✍بخش دوم؛
اُمید خانه نبود و طبق معمول برایش غذا کشیدم تا کنار بگذارم. غذایمان برنج و گردن مرغ بود. سعید دوازده ساله بود و یک دفعه بشقابی که برای اُمید میکشیدم را دید. چشمهایش گرد شد: «مامان اگه منم مامانم مرده بود، حتما بقیه منو بیشتر دوست داشتن؟»
خندهام از نمکی حرف زدنش را خوردم: «این حرفا چیه میزنی بچه؟»
اَبروهایش را توی هم کشید و رو به بقیهی بچهها کرد: «به شماها گردن مرغ میده، بعد برا اُمید سینه مرغ رو زیر برنجش قایم میکنه! خودم دیدم.»
با نشستنِ مادربزرگِ مادری علی و اُمید کنارم، از خاطرات گذشته بیرون آمدم. کمی جابهجا شدم و خندهام را پررنگتر تحویلش دادم. مادربزرگ، خودش را کنار گوشم رساند تا در آن سر و صدای دست زدن و شعرخواندنِ جوانترها صدایش به من برسد: «زهرا خانم، در حق نوههای من مادری کردی، من دستبوسِت هستم.»
لبم را با دندان گزیدم: «وظیفهم بوده، نفرما حاجخانم!»
مادربزرگ از جایش بلند شد و همه را ساکت کرد. به سمت من خَم شد و سرم را بوسید: «این زن برای نوههای من مادری کرده، حتی از مادرِ واقعی هم مهربونتر بوده.»
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1014
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش سوم؛
بابا «خدا رو شکر»ی گفت و تکهای کیک را با چنگال جدا کرد: «باید رو بچههامون سرمایهگذاری کنیم. نسل مومن الکی و آسون درست نمیشه بابا. زمونه سخت شده. باید برای تربیت این بچهها مایه بذاریم. باباهای ما هم همین کارا رو کردن.»
قرآنی که خواهرم برای فاطمه هدیه آورده بود را ورق میزدم، یاد بچگی خودم افتادم.
دومین سالِ روزهداریام بود.
بابا، چند روز قبل برایم از ثواب ختم قرآن در ماه رمضان گفته بود: «دیگه، امسال میتونی قرآن رو ختم کنی. روزی یه جزء زیاد طول نمیکشه. ثوابی که اون دنیا بهمون میدن رو نمیتونیم حساب کتاب کنیم.»
بابا راست میگفت زیاد طول نمیکشید؛ اما برای خودش! چندین ساعت زمان میبرد تا یک جزء را تمام کنم. قرآن را دست میگرفتم و هر چند خط یکبار پیش مامان یا بابا میبردم: «این کلمه رو بخون.»
دو سه روز مانده به عید فطر، فقط توانسته بودم نصفِ قرآن را بخوانم.
بابا چند روز یک بار میپرسید: «جزء امروزت رو خوندی؟»
و من هر روز همان قسمتی که خوانده بودم را
مبنا میگذاشتم و میگفتم: «بله خوندم.»
روزهای مانده به عید از ماندنِ حجم زیادِ جزءهای نخوانده کلافه شده بودم. بیشتر از نخواندهها، نگفتنِ واقعیت به بابا اذیتم میکرد.
بعد از خواندن نماز عید فطر به خانه برگشته و مامان، بساطِ صبحانه را پهن کرده بود. دور سفره نشستیم و بابا از جا بلند شد و با یک بستهی کادوپیچ برگشت. میدانستم که هدیه برای من است، اما اصلا خوشحال نبودم.
چشمهای بابا ریز شد و با گونههای برجسته از خنده، هدیه را به سمتم گرفت: «بفرما مهدیه خانوم! این هدیه خیلی ارزش داره. به خاطر ختم قرآنی که امسال کردی.»
دستهای بابا که هدیه را با خود جلو آورده بود، وسطِ زمین و هوا ماند. سرم را پایین انداختم و چشم به لیوان چای دوختم: «بابا من نتونستم قرآنمو تموم کنم. خیلی سخت بود.»
مامان از عقب افتادن من خبر داشت: «من و بابات میدونستیم که سالِ اول نمیتونی همهی قرآن رو ختم کنی، اما همین قدرم که تونستی بخونی خیلی کارِ بزرگی کردی. خدا بهت ثواب ختم کامل رو میده. هر چی بیشتر روخوانی کنی، راحتتر میتونی قرآن بخونی.»
با حرفهای مامان، گل از گلِ صورتم شکفت و هدیه را از بابا گرفتم. دو دستی کاغذِ کادویش را پاره کردم. کتابِ قرآنِ قرمز رنگی که جلد برّاقی داشت. تا به حال یک قرآن برای خودم نداشتم.
بابا روی نانش، عسل ریخت: «انشاءالله سالهای آینده، کامل میتونی قرآن رو بخونی، بابا. برگهی اولش رو نگاه کن!»
کتاب را باز کردم و نامهای که به صفحهی اول چسبانده بود را با کمکِ خودش خواندم: «اللّهُمَّ عَظِّم رغبَتی فیه و ارزُقنی تِلاوتَه فی کلِّ ساعَة...»
بابا گفت: «حالا قرآن رو ورق بزن.»
سریع برگههای کتابِ خدا را جلو رفتم و
لابهلایِ چندین صفحهاش اسکناسها را برداشتم. هدیهام را روی سفره گذاشتم و از گردنِ بابا آویزان شدم.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
«مامان اگر تو عمل مُردم، منو حلال کن. من خیلی بهت گفتم چرا اَزم دوری؟ هر دفعه هم دلت شکست.»
چشمهایم را گشاد کردم و خندهام را تا بناگوش کش آوردم: «مامان جان! اولا که حق داشتی بخوای من همیشه پیشِت باشم. بعد هم، من مطمئنم سالم میای بیرون و دوران خوشیِ مادر و دختریمون شروع میشه تازه.»
چشمهایش را لحظهای بسته نگه داشت و دوباره بیرمق باز کرد.
پرستار تخت را به جلو هُل داد و دستِ دخترم از دستهایم جدا شد.
درِ دولنگهی اتاق عمل که لاله را به درونش بردند، بسته شد و زانوهای من وسطِ راهروی بیمارستان تا شد. روحیهی ظاهری قویام با رفتن لاله متلاشی شد و هقهق کنان، خودم را توی بغل مادرم انداختم.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1021
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍ بخش دوم؛
سال ۷۹، دفعات آخری که لاله را برای دیالیز به بیمارستان برده بودم، دکتر گفته بود: «دیالیز دیگه فایده نداره، چون فشار بالا رفته و باید به فکر پیوند باشید.»
با حالت گیجی از دکتر پرسیدم: «یعنی باید از کجا کلیه پیدا کنیم؟ خودم میتونم بهش بدم؟»
- اسمش از طرف بیمارستان رفته تو نوبت عملِ کلیه. فقط دعا کنید نوبتش جلوتر بیفته، چون دیالیز دیگه جواب نمیده. حالت تهوعهاش هم به خاطر همینه.
آقای سهرابی از طرف بیمارستان هزینهی دولتی کلیهاش را گرفته بود. اما عمویِ لاله که مردِ خیّری بود دو ملیون تومان به جبرانِ نقص بدنش به او هدیه داده بود.
با او خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم.
ادامه دارد ...
#مهدیه_مقدم
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1026
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍ بخش دوم؛
هدیههایی که برای آنها تهیه کرده بودم را جلوی خانمِ جوان گذاشتم و به سمتش روی زمین سُر دادم. خندهای چاشنی جملهام کردم: «ناقابله.»
زن، روسریاش را کمی جلوتر کشید: «به خدا ما راضی نیستیم، شما و تمام خانوادهتون اینقدر تو زحمت بیفتید.»
پسرِ دو سالهشان روی سهچرخهای که برایش هدیه برده بودیم، کنار اتاق نشسته بود و به دستهی آن وَر میرفت.
مامان، لبخندی روی لبهایش نشاند: «ما هر کاری برای شما کنیم، کمه. علاوه بر آقای سهرابی، شما هم این چند وقت مریضداری کردید و خیلی اذیت شدید. حلال کنید.»
پارچهی مخمل زیبایی که برای خانم سهرابی خریده بودم را از کاغذ کادویش بیرون کشید و پارچهی کت و شلواری را هم از زیرِ مخمل بلند کرد و هر دو را به سمتِ همسرش گرفت.
او هم از هدیهها و توجه ما تقدیر کرد.
تعارفات و تشکرها رد و بدل شد و بعد از ساعتی، خانهشان را ترک کردیم.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1030
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
یک سال از پیوند کلیهاش گذشته بود، اما هنوز هر چند روز یکبار باید برای معاینه به بیمارستان میرفت.
دستی که در دستم بود را یک نَمه فشار دادم: «خوردنِ داروهاتو که پشت گوش نمیندازی؟»
تکخندهی بامزهای کرد: «مامان به خدا همه رو به موقع میخورم. انقدر فکرت درگیر من نباشه. من دیگه بیست سالمهها.»
نگاهم را جُفتِ چشمهایش کردم: «مادرم دیگه.
قلب و ذهنم دنبال بچمه. حالا تو بازار چی میخواستی بخری؟»
- مامان، میخوام به سلیقهی شما یه ماتیک بخرم.
مغازهها را نگاه کردم و یک لوازم آرایشی را نشان دادم. دستش را کشیدم و وارد آنجا شدیم. لاله رُژِ صورتی رنگی را به انتخابِ من حساب کرد.
تنها خریدمان همان بود و بعد از کمی پیادهروی از همجدا شدیم و به خانه برگشتم.
روز مادر بود و از صبح بچهها پچپچ میکردند. طبق تجربه میدانستم که برنامهریزی برای جشن کودکانه این همه سرِ ذوق آورده بودشان. ساعتی از ظهر گذشته بود که لاله و خواهرش هم به جمع بچهها اضافه شدند. از همان جلوی در، روزم را تبریک گفتند و کنارم آمدند.
هدیههایشان را یکییکی با بوسهای محکم تحویلم دادند. کوچکترها نقاشی هم ضمیمهی کادوی ریزهپیزهشان کرده بودند.
نوبت به هدیهی لاله شد. همان ماتیکِ صورتی که به انتخاب خودم خرید، را آورده بود.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1035
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
اثاثها را جمع کرده و کارگرها مشغولِ بار زدن بودند. وسط آن همه وسیله که همه جا را پُر کرده بودند، آقا صادق را جای خلوتی که بچهها صدایم را نشنوند بردم: «میگم الان که وسیلهها رو بردیم خونهی جدید بگو کارگرا چیزی رو تو اتاق خواب نَبرن.»
با تعجب نگاهش را به چشمهایم دوخت و منتظر باقی حرفم ماند.
ادامه دادم: «امید تو سِنی هست که دوست داره مستقل شه. چند بار هم بهم گفته. اتاق خواب رو میخوام بزارم فقط برای امید. نمیخوام جوونم از جلوی چشمم دور شه. بقیهی بچهها فعلا کوچیکن. میتونیم تو پذیرایی براشون چند تا کُمد اضافه کنیم.»
چیدمانِ خانهی جدید با نظر من تمام شد. امید، سهکنجِ اتاق خواب نشست و پاهایش را کِش داد روی زمین.
تویِ چارچوب در ایستادم: «بلند شو بیا شام بخوریم. نیمرو زدم.»
نفس بلندی کشید و عرقِ روی پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد: «مامان، فکر نمیکردم این اتاقو بدی من.»
درحالی که یک قدم از او دور میشدم با خنده گفتم: «پاشو بیا، از یه مادر هر کاری برمیاد.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1037
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
به جسم و روحیهاش خوب رسیدگی میشد، اما روز به روز جانش رو به افول میرفت.
اَملاح بدنش به نزدیکهای صفر رسید و مشکلِ خونی هم مضاف بر ضعف جسمش شد.
اوایلِ سال هشتاد و دو حالش رو به وخامت رفت و در بیمارستان طالقانی بستری شد. ده روز تمام از کنارش جُم نخوردم. حتی نمازم را همان پایین تختش میخواندم.
کنارش نشسته بودم و از توی مفاتیح، کلمات زیارت عاشورا را فقط با چشم دنبال میکردم.
صدای ترق ترق تخت که آمد، کتاب را بستم و نگاهش کردم: «دخترم چیزی میخوای؟»
از زیرِ ماسک اکسیژن به زحمت صدایش را شنیدم:
- مامان، یه دختر اومده تو اتاق، میخواد اکسیژن منو برداره که من دیگه نتونم نفس بکشم.
با اینکه کسی را ندیده بودم وارد شود، نگاهی به دور تا دور اتاق اَنداختم: «مامان جان کسی اینجا نیست.»
- چرا مامان همینجا کنارمه، ببین.
پرستار، جعبهی بزرگِ آهنیِ چرخدار را به داخل هُل داد و گوشهای گذاشت. بعدتر متوجه شدم که دستگاه اِحیاء بوده.
لاله ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت: «خانم پرستار، این دختر رو بیرون کنید. میخواد من نفس نکشم.»
پرستار اَخمی به دخترِ خیالی کرد و او را از اتاق بیرون کرد: «دیگه بخواب لاله جان، بیرونش کردم.»
لاله چشمهایش را آرام بست...
بست و بست و دیگر باز نکرد.
صبح روز تولدش بود که به آسمانها رفت.
با بچهها هماهنگ کرده بودیم تا با کیک
خودشان را به ساعتِ ملاقات برسانند.
ادامه دارد...
پینوشتِ یک: زهرا ماجرای دخترِ خیالی را برای فرد فاضلی تعریف کرده و او این طور بیان کرده: «چون لاله، فقط بیست و دوسال داشته و پاک بوده، حضرت عزرائیل خودشان را به شکل دختر بچهای درآوردند تا او هراس جان دادن نگیرد.»
پینوشت دو: از خوانندگانِ نازکدلی که با تلخی این روایت آزار دیدند، عذرخواهی میکنم. بنده بر حسب کنجکاویِ دیگر خوانندگان از قسمت پنج و شش به بعد، نوشتنِ روایت را ادامه دادم.
حلال بفرمایید.
با توجه به واقعی بودن روایت، برای لاله فاتحهای لطف بفرمایید.
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1040
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍ بخش دوم؛
آبجی مرا بغل کرد و به خودش چسباند: «زهرا جان، غمِ لاله از دلِ همهی ما بیرون رفتنی نیست، اما به خاطر آقا صادق و طفل معصومای دیگهت باید به خودت برسی. دیگه این دوری کنج دلت برای همیشه نشسته. حداقل حالت بهتر شه تا لاله هم اونطرف حالش خوب باشه.»
راست میگفت. توی این هشت ماه، درسته که جلوی بچهها و صادق بیقراری نکرده بودم و فقط در تنهاییها گریه میکردم. اما حالِ دلم روی بچهها تاثیر گذاشته بود.
هر هفته، بر سَر مزارِ لاله میرفتم و با آبِ چشم قبرش را میشستم.
گاهی با خواهر بزرگترم میرفتم و گاه تنها.
هفتهای که با آقا صادق برای دیدارِ دخترِ جوانم به بهشتِ زهرا رفته بودم. خانوادهی چند مرحوم آنطرفتر به او گفته بودند: «خانمتون تنها میاد اینجا حالش بد میشه.»
و از آن به بعد هرهفته، صادق خودش با من میآمد.
ظاهرم را به دستِ سمیرا سپردم و دلم را به خدا، تا کمی آرامش کند.
لاله، اَمانت خداوند بود و او بهتر میدانست سرنوشتِ بندههایش را چطور رقم بزند.
من هم باید به مسئولیتِ مادری برای بچههای خودم و صادق که پروردگار روی دوشم گذاشته، ادامه دهم.
پایانِ قلم زدنِ نویسنده همینجاست.
اما پایان زندگی همه را خدا میداند و بس
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
زهرا خانم، بعد از شنیدن کشته شدنِ آوا، دختر کوچکی که به دست نامادریاش به قتل رسید، با پیشنهادِ نویسنده موافقت کرد تا مِهری که پایِ فرزندانِ همسرش، علیرغم دوری از دخترش ریخته بود را رویِ کاغذ قلم بزنیم.
چند سطری از زبان شخصیت اصلیِ روایت #مادری_تنها_به_زایش_نیست ، زهرا خانم:
کمی دریادل با چاشنی گذشت و مقداری صبوری خیلی از مشکلات را میتواند، حل کند.
ما به عنوان انسان (نه تنها مادر) در هر حال و موقعیتی باید تلاش کنیم تا انسان خوبی باشیم و به معنای واقعی آدم باشیم .
دانی که چرا خدا تو را داده دو دست؟
من معتقدم که اندر آن سری هست!
یک دست به کار خویشتن پردازی،
با دست دگر ز دیگران گیری دست
در پناه خداوند، آرام باشید و به همدیگر آرامش هدیه کنید.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#محبوبیت
کمی مانده بود درِ خانه بسته شود. سرش را از لایِ در داخل آورد: «مامان، اخبار رو خوب نگاه کن ظهر اومدم بهم بگو چی شد.»
دیشبش که خبر سقوط بالگرد حامل رییسجمهور را شنید، به زور خواباندمش. برایش لالایی اُمید خواندم و رواَنداز صبر رویِ تنش کشیدم. طول کشید تا خواب، قلب یازده سالهی دخترانهاش را تصاحب کند. صبح چشمهایش را نگران باز کرد و نگران به مدرسه رفت.
ساعت به وقت برگشتنش بود و خانهی ایران عزادار. تلفن همراهم زنگ خورد. شمارهی راننده سرویس دخترک بود؛
- بفرمایید.
صدایش بم شده بود و میلرزید: «مامان دیدی چی شد؟ مامان از بس گریه کردم، سرم درد میکنه. مامان رهبر خیلی ناراحته؟»
بغضِ توی گلویش نگذاشت ادامه دهد و تلفن را قطع کرد. نفهمید صدای پر دردش با دلِ مادرانهام چه کرد.
مطمئنم همان لحظه که توی ماشین نشسته، اشکهایش را با گوشهی مقنعهی سفیدش پاک کرده تا چشمش صفحهی تلفن همراه را ببیند. نتوانسته صبر کند تا به خانه برسد و جویِ غمش را در آغوشم به رود برساند. گوشی راننده را گرفته و با خودش گفته: «مامانا همهچی رو میدونن، شاید رییسجمهور هنوز زنده باشه!»
امیدش که از من هم بریده شد، شب هنگام با چشمهایی قرمز به رنگ خون، دو رکعت نماز به نیت مردی مغتنم به آسمان روانه کرد.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍ بخش دوم؛
مرد جوانی، پیراهن مشکی پوش رو به خانمِ وحشتزده ایستاد و پشتش را به سیل عزادار کرد. دستهایش را باز کرد و تکرار میکرد: «خواهرم نترس، نترس من اینجا وایسادم.»
مردها با چشمهای قرمز و صورتهای خیس به کمر مرد فشار میآوردند و به دنبال تابوت «شهید امیرعبداللهیان» میرفتند. مرد جوان، نیم سانت هم تکان نخورد.
صدای نوحه و گریهی جمعیت، گوش خیابان را کَر کرده بود.
در گوشهی بیست، سی سانتی کنار درختی، نوزاد چند روزهای توجهم را جلب کرد. از آغوش مادرش کمی آویزان شده بود. صورتش هنوز هالهی زردی داشت.
خانمی با مانتو و روسری مشکی که تکه مقوایی را جلوی صورتش تکان میداد، مادر نوزاد را صدا زد: «خانم، بچهت گرمش نشه؟» و بعد شروع کرد به باد زدن نوزاد با همان تکه مقوا.
مادر، سر بچه را در آغوشش بالا کشید و اشکهایش را از روی صورت نوزاد پاک کرد.
این صحنهها مگر برای اربعین و پیادهروی مشّایه نبود؟!
اینجا کربلاست یا داغ خدمتگزارانِ خستگیناپذیر دولت سیزدهم ما را داغ کرده بود؟!
صدای سید مرتضی آوینی توی گوشم میپیچد که: «آری! این خون شهید است که میجوشد و تو چه دانی خون شهید چیست؟»
صدای گرفتهی مردی از بلندگوی ماشین حمل تابوت شهید امیرعبدالهیان بلند شد: «پیرزن، پیرمردا نرید داخل حرم. صحنها و حرم پُرِ پره. لِه میشید»
پیرزنی روی ویلچر نشسته و عکس رئیسجمهورِ شهیدش را جلوی سینه گرفته بود.
پیرزن دست برد زیر چادر مشکی و چشمهایش را خشک کرد. سرش را سمت پسر جوان که راننده ویلچرش بود، بالا گرفت: «مامان جان، یه کم دیگه ببر جلو. میخوام بازم شهید رو ببینم.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍ بخش دوم؛
یکبار کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانههای خانمها که بهم چسبیده بودند داخل بردم. مرد خطاطی نشسته بود پشت یک میز کوچک. هر کس نوبتش میشد، هر چه میخواست میگفت و او با قلم و دوات روی برگهی آچهار با حاشیههای زیبا مینوشت.
من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یا ابالفضل» را گفتم.
مرد به قد و قوارهام نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای قیژ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت.
سکویی پُلمانند کنار حیاط بود، که آخرش به یک در میرسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجرهی سرتاسری اتاقها و داخل را نگاه کردم. *یک ملحفهی سفید که جلوی پشتیها روی زمین برای نشستن کشیده بودند.
حتی از خانهی کُلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم سادهتر بود.*
پایین آمدم و مامان را پیدا کردم. تازه نفسش با بچهی توی بغل جا آمده بود.
- مامان مطمئنی امام اینجا زندگی میکرده؟
مامان بچه و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو میبینی؟ تازه امام از همین جا میرفته توی حسینیه و سخنرانی میکرده.»
تعجب جای شیطنتها و غر زدنهای قبلمان را گرفته بود.
از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که نمیدانستیم قرار است به چه برسیم. صف که راه افتاد و جلوتر رفت. وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم مثل بادبزن به اطراف میچرخید. بچههای دیگر هم فقط راه میآمدند و از نِق زدنهای قبل هیچ خبری نبود.
روبهروی اتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود.
یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اتاق را نشان میداد: «امام روزهای آخر عمرشون توی این اتاق بستری بودن. ایشون گفتند اگر امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.»
نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده بودم، برایم جالب و جذاب بود. آنقدر که تا چند سال بعد هم چهارده خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا میآمدم تا حس خوب آنجا را دوباره بچشم.
نماز ظهر را در حسینیه امام میخواندیم و آنقدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچهی سفید رویش بالا میگرفتیم تا صدایمان کنند و برویم.
حالا که اینها را نوشتم، فکر میکنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورّب را ببینم. باید به بچههایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبریشان نشان دهم.
شاید دوباره با مامان و بچهها مسافر جماران شوم...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
در عکس دوم، دکتر جوانِ غزهای بچه را بالا، جلوی صورتش آورده بود و لُپِ سفیدش را میبوسید و توی عکس نوشته بود: «غزه، قشنگترین بچههای جهان را دارد.»
اما زیر همین عکسهایی که سینهی مردم جهان را سوزانده و تمام انسانهای باشرف را به تلاطم انداخته، چه نوشته بود؟
وقتی ترجمهی زیر پست را خواندم، با اینکه حدس میزدم چه نوشته باشد، باز هم بدنم زیر عرقِ سردِ شرم رفت. نوشته بود:
«تمام این بچهها سوختند.»
«در رفح سوختند.»
سهمم از انزجار جهانی را با پیامی که چند روزیست زیر تمام پستهای اهالی غزه میگذارم برداشتم:
«إيران تحترق في حزن الإخوة و الخوات الفلسطينيين.»
چند تای دیگر پستهای دکتر عرب را بالا و پایین کردم. چند لحظه به عکس دخترکی که با دو انگشت، عدد دو را جلوی صورتش گرفته بود، نگاه کردم. موهای پریشان و صورت خاکی دختر و چشمهایش که نایِ باز ماندن نداشت، اما میخندید خیرهام کرد.
یاد کامنتی که زیر یکی از پستها خوانده بودم افتادم. جلوی پروفایلِ زنی با موهای بلوند در دو طرف شانههایش به انگلیسی نوشته شده بود: «من اهل برزیل هستم، شما مردمی قوی هستید. شما مرا در حیرت بردید!» و چندین علامت دست زدن هم به دنبالهی جملهاش ردیف کرده بود.
نامهی اخیر آقای خامنهای به دانشجویان آمریکا که توی سایتشان به انگلیسی ترجمه شده بود را توی کامنتها فرستادم تا به دست هرکس که نرسیده، برسد و بداند که همین امروز که تاریخ دارد ورق میخورد، طرف درست تاریخ ایستادهاست.
palomavilchis، نام زنی بود با موهای شرابی که نیمرخ صورتش در عکس پروفایلش معلوم بود. متن بلندی در جواب آن کاربر اسرائیلی نوشته بود که بخشهای زیادی از آن را اینستا نتوانسته بود، خوب معنی کند. اما جملهی آخرش این بود: «مسلمانها و یهودیان نزدیک به هم و متحد زندگی میکردند تا اینکه صهیونیزم همه چیز را مسموم کرد.»
چندین خط علامت گریهای که در یکی از کامنتهای به زبان عرب بود، باعث شد تا ترجمهاش را بخوانم: «ما را ببخشید که هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم برای شما.»
یکی از پاسخهای زیادی که به این کاربر عرب زبان داده بودند، به زبان چینی بود که البته بعد فهمیدم از کرهی جنوبی پیام فرستاده شده: «من اهل کرهی جنوبی هستم و برای غزه همدردم. شما میتوانید با فشار آوردن به قضات خود و راهپیماییهایتان برای غزه کاری کنید.»
جهان دست در دست هم دادهاند، همانطور که کاربری به انگلیسی نوشته بود: «از هر جای جهان هستید با هم و به غزه مهربانی کنید.»
این جهان یک فریاد کم دارد، یک صیحه.
یک «یا اَهلَ العالَم اَنا المَهدی» مانده تا شکست ظلم و ویرانی استبداد...
شما امروز کدام طرفِ تاریخ ایستادهاید؟
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
خانم دهه چهلی که همسن مادرم بود، از توی فلاسک چای ریخت و لیوان یکبار مصرف را سمتم گرفت: «حالا شما میگی اگر خواستم رأی بدم، به کی رأی بدم؟»
معصومه هنوز مشغول زنگ زدن به کارخانه چیتوز و پیام گذاشتن برایشان بود.
- ممم، من نمیگم به کی رأی بدید. من میگم خودتون تحقیق کنید و به آدمی که راه آقای رئیسی رو ادامه بده رأی بدید.
دستی روی سر نوهی ده سالهی لاغر اندامش کشید و خانم دهه شصتی را نشان داد: «دخترم با شوهرش همهی مناظرهها رو نگاه میکنه.»
معصومهسادات، خانمی که مژههای کاشتهاش، چندین بار دستمایهی شروع بحث و شوخیام با او شده بود را تشویق میکرد به مطالبه. او هم به کارخانه پفکِ شور زنگ زده بود و داشت پیام میگذاشت.
به همدیگر نگاه کردیم و از خانمها برای اینکه اجازه داده بودند کنارشان بنشینیم و در مورد آیندهی کشورمان صحبت کنیم، تشکر کردیم.
مادربزرگ دهه چهلی دستش را به سمتم گرفت: «ای کاش بازم مینشستید، خوش گذشت بهمون.»
دستش را به گرمی فشردم: «به ما هم خوش گذشت، مخصوصا که چایی هم بهم دادید.»
کمی که دور شدیم، دست معصومه روی شانهام آمد: «خیلی مردم خوبی داریما. دیدی چقدر شهید جمهور رو دوست داشتند؟ ای کاش کارخونه چیتوز به پیام اون خانم جواب بده.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شلوغیای_که_الحمدالله_دارد.
بعضی آفتابها، به اندازهی سایههای لطف امام هشتم خُنکای خوشی دارد.
خورشیدِ ده صبح تیرماه به اندازهی ظهر پانزده مرداد، سنگهای صحن پیامبراعظم را داغ کرده.
کفشهای پسرکم را از پایش در میآورم و بلافاصله گریان و غُرّان در آغوش میکشمش. دانههای عرق از کنار گوشهایش به سمت گردن روان شده بود که وارد محل أخذ رأی شدیم. اول صف را نمیتوانستم پیدا کنم.
از خانمهایی که پچپچ کنان پشت سرهم ایستاده بودند، ابتدای صف را سراغ گرفتم.
الحمدالله را با سرانگشتانم تسبیح انداختهام.
خدا را شکر از صف و شلوغی دلچسب مسئولیت...
گریهی دوسالهام سَرهای همه را به سمتم کشاند و خادم سبزپوش حرم به سمت داخل راهنماییام کرد: «خانم بچه داری، بیا برو داخل.»
برگهی رأی را داخل صندوق انداختم.
مرد کوچکم همچنان گریه میکند.
خادمی دیگر، پیشنهادِ وسوسهانگیزِ اِستامپ و کاغذ به پسرکم داد.
جوهرِ دستِ امیرحسین آرامش میکند.
ازدحام بیشتر شده، گرما شدت گرفته اما حسینِ من با دیدنِ انگشتِ آبیشدهاش میخندد.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍ بخش دوم؛
همچنان چشمهایم را به بیرون مغازه میاَنداختم. اینطوری روحم را توی خیابان فرستادهبودم و جسمم به اجبار در آن میان جا مانده بود که کارت و پلاستیک خرید را سمتم گرفت: «بفرما دخترم.»
تشکرِ کوتاه ولی از ته قلبم تنها راه جبران غیرتِ مرد بود.
به هیئت رسیدم و با خوراکیها پسرکم را سرگرم کردم.
اَشکهایم به چانه رسیده و بدنم گُر گرفته. صدای روضهخوان وِلوله انداخته توی قسمت زنانه.
به گمانم هر کدام از خانمها که بلندتر فریاد «یا زینب» میزند، جسمش اینجاست و روحش بین عصر عاشورا و جایی که مجبور بوده میان نامحرمان باشد، سرگردان مانده...
«سپردمت به هرآنچه که هست،
ولی تو برادر
سپردیام به که رفتی؟
به دلقکان حرامی
سپردیام به که رفتی؟
به شامیان حرامی
به مردمان یهود و به ناکسان و به عدوان
حسین... آه...
وای حسین ...»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#تقلبی_از_عالم_بالا یک صف از اجدادمان ردیف شده بودند سبیل به سبیل. خواهرم گفته بود «آخر ما نمیتوا
پادکست جان و جهان_ تقلبی از عالم بالا (2).mp3
16.14M
#روایت_شنیدنی
#تقلبی_از_عالم_بالا
گوینده: #مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش سوم؛
از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آنطرفتر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم.
پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرقهای صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ایکاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجهی عملمون.»
پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانمهایی با پوست تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهنهایی مثل عبا و مقنعهی بلند تا نیمهی بدنشان پوشیده بودند.
به صورتشان زل زدم و لبخندم را نشاندم بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.»
پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفهشان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایهاند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جملهی بعدی آنها بود: «لبیک یا خامنئی»
خانمها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوستهایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند.
روزی که خانهی مریم جمع شده بودیم تا برنامهی امروز را نهایی کنیم، به نوجوانها و اثراتی که این طومار میتواند روی تصمیمات آیندهشان بگذارد هم فکر کردیم. قبلترش سارا طرحها و ایدههای همهی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد.
در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِمن یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم.
کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود.
صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیکهای رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسهی گذشته به حال برگرداند.
بچهها دور مادر میچرخیدند و سوال میکردند: «مامان چی کار میکنی؟ مامان برای چی داری امضا میکنی؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟»
مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچههایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آنها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچههای بیگناه حمایت میکنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا میمونه که میخواستم اسرائیل از بین بره.»
از تشکرها و قدردانیهای مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همهشان نشسته.
دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.»
ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم افتاد که چقدر تشنهام.
نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!»
با گوشهی روسری اشکهایش را خشک کردم: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم دادم و رفت.»
چشمهایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟»
- توی اون همه جمعیت فقط به من داد!
شیشهی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله»
چشمهایم بین تربت و طومار در رفتوآمد بود. چه رویای قشنگیست؛ موقع جان دادن، کفنم پارچهی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییعکنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند.
به روایت: #طیبه_رمضانی
به قلم: #مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
بعد از بمباران ضاحیه به دست اسرائیل دوباره یاد سیرها افتادم. توی خانه راه میرفتم و به توانی که دراختیار دارم فکر میکردم. به اینکه آقا فرمانِ فرض جهاد دادهاند؛ یعنی همین الان باید به سمت خدا بدَوَم.
سیرها نشست توی مغزم و قلبم از داشتن آنها خوشحال شد.
به دوستم پیام دادم: «من کلی سیرترشی دارم. میخوام به نفع مقاومت بفروشمشون. کمکم میکنی؟»
دانه دانه کلمات پیامش انرژیبخش بود. مثل فنر پریدم سمت انباری. با کمک رضوان سیرها را توی دبههای یک کیلویی ریختیم و پیام فروش را توی گروههای مجازی پخش کردیم:
«سیرترشی پنجساله، کیلویی پانصد هزار تومان و سیر مخصوص با سس بالزامیک و شیرهی انار، کیلویی یک میلیون تومان. تمام هزینهی فروش صرف کمک به لبنان میشود.»
بیست و چهار ساعت نشد که تمام صد و ده کیلو سیر با اینکه قیمتش بالاتر از بازار بود فروخته شد.
امروز یک هفته از شروع فروش سیرها میگذرد و هنوز پول به حسابم واریز میشود. با وجود اینکه همهجا اعلام کردیم، سیرها تمام شدند.
واریزکنندگان پیام میدهند: «عیبی نداره! میخوام اسم منم جزو کسایی که سیرترشی خریدن باشه.»
به قلم: #مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
همهی این باید و نبایدها را پشتِ زبانم نگه داشتم.
خرما و چند قلپ از بهلیمو را خوردم: «بیا یه کار خوبی کنیم.»
نگاهش سمت نان بود: «چی کار؟»
عکس اول را از نگارخانهی گوشی انتخاب کردم و برای توضیحش نوشتم: «نوجوانهایی که از مشهد آمده بودند تا پشت رهبر و کشور باشند. یکیشان میگفت: ما این همه راه اومدیم تا به دشمن ثابت کنیم، حملهی موشکی کشورمون به اسراییل رو تایید میکنیم. یکی دیگشون هم طومار علیه اسراییل و آمریکا را امضا کرد و گفت: ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده.»
دخترم عکس و نوشتهاش را فرستاد توی گروه نوزده نفرهشان.
عکس دوم تصویرِ چند زن پاکستانی بود که توی شلوغی خیابانهای مصلی ایستاده بودند. چند عکس هم از حضور میلیونی مردم برای دخترم و او هم توی گروهشان فرستاد.
بعد هم نوشت: «بچهها با دقت توضیحات عکسا رو بخونید تا اگر خانم کاشی پرسید بدونید چی به چیه.»
همانطور که لقمهی غذا را قورت میداد، با دست دیگرش گروه را چک میکرد و با دهان باز میخواند: «نازنین میگه: مگه دیروز از شهرای دیگه هم اومده بودن؟ سارا میگه من نمیدونستم از پاکستان و کشورای دیگه هم خامنهای رو میشناسن. صبا هم نوشته: وااای چقدر شلوغ بوده. این همه آدم کجا بودن؟»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد «آخه هر کی کمک خواست تو باید پیشقدم شی؟ پس من چی؟» بوتههای سیر از سر و
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مهدیه_مقدم با عنوان #اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/Life_Fars/1730525550023827830/ماجرای-مزایده-سیرترشی-های-هفت-ساله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: «بابا! هیچی بهشون نمیگی؟»
پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانهاش گذاشت: «چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه.»
مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه. قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد: «بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچههای لبنان و غزه رو آدم میبینه جیگرش آتیش میگیره!»
خندهای انداختم گوشهی لبم: «تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش کیک تولد بخورن. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمه؟!»
فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را به هم ریخت: «باباجون انقدر حال میده تو مهد. دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود. لباس چینچینی هم پوشیده بود. منم میخوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم.»
خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خندهی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه اینقدر برایشان تافتهی جدا بافته باشد، طبیعی بود. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرینزبان را هدیه داده بود.
هزینهی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر میکردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد: «بابا جان! ما و داداشت اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، هم ماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم.»
همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت: «باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه.»
بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد. کیک تولد بزرگی با خود آورده بود: «مریم جان، بابا! به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار.»
نارنگیهای قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیبهایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم. کیک و میوه به اندازهی مهمانها بود و فقط زنگ من کم بود تا همهی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده. هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم.
آنقدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت: «زنداداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریهای جایی. امسال که نمیخواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم میبریم. غذا هم که چند مدل بود خدا میدونه! بچهها هم خیلی کیف کردن.»
زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافهکردم: «و برکتش برمیگرده به زندگی و مال و اهل و عیال و خاندانمون.»
به روایت: #نسرین_محمدی
به قلم: #مهدیه_مقدم
عکس از: https://www.instagram.com/cakenbakeusa?igsh=bjBxYWI5NGk3aGl5
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مرتبتر_از_همیشه
مامان پشت خط بود و آمدنش تا یکربع دیگر را خبر میداد. خانه را یک نگاه سرتاسری انداختم. فاطمه را صدا کردم: «بدو متکا و پتوت رو از جلو تلویزیون بردار. مامان جون داره میاد!»
موتور امیرحسین جلوی در آشپزخانه چپه شده و توپهای بازی، پذیرایی را پر کرده بود. صاف کردن موتور را به پسرک سپردم و توپها را چندتایی با دو دست برداشتم و توی اتاق بچهها بردم.
دمکردن چای را به دختر بزرگترم سفارش دادم: «مامان جان، چند تا گل محمدی هم بنداز توش.»
فاطمه گوشهی رومتکایی را توی دستش گرفته بود و پتو را روی زمین آرام آرام میکشاند: «مامان، مادرت داره میادا. چقدر رودربایستی داری ازش!»
باقی توپها را انداختم توی اتاق و در را بستم: «خب مادرم باشه. آدم باید جلوی مادرش مرتبتر از بقیه باشه که مامانش کیف کنه بگه چه دختری دارم.»
جملههایم را با خنده و به شوخی گفتم. شاید میخواستم بعدتر که به خانهشان رفتم صحنههای شورانگیز و بههمریخته نبینم.
فاطمه پتو را سرجایش گذاشت و برگشت: «مگه فردا روضهی فاطمیه نداریم. خب همون موقع تمیز میکردیم دیگه.»
چند ساعت بعد، تا سر توی کابینت فرو رفته بودم و انتهایش را دستمال میکشیدم. صدای خندهدار فاطمه را از نزدیک شنیدم و سرم را بیرون آوردم.
- مامان آخه کی ته کابینتو میبینه؟! خانوما میان روضه و میرن دیگه. به خدا هیچکس نمیاد تو کابینتا رو ببینه!
جملههایی که ظهر گفته بودم، دوباره توی ذهنم آمد و چشمهایم گرم اشک شد:
«آدم باید برای روضهی مادرش مرتبتر از همیشه باشه.»
#مهدیه_مقدم
جان و جهان ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم؛
نصف راه را آمده بودیم که فرمان توقف و خوردن صبحانه صادر شد. با پاهایی که فقط یک جوراب از بوتههای تیغ و سنگهای تیز محافظتش میکرد جلوی سرپرست ایستادم. چنان در سکوت سر تا پایم را نگاه کرد که وهم برم داشت. انگار که چشمهایش به خون نشسته باشد، در دلش آرزو میکرد که بتواند تمام موهایم را از تَه بکند.
کمی که نشستم، تازه زیبایی کوه و منظرهی شهر برایم مشخص شد. تهران شده بود بینهایت بلوک استوانهای طوسی رنگ و یک میلهی بلند که پارچهای بر فرازش رقص عشق میکرد. از دیدن سه رنگ و اللهِ میانش چنان سرخوش شدم که عزت در تمام وجودم قد کشید. حتی اگر تمام هدفم دیدن این منظره با پای برهنه بود هم ارزشش را داشت.
بعد از صبحانه دوباره به راه افتادیم، اما اینبار یکی از همگروهیهای مهربان جوراب پشمی اضافهاش را به من داد و راه رفتن در گِل و آب و سرما راحتتر شد.
شاید چون به فرمودهی پیامبر(ص) به سختیهای مسیر کمتر توجه کرده بودم، اتفاق بدی را جذب نکردم. «يَسِّروا وَ لا تُعَسِّروا؛ آسان بگيريد و سخت نگيريد.»
سرپرست که از همه جلوتر بود، داخل یک آلاچیق رفت و اتراق نیم ساعته شروع شد. گروه نشستند و آنها که زرنگتر و کار بلدتر بودند چای آتشی درست کردند. سرما و بوی دودی که از سوختن چوبها بلند شده بود، حالمان را جا آورد. دخترها برگها را به هوا پرتاب میکردند و خشخششان را در میآوردند.
مسیر برگشت سرپایینی بود و راحتتر؛ اما نه برای من با آن فراموشی که در آوردن کفش مناسب به خرج داده بودم.
کمی که از شیب زمین گرفته شد، صحبتها رفت حول جمعه و ظهور و ایجاد تمدن اسلامی برای زمینهسازیاش.
مرجان نظرش بر این بود که باید نگاه جامعه برود به آنجا که با نابودی ظلم و ظالم، زمینههای ظهور امام بیشتر میشود، و این دیدگاه در افراد جامعه کم است. فاطمه پیشنهاد خواندن کتاب «من مطمئنم» را داد.
کوهنوردی کوتاهمان برای اولین تجربه خوب بود. دخترها هنوز سفر تمام نشده، سختیهایش را فراموش کرده و درخواست شرکت دوباره را داشتند.
شب که پاهایم را چرب میکردم، توی گوشی هم دنبال کسی گشتم که تجربهی پابرهنه بالا رفتن از کوه را داشته باشد. به پژوهشی رسیدم که اتفاقا پابرهنه رفتن روی خاک تاثیر مثبتی بر بدن دارد! دستی به چند تا زخم سطحی پاهایم کشیدم. ارزش نفس کشیدن در مسیر قله را داشتند. مهم شروع کردن بود، حتی بدون کفش!
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan