوی خود میکشید. نزدیکی مزار خاکی ائمه بقیع (ع) به حرم و بارگاه جدشان رسولالله(ص)، خود روضهٔ مجسمی پیش چشمانمان بود.
این روزها دیگر هشت شوال برایم فقط یک تاریخ در تقویم شیعه نیست، روز غریبی است که مثل زخمی تازه از آن خون میچکد... .
#روزنوشتهای_یک_خانم_معلم
#به_مناسبت_سالروز_تخریب_حرم_ائمه_بقیع_علیهمالسلام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#از_دریچه_نگاه_شما
#نتایج_مسابقه_کمسابقه
سلام بر مخاطبانِ جان!💐
از حضور پرشورتان توی مسابقه هفته گذشته خیلی ممنونیم 😍
و از توجهتان به مطالب کانال و بازخوردهایتان کلی انرژی گرفتیم.
🎉 مفتخریم برندگان قرعهکشی مسابقه هفته گذشته را به حضورتان اعلام کنیم 🎉
🏅 خانم Cheraghpour.f
🏅خانم مهدیه صدری
🏅خانم زاغری
و اما جوایز... 🎁
برای این که برندگان عزیز کتاب تکراری دریافت نکنند، چند تا گزینه پیشنهادی برایشان داریم که از بین آنها یکی را انتخاب کنند:
1️⃣ کتاب کاشوب (بیستوسه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم به دبیری نفیسه مرشدزاده)
2️⃣ کتاب رستخیز (بیستوچهار روایت از روضههایی که زندگی میکنیم به دبیری نفیسه مرشدزاده)
3️⃣ کتاب پروژه پدری (پانزده روایت از پدری | به دبیری فاطمه ستوده)
4️⃣ اشتراک یک ماهه طاقچه بی نهایت
به همراه هدیه انتخابی عزیزان، یک عدد کتاب سررشته هم تقدیمشان میشود 🌸🍀
وقتی با ما درباره متنهای کانال حرف میزنید، قند توی دلمان، چایی شیرین میشود!
منتظر مسابقه و نظرسنجی نمانید؛ زود به زود و بیبهانه با ما سرِ صحبت را باز کنید... .
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هوش_مصنوعی_هم_گردن_نمیگیرد
خلق این صحنه نمیتوانست دستپخت هوش طبیعی بشر باشد. حتما محصول هوش مصنوعی بود.
لابد مثلا اسرائیلیها برای زهر چشم گرفتن از اهالی غزه اینها را ساخته بودند.
برای چند دقیقه استراحت عصرگاهی، روی زمین دراز کشیده بودم که خودش را به آغوشم رساند و همانجا هم خوابش برد. بعدِ از شیر گرفتن، امنترین جا برای خوابیدنش همینجا شده.
با یک دست روی کمرش ضرب گرفته بودم و پیش پیش را زمزمه، و با دست دیگر، ماجراهای بله را تماشا میکردم.
ماجرای اول، تصویری از صحنه بود، با نوشتهای به این مضمون که «ما این صحنهها را دیدهایم و هنوز زندهایم؟!»
اشکهایم تکلیفشان معلوم نبود. نمیدانستند بیایند بیرون یا مرجوعی بخورند. هیچ خوشم نمیآمد کسی بتواند با تصاویر ساختگی احساساتم را جریحهدار کند.
طفلکم خوابش سنگین شده بود و صدای نفسهایش منظم و آرام. طرّه موهایش که با کش کوچکی شکل فواره گرفته بود، توی زاویه دیدم بود؛ و فوارهای از دود و کودک توی صفحه گوشی!
ماجرای بعدی بله، فیلم همان تصویر بود. یعنی این فیلم احتمالا ساختگی اینطور وایرال شده که دو تا جریان پشتسرهم حاصل گول خوردن از این علم پیشرفته باشد؟!
یک حسی اما درونم مدام قلقلک میداد که اگر واقعی باشد چه؟ کمکم رگههای اشک داشتند سد باورناپذیریام را میشکستند. همهی اجزای تصویر با دنیای بیرحم امروز، که دنیای بمب و موشک شده، همخوانی داشت. فقط سایههای کوچک انساننمایی که روی تپههای دود خودنمایی میکرد، ذهنم را میبرد پیش هوش مصنوعی.
✍ادامه در بخش دوم
✍بخش دوم
اما مگر میشد. هوش مصنوعی هم حتما بارها در برابر چنین درخواستی، پیغام خطا میداد و با عجز و التماس میخواسته که پرامپتش را تغییر دهند؛ همه چیز سر جایش باشد، فقط پرتاب کودکان را از دستور درخواستی حذف کنند.
انگار ذهنم دوست داشت مرا بفریبد. نمیخواست واقعیت را بپذیرد. مثل آنها که بالای سر مرده ایستادهاند و از تنفس مصنوعی دست نمیکشند!
چشمه اشکهایم جوشیدند. طاقتم طاق شد. زیر جسم بیحرکت کودکم دست و پا میزدم و ذکر یاالله گرفته بودم. گدازههای خشم و غم از آتشفشان قلبم اگر فوران میکرد، بعید نبود دخترک دو سالهام را به همان ارتفاعی برساند که جسم نحیف و ظریف آن بچههای مظلوم معصوم رسیده بودند.
دلم میخواست برای تکتک آغوشهای خالی مادرانشان ضجه بزنم.
دوباره فیلم را پخش کردم و با عینک حقیقتبینِ سید مرتضی آوینی تماشایش کردم. شاید اگر راوی این صحنهها بود، نگاه عمیقش را میریخت توی صدای محزون و یگانهاش و میگفت: «زمین و زمان، این نشانههای محکم مظلومیت و حقانیت را سر دست گرفتهاند و به رخمان میکشند. باید خواب باشیم یا خودمان را به خواب زده باشیم که آخرین فریادهای یاریطلبی جبهه حق را نشنویم... .»
#زهرا_مشایخی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#ای_آرزویِ_آرزو
«دراز بکشید.
چشمهاتون رو ببندید.
دستهاتون رو در راستای بدن قرار بدید، طوری که کف دستها رو به بالا باشه.
بدنتون رو رهای رها کنید. هیچ ماهیچهای نباید منقبض باشه!
خب حالا آگاهیتون رو از سمت بدنتون ببرید سمت خواستهی قلبیتون.
خوب بهش فکر کنید...
سه بار دَم و بازدم عمیق داشته باشید
و در هر دَم و بازدم به خواستهتون فکر کنید
و اون رو از کائنات و جهان هستی طلب کنید!»
اولین جلسهی کلاس یوگا با این مونولوگِ مربی داشت به پایان میرسید و من در حالی که تمام ماهیچههای صورتم منقبض شده بود و ابروهایم توی هم رفته بود، آگاهی و فکر کردن به کائنات و جهان هستی به نظرم لوسبازی میآمد،
سه بار بدون دَم و بازدم توی دلم گفتم:
«خدایا! غزه... خدایا! غزه... خدایا! غزه...»
و اشک از گوشهی چشمهایم سُر خورد پایین. عین خیالم هم نبود که تمام تلاشهای یک ساعتهی مربیام برای رسیدن به آرامش،
به فنا رفته است.
#زینب_توقعهمدانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane