eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
782 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرم امسال علاقه‌اش به مداحی به وضوح نسبت به سال‌های قبل بیشتر شده. مدام مداحی‌ها را جست‌وجو می‌کند، گوش می‌دهد، متنش را تایپ می‌کند برای خودش و در این حین مدام سوال می‌پرسد: - مامان روضه رسید به «جالسٌ عَلی» یعنی چی؟😭 - مامان معنی «کاشِفَ الکَرب» چی میشه؟ - «حامِلُ اللِّواء» یعنی چی؟🥺 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم روز دهم، ساعت سه، ساعت سر، ساعت وقت ملاقات سری با مادر ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر چون خداحافظی پیرهنی با پیکر ساعت سینه‌ی مولا شده سنگین ناگاه ریخت عبدالله از آغوش اباعبدالله ساعت غارت خیمه شده، آماده شوید دین ندارید شما، لااقل آزاده شوید بکشیدش سپس آماده منظور شوید او نَفَس می‌کشد، از اهل حرم دور شوید... 💔💔💔 اجرای نقاشی: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی به روضه می‌رفتیم صدای دلخراش گریه بعضی از خانم‌ها برایم عجیب بود. من هم به خودم فشار می‌آوردم یا به حادثه تلخی مثل مرگ عزیزانم فکر می‌کردم تا شاید نیم سی‌سی اشک از چشم‌هایم جاری شود، اما همین چند قطره اشک که دستاورد غدد اشکی بود به گونه نرسیده، درجا خشک می‌شد. نمی‌دانم چه شد که از همان اوایل بارداریِ دخترِ اولم، حال و هوای محرم دیگر برایم فرق می‌کرد؛ در مجلس حسین(ع) چشمانم آماده بارش بود. زمین زراعی هم آماده. قلبم می‌شکست و بذر حسین در دلم جوانه می‌زد. بچه‌ها را هر طور شده بود، به هیئت می‌بردم. آن‌قدر مشغول رتق و فتق آن‌ها و تذکرهای اطرافیانم بودم که مجموع دریافتی‌ام از روضه یکی دو جمله کج و معوج بیشتر نبود. فقط منتظر یک اشاره بودم تا بارانی شوم. دیگر صدای ناله من هم دلخراش شده بود. انگار روضه، سریالی بود که من بازیگرش بودم. نور، صدا، حرکت... خودم را جای رباب می‌دیدم. به جای رقیه، به جای لیلا، به جای زینب(س)، به جای عباس(ع)، به جای حر، به جای امام سجاد(ع)... چقدر نقش‌های سنگینی بودند. از پس هیچ‌کدام‌شان هم برنمی‌آمدم. تنها سلاحم اشک بود. و فقط یک صحنه سیناپس‌های مغزم را فعال می‌کرد؛ نیم‌نگاه آخر....‌‌ برایم یادآور همان لحظه‌ای بود که موسی به پشت سر نگاه کرد و جماعت ناامید بنی‌اسرائیل را دید، رو به رویش دریا و پشت سرش سپاهیان فرعون در حال تاخت و تاز. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یادآور لحظه‌ای که از تمام دنیا بریده‌ای. همان لحظه‌ای که بی‌رحم ترین کد جهان، کد ۹۹ را اعلام می‌کردند، دوان دوان به سمت اورژانس می‌رفتم و غالبا احیای قلبی تنها به شکسته شدن دنده‌ها ختم می‌شد، و تمام. و نیم‌نگاه بازماندگانی که عزیزشان از مرز زندگی عبور می‌کرد. همان نیم‌نگاه مظلومان فلسطینی پس از قحطی، گرسنگی و حملات مرگبار اسرائیل. حالا تمام مصائب عالم فشرده و جمع شده بود، در یک نگاه؛ نگاه مردی بزرگ، داغِ اولاد دیده، مجروح، تشنه، خسته، افتاده کف زمینِ داغِ کربلا، معطوف به خیمه‌ها، نزدیکِ شهادت، درست وقتی هیچ مردی از اقوام و اصحاب برایش باقی نمانده... اما نه، تعبیر من از نیم نگاه آخر حسین(ع) از جنس ناامیدی نبود، از جنس «إِنَّ مَعِيَ رَبّي سَيَهدينِ» بود. و درست اینجا نقطه عطف من در روضه می‌شد. وقتی در امتحانی سخت دچار فرودی سخت‌تر می‌شدم، وسعت روح حسین(ع) در نیم‌نگاه آخر تسکینم می‌داد. لحظه‌ای که حسین(ع) چشمانش را بست و منادی ندا داد: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي» این مرگِ شیرین‌تر از عسل گوارای وجودت یادگار فاطمه... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
یک صف از اجدادمان ردیف شده بودند سبیل به سبیل. خواهرم گفته بود «آخر ما نمی‌توانیم؛ اصلا هزینه‌اش را چه کار کنیم؟» گفته بودند: «نه‌ خیر! شما می‌توانید! همین حالا هم کلی انواع خرج‌ها را می‌کنید. برای این کار هم در طول سال پس‌انداز کنید.» خواهرم می‌گفت بعضی‌شان را می‌شناختم، بعضی را نمی‌شناختم و فقط در خواب، بچه‌هایمان ولی کار ما را ادامه ندادند. شماها چرا مجلس نمی‌گیرید؟ بگیرید و بچه‌هایتان را هم ملزم کنید راه را ادامه دهند. یکی‌شان مامان‌جون پاسبان بود. نامش از نام عروسکی آمده که توی خانه‌شان بوده و به شکل پلیسی چیزی بوده. برای قاطی نشدن مامان‌جون‌ها با هم، به ایشان می‌گفتند مامان‌جون پاسبان! چند سال پیش به رحمت خدا رفت. آن زمان پسر خواهرم شاید دو سه سال داشته و بعید است خیلی چیزی یادش مانده باشد. یک بار خواهرم از ذهنش می‌گذرد که «مامان‌جون پاسبان، اگه شما واقعا می‌خواید ما روضه بگیریم و این کار ما فایده‌ای برای شما داره، یه نشونه به من نشون بدید.» کمی بعد پسرش می‌آید می‌گوید: «مامان، یادته می‌رفتیم دیدن مامان‌جون پاسبان روی تختش نشسته بود، منو بغل می‌کرد؟!» امسال دیگر عزم کردم مراسمات را جدی‌تر بگیرم. یاد حاج خانم هما افتادم که با بچه‌هایش کل دهه‌ی محرم را روضه می‌گیرند. دختردایی پدرشوهرم است. خانه‌ی بسیار بزرگی در زعفرانیه دارند با یک باغچه‌ی منحصر به فرد در میانه‌ی خانه. سه طرفش فرش است برای نشستن. از آن آدم‌هاست که از در می‌روی تو، هرچقدر هم غریبه باشی انگار جانش آمده باشد. طوری تحویل می‌گیرد که پابست می‌شوی. خستگی از سر و صورتش می‌بارد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ . هر روز شش صبح برنامه را شروع می‌کنند. ما تنبل‌ها به زور به ته برنامه می‌رسیم اگر چیزی در ته دیگش مانده باشد. عکس حاج کریم مرحوم روی تاقچه‌ی روبروی پنجره یک طوری نگاهت می‌کند که حس می‌کنی این روضه‌ها تا مغز استخوانش رفته و یک آنی انداخته پشت نگاهش. حاج کریم این روضه‌ها را راه انداخته‌است. برای من اما اینطور برنامه‌ای آن‌قدر دست‌نیافتی بود که حتی آرزویش هم خیلی در تصورم فرو نمی‌رفت. با خانه‌ای که هر روز چند تا بمب در آن منفجر می‌شود و ترکش‌هایش از هیچ سوراخ و سنبه‌ای دریغ نمی‌شود چه کنم؟ با تنهایی و کمک‌دست نداشتن در کارها چطور کنار بیایم؟ روضه‌خوان و سخنرانش را کجا جور کنم؟ امان، امان از آشپزی ضعیفم و خرابکاری‌های پیاپی؛ آن را دیگر کجای دلم بگذارم؟! امسال نمی‌دانم نفس حق اجداد بود یا خدا دید خیلی داریم پرت می‌شویم توی دره گفت یک طنابی بیندازم یا چه، اما امسال فرق داشت. حس می‌کردم می‌توانیم. هی یکی در من می‌گفت امسال دهه را روضه بگیر، بعد یکی دیگر پاک‌کن به دست مرا سرگرم کاری دیگر می‌کرد تا یادم برود. سه بار خدا یادم انداخت که می‌خواستی مراسم بگیری. بار سومش از بقیه عجیب‌تر بود. از «سدره» که سخنران و مداح می‌فرستد برای مراسمات خانگی به من تلفن زدند! کِی؟ دو هفته مانده به محرم. گفتند: «شما دو بار از طرح استفاده کرده‌اید آیا نظری دارید؟» گوشی را که گذاشتم حس کندذهن‌ها به من دست داد که این‌همه خدا دارد چپ و راست پیغام یادآوری می‌فرستد و من سوت‌زنان عبور می‌کنم. در جا روضه‌خوان را برای ده روز هماهنگ کردم. حالا مانده‌بود سخنران که نه از جنسِ خانم جلسه‌ای دلِ خوشی داشتم و نه مایل بودم در جمع زنانه سخنران مرد دعوت کنم. یک حس فمینیست‌گونه در درونم می‌گفت این همه زن فاضل و اندیشمند، چرا در جمع زنانه باید مرد برای سخنرانی دعوت کرد؟ اما که را دعوت کنم که هم خوب باشد و هم هزینه‌اش سر به‌ فلک نکشد؟ ناامیدانه به معلم عربی دبیرستانمان که وقتی نهج البلاغه می‌گوید حرفش می‌رود توی گوشت و خون آدم جاگیر می‌شود، پیام دادم و ناباورانه پنج روز دوم را پذیرفت. پنج روز اول را هم تصمیم گرفتم همسران و مادران شهدا را دعوت کنم. از من پیگیری و از خانواده شهدا ردِّ درخواستم! آخرین روز ذیحجه بود و هنوز حتی یک دانه هم همسر و مادر شهید هماهنگ نکرده بودم. سرزنش‌گر درونم مدام می‌گفت حالا بیکار بودی پنج روز اول را هم گذاشتی در برنامه. کنسل کن برود. پیام دعوت را برای تمام دوستان و آشناها فرستاده بودم و دکمه‌ی غلط کردم در کار تعبیه نشده بود. چهره‌ی متعجب مستمعین در ذهنم رژه می‌رفت که اگر بیایند و از مادر شهید خبری نباشد دقیقا چقدر حالشان گرفته خواهد شد و چند سی سی عرق شرم از سر و روی من فرو خواهد ریخت؟! احساس خسران شدید به کلی حالم را خراب کرده بود. رفیقی که برای پیگیری خانواده شهدا متوسل به او شده بودم گفت همین که یک زیارت عاشورا و روضه داری خودش موضوعیت دارد، سخنران نیامد هم اشکالی ندارد. محرم است دیگر، روضه‌ی خالی هم غنیمت است. با حرف‌هایش تصمیم گرفتم برنامه را کنسل نکنم و خفّتِ نداشتن سخنران جلوی مهمان‌ها را بپذیرم. روز اول محرم تنها دو مهمان به خانه ما آمدند! یکی‌اش هم همسایه‌مان بود که هر روز به ما سر می‌زند! روضه‌خوان آمد و خواند و رفت. از این که هیچ‌کدام از خانواده‌های شهدا هماهنگ نشده بودند خدا را شکر کردم که با این تعداد کم مهمان شرمنده‌شان می‌شدم. مهمان دوم که ازقضا فرمانده بسیج مسجد هم بود، خیلی به حالمان غصه خورد. در جا زنگ زد به چند تا خانوده شهید تا برای روزهای آینده هماهنگ کند. بالاخره توانست دو تا را هماهنگ کند و دو تا را هم خودم به مصیبت جور کردم. با خودم می‌گفتم اگر این‌ها بیایند و مهمانی نیاید چه کار کنم؟ فرمانده رفت توی مسجد توی گوش همه خواند که بیایند مجلس ما. توی کانال مسجد هم اطلاعیه را گذاشت. فردای آن روز آمار مهمان‌ها به شش، هفت نفر رسید و روزهای بعد بالاتر رفت. این روزها مجلس شکسته بسته‌ی ما میزبان بستگان شهداست. در باورم نمی‌گنجید از بتون آرمه‌هایی که در طول سال‌ها دور تا دور خانه کشیده‌ام تا ظلمت را در آن نهادینه کنم، روزنه‌ی نوری بتواند نفوذ کند به داخل. مامان می‌گفت، اجداد چرا به خواب سعیده نمی‌روند، او خانه‌اش بزرگتر است! آخر خانه‌ی ما که تمام دیوارها و سقف و ستونش تیر و ترکش خورده است و خانه خواهرم هم که از نظر او کوچک است. خواهرم می‌گفت سعیده لابد دِین آن‌ها را ادا کرده و ما کم‌کاری کرده‌ایم! اجداد شاید به حکم مهربانی خواسته‌اند دستگیر نوه‌هاشان شوند، خواسته‌اند تقلّب برسانند! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ گیر افتاده بودم. هر جا چشم می‌چرخاندم مرد بود و مغازه‌های پر از لاستیک. خیابانِ بازار آن‌ها بود. برای رسیدن به روضةالعباس باید از پیاده‌روی کوچک جلوی مغازه‌هاشان رد می‌شدم. چهار، پنج ساعت از شامِ یازدهم محرم را باید توی هیئت می‌بودم و خوراکی‌های نگهدارنده پسرک بهانه‌گیرم جا مانده بود. دستش را محکم در دستم چفت کردم، انگار که پسر سه ساله‌ام، مرد سی ساله‌ای‌ست. کمی از ترس و دلهره‌ام میانِ غریبه‌ها کم‌تر شد. آدرس نزدیک‌ترین سوپر مارکت را پرسیدم و به سمتش چشم چشم کردم. بعد از چهل، پنجاه تا مغازه‌ای که پاتوق انواع تایر بود، رسیدم به منظور. از پشت شیشه‌ی پر از روغن و دلستر و رب داخل را نگاه کردم. پاگرد مغازه کوچک بود و حدود پنج مرد سبیل‌دار و هیکلی در حال خرید کردن و خوش‌ و بِش با هم بودند. به چپ و راستم نگاه کردم. خیابانِ به آن بزرگی هیچ هم‌جنسی چشمم را روشن نکرد. به ناچار پایم را داخل گذاشتم و بسته‌ی بادام زمینی و پفیلا و بیسکوییت را از قفسه‌ی روی دیوار برداشتم و ایستادم. جویِ عرقی که از کنار شقیقه‌هایم راه افتاده بود را هیچ سرمایشی نمی‌توانست خشک کند. دست‌هایم را از بازو به سمت داخل بدنم جمع کرده بودم. تحمل فضای کوچک پر از نامحرم، نفس کشیدنم را سخت کرده بود. مردی که کنارم ایستاده بود‌ و هم‌سن پدرم بود، عقب‌تر رفت و فضای بیشتری برای من باز کرد: «آقا جواد، اول کارِ این خانم رو راه بنداز، بنده خدا معذّبه‌.» و بعد بسته‌ها را از دستم گرفت و داخل پلاستیک گذاشت و عابر بانکم را به فروشنده داد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هم‌چنان چشم‌هایم را به بیرون مغازه می‌اَنداختم. این‌طوری روحم را توی خیابان فرستاده‌بودم و جسمم به اجبار در آن میان جا مانده بود که کارت و پلاستیک خرید را سمتم گرفت: «بفرما دخترم.» تشکرِ کوتاه ولی از ته قلبم تنها راه جبران غیرتِ مرد بود. به هیئت رسیدم و با خوراکی‌ها پسرکم را سرگرم کردم. اَشک‌هایم به چانه‌ رسیده و بدنم گُر گرفته. صدای روضه‌خوان وِلوله انداخته توی قسمت زنانه. به گمانم هر کدام از خانم‌ها که بلندتر فریاد «یا زینب» می‌زند، جسمش اینجاست و روحش بین عصر عاشورا و جایی که مجبور بوده میان نامحرمان باشد، سرگردان مانده... «سپردمت به هرآنچه که هست، ولی تو برادر سپردی‌ام به که رفتی؟ به دلقکان حرامی سپردی‌ام به که رفتی؟ به شامیان حرامی به مردمان یهود و به ناکسان و به عدوان حسین... آه... وای حسین ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
می‌فرمود: «در شام، هفت مصیبت بر سر ما آوردند که در مدت اسارت، مانندش را ندیدیم.» گفتند: «چه مصیبتی؟!» فرمود: «با شمشیرهای برهنه به ما حمله کردند. سرهای شهدا را روبروی زن‌های ما گذاشته بودند. زن‌های شامی، از بالای پشت‌بام، روی سرمان آب و آتش می‌ریختند. از صبح تا شب، در کوچه و بازار، با ساز و آواز می‌گرداندندمان و می‌گفتند بیایید این‌ها را بکشید که هیچ احترامی در اسلام ندارند. ما را در خرابه‌ای جا دادند که روزها از شدت گرما و شب‌ها از سوز سرما آرامش نداشتیم. می‌خواستند ما را در بازار برده‌فروش‌ها بفروشند... ما را با طناب بسته بودند و از جلوی خانه یهود و نصاری می‌گذراندند و به آ‌ن‌ها می‌گفتند این‌ها همان‌هایی هستند که پدرانشان، پدران شما را در جنگ‌ها کشتند، بیایید ازشان انتقام بگیرید.» جان و جهان؛🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تا رسیدیم کنج دیوار، کنار پرده‌ها جا گرفتیم. مسجد شلوغ نبود. این‌جوری کم‌تر به چشم می‌آمدیم. محمدحسین از کنار محدوده‌مان جُم نمی‌خورد. فقط کمی خودش را کنار پرده‌ها می‌‌کشید، دوباره برمی‌گشت سر جایش. زینب هم بازی‌اش گرفته بود؛ از پشت عقب‌عقب می‌آمد، خودش را می‌انداخت توی بغلم و سفت چادرم را می‌چسبید. فسقل‌خان هم جایش تنگ می‌شد و نق می‌زد. صدای خنده‌ی زینب، با نق زدن‌های داداش قاتی می‌شد. از صبح حالم خوش نبود. خوراکی‌ها هم که همان اول ته کشیدند. روسریِ زینب را از زیر پاهایشان جمع کردم و خرده‌های چوب‌شور و بیسکویت را از لباس‌هایشان تکاندم. سخنران از دین‌داری می‌گفت. بحث شیرینی به نظرم آمد. مدام انگشت روی بینی می‌نشاندم. زینب هم چَشم‌ی می‌گفت و کار خودش را می‌کرد. نق زدن‌های پسر که به جیغ می‌رسید، دخترک جمع‌و‌جورتر می‌نشست. فاطمه چند متر آن طرف‌تر بود. با دو تا دوست جدیدش، نشسته بودند به حرف زدن. نگاهش کردم. از آن چهره‌‌ی درهمِ قبل از آمدنش خبری نبود. با لب‌های غنچه، بوسه‌ای در هوا فرستادم. با آن یک دندانِ افتاده، توی روسری و چادر، نمکی‌تر به چشم می‌آمد. لب‌هایش را بین حصار دست‌هایش غنچه کرد. گفته بودم خانه می‌مانیم و هیئت نمی‌رویم. آن‌قدر آه و ناله کرد که راضی به رفتن شدم. نای رفتن نداشتم. حوصله‌ی بکن نکن و بنشین هم که دیگر هیچ. مگر عزاداری پای تلویزیون، چه چیزش بد بود؟! خودمان بودیم و خودمان... به هر دری می‌زدم آرام‌ نگهشان دارم. عادتم‌ این است. شاید هم از غرورم باشد. راهکار و توصیه‌های بقیه زیاد به مذاقم خوش نمی‌آید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یک گوش را داده بودم به سخنران، تا از بحث عقب نمانم، یک گوشم هم به دوتا فسقلی‌ بود؛ تا سر بزنگاه، بین‌شان میانجی‌گری کنم. محمدمهدی و علی که بچه بودند، راحت‌تر بودم. پا منبریِ بابا بودند. مثل خانم می‌نشستم پای روضه. اشک و سینه‌‌زنی جای خودش بود، حالِ خوبش هم به جانم‌ می‌نشست. نشنیدم حاج‌آقا چه گفت که صدای بچه‌ها میان صلوات‌های جمعیت، گم شد. بطری های آب، بین‌شان دست به دست می‌شد. حواسم بود که لباس‌شان خیس نشود. حاج آقا سینه صاف کرد و ادامه داد: «دین‌داری به کثرت نماز و روزه نیست. دین‌داری به کثرت مبارزه با هواهای نفسه. شناخت کارهایی که از روی نفس انجام‌ می‌شه، خیلی ریزبینانه‌ست.» ذهنم رفت پیِ کارهایی که صبح تا حالا کرده‌ام؛ این‌که دل به دلشان بدهم و صبوری کنم همان مبارزه با هوای نفْس است. چه خوب شد که راحتی خانه را پس زدم و مجلس آقا آمدیم. به امید آن‌که نگاهِ خاصِ آقا رویشان باشد. به قول حاج‌آقا، بچه‌ها باید در این فضاها نفس بکشند. نفْس راحت‌طلب به چه کارهایی که مجبورمان نمی‌کند! هر چه می‌کِشم از نفْس است... دل دادم به بچه‌ها. برای هزارمین بار نگاهشان کردم. این‌بار، نه برای آرام کردنشان. این‌بار فقط برای خودم. شاقولِ دین‌داری‌ام دارد با این بچه‌ها، پس و پیش می‌شود. اصلا انگار میزان و ملاک دین‌داری‌‌مان، با همین بچه‌ها سنجیده‌ می‌شود. نم چشم‌هایم را با پشت دست‌ گرفتم. آقا جان، اگر همین چند دقیقه‌ای که پا به پایشان آمدم و با اخم و تَخم، زیر حالِ خوبشان نزدم بپذیری، برایم بس است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چهل دانه شکلات را که توی یکی از بشقاب‌های بیمارستان چیده بودم تا بالای پیشخوان بلند پرستاری بالا بردم و گفتم: «بفرمایید نذری امام حسین(ع).» پرستار قدری تعجب کرد و شکلاتی برداشت و تشکر کرد. دلم روضه می‌خواست. بخش، بدجوری سوت و کور و دلگیر بود. شب سوم محرم بود. تلویزیون اتاق همسر را روشن کردم، گاهی نوحه و روضه‌ای پخش می‌کرد اما دلم راضی نشد. درِ یخچال کوچک اتاق را باز کردم، چهل دانه شکلات داشتیم و کمی میوه. بشقاب شکلات به دست وارد اتاق‌های بخش شدم: - بفرمایید، نذری امام حسین(ع). إن‌شاءالله به زودی مرخص بشید و خودتون با پای خودتون تشریف ببرید هیئت امام‌حسین و نذری بخورید. اکثر بیماران بخش، بیماری‌های خاص داشتند، بعضی شیمی درمانی کرده بودند و موهایشان ریخته بود. بعضی رنگ به صورت نداشتند. تا اسم امام‌ حسین(ع) می‌آمد، همه انگار جان بگیرند روی تخت نیم‌خیز می‌شدند، سلام می‌دادند، تشکر می‌کردند، و در جواب همین یک دعای من آمین بلند می‌گفتند. برخی اشک در چشم‌شان حلقه می‌زد و نگاه ملتمسانه‌ای می‌کردند. اتاق به اتاق رفتم و شکلات‌ها که تمام شد، برگشتم ظرف میوه را برداشتم و دو اتاق دیگر را سر زدم. زن و مرد و بیمار و همراه با نام حسین(ع) جان گرفتند. در دل گفتم: «من نه روضه‌خوان هستم، نه مداح و نه حتی نذری‌دهنده خوبی برای تو حسین. با نظر خودت همه‌ی آن‌ها را در همین ماه عزیز، با شفا مهمان سفره هیئت بگردان!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مهمان داشتیم، پسری ده، یازده ساله هم بین مهمان‌هایمان بود، که پدر و مادرش همراهش نبودند. همه در حال صحبت درباره والیبال و بازی‌های جام ملت‌ها بودند. هرکسی از وضعیت ناامیدکننده‌ی تیم ملی والیبال در بازی‌ها، چیزی می‌گفت، و همه متفق‌القول از این‌که بین یازده تا تیم، ایران در رتبه یازدهم قرار گرفته، تاسف می‌خوردند. وسط همه‌ی تحقیرها و تأسف‌ها و حسرت‌ها، این مهمان کوچک ناگهان گفت: «چرا انقدر ناراحتید؟ باید خوشحال باشید!» همه متعجب، در سکوت نگاهش کردند. با اطمینان و جدیت ادامه داد: «باید بابت این خوشحال باشید که ایران بین ۱۹۵ تا کشور، یازدهمه.» همه تشویقش کردند و آفرین و باریکلا حواله‌اش کردند. و من، در سکوتی محو و گنگ، خودم را دیدم وسط ابتلائاتم و مادر و پدرِ او را، وسط ابتلائات‌شان. او پسر سوم خانواده بود. از بدو تولد، با شرایط جسمانی خاصی، شبیه معلولیت بدنیا آمد. تا پیش از دبستان نمی‌توانست حتی راه برود؛ در بازی‌ها دنبال همه بچه ها می‌خزید. با کاردرمانی‌های مستمر، دو سه سالی است آرام آرام راه می‌رود، اما با دست و پایی که به بیرون متمایل است. تا قبل از این مواجهه واقعی، گمانم این بود که گزاره‌ی «باید به نیمه پر لیوان نگاه کرد!» شعاری است که ناشیانه سعی می‌کند تو را از وسطِ گرداب احساس بدبختیِ مستمر بیرون بکشد و تنها حاصلش، فرو رفتنِ بیشترِ تو در باتلاقِ حسرت‌ها و نداشتن‌ها و نشدن‌هاست. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ و حالا کودکی با نقص حرکتی، که موقع همه بازی‌ها و دویدن‌ها، از همه بچه‌ها، حتی از بچه‌های سه، چهار ساله هم عقب می‌افتد، شده است «رسول»ِ من؛ منی که در قله‌ی نعمت‌ها ایستاده‌ام و ذره‌بین به دست، دنبالِ ناکامی‌ها و کاستی‌ها می‌گردم و ارشمیدس‌وار فریاد می‌زنم: «یافتم! یافتم! ببین حق داشتم شکر نگویم! ببین حق دارم راضی نباشم!» ذره‌بینی که ذره‌ها را پیش چشمِ من غول‌آسا می‌کند و من را همچون حریفی نحیف، گوشه رینگ، گیر می‌اندازد و ضربه‌های مهیبش را پشت هم بر پیکرِ بی‌جانم فرود می‌آورد، و فاتحانه می‌نشیند کنار و در خود فرو رفتنم را تماشا می‌کند. و منِ مغلوبِِ تصورات، تکیه‌زده به گوشه رینگِ زندگی، دستِ بی‌جانم را بالا می‌آورم تا خونابه‌ی کنار دهانم را پاک کنم که تلخی‌اش بیش از این کامم را نیازارد. او می شود رسولِ من، که باور کنم نوعِ مواجهه است که تعیین می‌کند تو خوشبخت باشی یا بدبخت. نوعِ مواجهه است که تو را شاکر می‌کند یا کافر. نوعِ نگرش است که رنج‌ها را شیرین و شِکَرین می‌کند یا تلخ و ناگوار. نوعِ نگاه است که می‌تواند زینب(س) را زینب(س) کند؛ عزیزی که می‌خواهند او را، پیشِ چشمِ خلق، با کلماتِ سخیف‌شان ذلیل کنند و بر او نعره می‌زنند که: «دیدی خدا با تو و برادرت چه کرد؟!» و او، وقتی که رختِ اسارت بر تن دارد و داغِ مصیبتِ بیش از هفده کشته از خانواده بر دل و بارِ مسئولیتِ بیش از بیست زن و کودک داغدار بر دوش، فاتح و استوار رجز می‌خوانَد که: «جز زیبایی ندیدم...» نشانه‌ها همین دور و بَرَند، پیشِ چشم‌مان، در کلامِ کودکان معصومی که می‌شوند رسولِ ما بزرگترهای آلوده‌ی دنیا شده، در وسط روضه‌ها، در میانه‌ی زندگی خودمان و دیگران، فقط اگر بخواهیم ببینیم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چند شب پیش داشتیم می‌رفتیم هیئت، چادر پوشیده بودم. دختر ده ساله‌ام آمد من را بوسید و گفت: «سایه حضرت زهرا همیشه رو سرت باشه، مامان!»🥹 قند توی دلم آب شد...❤️ پی‌نوشت: من محجبه هستم، چادر ولی کم می‌پوشم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
گفت: «مامان اگه قبول نکرد چی؟» گفتم: «قبول می‌کنه؛ ولی به فرض اگه قبول نکرد اصرار کن و بگو بفرمایید بفرمایید و هرطور شده بهش بده.» زودتر مهدی را فرستادم دم در ورودی خانه که عملیات مذکور در دیدرس مهمان‌ها برگزار نشود و یک وقت ایشان معذب نشود. خوراک لوبیا را کشیدم توی کاسه که متاسفانه در نداشت و چند تا تکه نان بربری هم چپاندم توی کیسه فریزر. اواخر روضه بود و باید فرزتر کار می‌کردم. اگر لحظه‌ای دیر می‌شد مثل دیروز به گرد پایش هم نمی‌رسیدم و مثل فشفشه از خانه پرتاب می‌شد روی موتورش و به گاز می‌رفت. کیسه‌ی نان را گذاشتم ته یک کیسه‌ی دسته‌دار و کاسه را هم صاف گذاشتم رویش با این امید که إن‌شاءالله نریزد. بعد رفتم نشستم مابقی روضه‌ی دلچسبش را گوش کردم. خانم همسایه بلند گفت: «مریم صبحانه‌ش رو آماده کردی؟ الان می‌ره‌ها.» سری تکان دادم. قبل از این که برود دم در خفتش کردم و گفتم: «بفرمایید خیلی ناقابل است.» گرفت و تشکر کرد و درجا ظرف کج شد و لوبیاها ریخت روی کیسه‌ی نان‌ها! رفت دم در ورودی؛ همان‌جا که مهدی هم قرار بود برای بار دوم خفتش کند. در دلم خدا را شاکر بودم. بالاخره توانسته بودم بابت این همه وقتی که گذاشته و برای ده روز پیاپی هر روز تقریبا راس ساعت آمده و به زیارت عاشورا و روضه مهمانمان کرده، یک تشکر ناچیز از او کرده باشم. مهدی که آمد بالا، معادلات ذهنم را به هم زد: «مامان هرچی اصرار کردم نگرفت، گفت به جاش برام دعا کنین.» نگاهم به پاکت طرح‌دار با زمینه‌ی آبی و گل‌های قرمز و نارنجی که در دستش انگار ماسیده بود خشک شد.‌ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ذهنم شروع کرد انواع سناریوها را بررسی کردن؛ «شاید باید به یه بزرگتر می‌دادم بهش بده! میشه توی صبحانه‌ش بذارم؟ نه یه وقت می‌ره بیرون می‌ده دست کس دیگه‌ای. اگه نخواد قبول کنه یعنی زوری بهش بدیم؟ این نگرفتنش خیلی ارزشمنده، شاید بهتر باشه بذارم طبق نظر خودش رفتار کنه. آخه ما چطوری ازش تشکر کنیم؟» فردای آن روز هم در حالی‌که مثل همیشه سرش از ابتدا تا انتهای جلسه پایین بود و بیم آرتوروز گردن برایش می‌رفت، آمد زیارت عاشورا و روضه‌ی فاخرش را خواند و رفت. نه پرت و پلا می‌خواند و نه صدایش را زیادی بالا می‌برد؛ یک روضه‌ی آرام و باصفا. بعد از رفتنش نَقل مجلسش دهان به دهان می‌چرخید که صاحب‌نفس است و روضه‌اش به دل می‌نشیند. مهدی نمی‌دانم روی چه حساب و منطقی برای استاد نهج‌البلاغه‌مان گفت که این مداح پول نگرفت. او هم گفت: «برای همینه که نفسش خوبه.» من اما دلم راضی نبود. می‌خواستم یک‌طوری ازش تشکر کنم. نه این که بخواهم دستمزد بپردازم، نه. اصلا برای همین همسر را فرستادم که به مبلغ مورد نظرمان سکه‌ی پارسیان بگیرد، چون خوش نداشتم نقدی پرداخت کنیم. می‌خواستم وجهه‌ی تشکر و هدیه داشته باشد. روز آخر روضه‌مان بود و این یعنی دیگر دسترسی ما به او قطع می‌شد. به مامان گفتم: «میشه شما هم یه بار تلاش کنین؟» هرچه باشد مامان جاافتاده‌تر بود و شاید حرفش را زمین نمی‌انداخت. صبح دلگیر عاشورا را دوست نداشتم برای این کار انتخاب کنم، برای همین روز هشتم، آن عملیات ناموفق را شکل داده بودم. دهم بود و روضه‌خوان دیگر صدایش در نمی‌آمد، معلوم بود شب‌های قبل حسابی از شرمندگی حنجره‌اش درآمده. مامان از مدتی زودتر رفته بود توی حیاط و قدم می‌زد. مرد سیاه‌پوش از نوک موها تا نوک انگشت پا، با ریش‌های مشکی پر و همان سری که از گل‌های قالی آن‌طرف‌تر را هرگز در خانه‌مان ندیده بود، آمد برود بیرون که استاد گفت: «برادر کمی صبر کنید.» مودبانه چَشمی گفت و نشست روی یکی از مبل‌ها. استاد دردکشیده با همان دستی که سال‌ها همسر جانبازش را با مشقت فراوان تر و خشک کرده بود، کاغذی از توی دفترش کند و شروع به نوشتن چیزی کرد. جلسه یک جورهایی به حالت تعلیق درآمده بود، انگار زمان ایستاده بود و همه منتظر بودند که ببینند چه خواهد شد. استاد عذرخواهی کرد که معطلش کرده‌است و کاغذ را گرفت جلویش، گفت این را از مادربزرگتان بپذیرید. مرد با تواضع خاصی کاغذ را گرفت و تشکر کرد. خواستم بگویم این مادربزرگ، همسر شهید است تا قدر کاغذش را بیشتر بداند، اما خجالت مهلتم نداد. از در که رفت بیرون دل دل می‌کردم که چه خواهد شد... رفتم توی راهرو تا بلکه مکالماتشان را بشنوم. از پنجره‌ی راه پله، درِ خروجی ساختمان را دیدم و او را دست به سینه و کمر کج در قاب در. جوری می‌رفت که انگار دارد از چیزی فرار می‌کند. دویدم پایین پله‌ها و مامان را دیدم مأیوس و ناموفق. گفت: «بهش گفتم اینو یه مادر داره به یه فرزند می‌ده، شما از مادرتون هم قبول نمی‌کنین؟» گفت: «چرا، اما شما خودتون خرج امام حسین کنید.» نمی‌دانم، شاید نمی‌خواست جرینگ جرینگ سکه، طنین صدای حسین حسینش را تحت‌الشعاع قرار دهد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دخترک نه ساله روبروی خانم مصاحبه‌گر که برای ساخت مستند به موکب آمده، نشسته است. از او می‌پرسد: «تو هم دوست داری وقتی بزرگ شدی به زائرهای اباعبدالله الحسین خدمت کنی؟» برق در چشمان دخترک پیداست، می‌گوید: «بله! وقتی بزرگ بشم دوست دارم توی مسیر آب خنک بدم.» - چرا فقط آب خنک؟ - بچه‌های امام حسین خیلی تشنگی کشیدند، می‌خوا‌م بقیه بچه‌ها سیراب باشند. من که کنار خانم گزارشگر ایستاده‌ام آهسته و با تعجب پرسیدم: «شما گفتین چی بگن؟» می‌گوید: «نه، بچه‌ها از اعماق دل خودشون جواب میدند.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از روی پشت‌بام‌ خانه‌ی ما رو به قبله که بایستی، از آن خیلی دورها دو‌ نقطه‌ی نورانی می‌بینی. آن‌جا گلدسته‌های حرم امام‌رضا است. اگر فضا زمان انیشتین بُعد احساسی و معنوی داشت، در این‌جا فشرده می‌شد. شاید هم پر‌رنگ‌تر می‌شد. مشهد جای خاصی است. هر جای دنیا را برای زندگی انتخاب کنم، انتخاب اولم مشهد آقاجانست. وقتی کوچک بودم چشم‌های نقاشی‌ام را خیلی درشت می‌کشیدم برادرم می‌گفت: «هر کس چیزی را می‌خواهد که ندارد.» ولی من در مشهد زندگی می‌کنم و مشهد را می‌خواهم. مثل کسی که کنار معشوقش است ولی دلش برایش تنگ می‌شود. در محله‌ی ما از هر خیابانی که بپیچی بالاخره روی یار را می‌بینی، دست به سینه می‌ایستی رو به گنبد و گلدسته‌ی یار و سلام می‌دهی. ترس از دست‌دادن این نعمت مثل زالو گوشه‌ی قلبم چسبیده است. وقتی برج‌میلاد تهران را ساختند خواب دیدم وارد تهران شده‌ام و همه جا پر از ابر سیاه و دود است. فضا تاریک بود و من دست‌های یخ‌زده‌ام را مشت کرده بودم و نفس‌نفس می‌زدم. چشم‌هایم دنبال یک نشانه‌ی آشنا در خیابان‌ها می‌گشت، یک گنبد و گلدسته‌ی طلایی که با دیدنش پیدا شوم. ولی هر‌جا چشم می‌چرخاندم برج‌میلاد را از بین ابر‌های سیاه می‌دیدم. خودم هم نمی‌دانستم کِی این‌قدر عاشق مشهد شدم که کابوس رفتن می‌دیدم. ✍ ادامه‌ در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از هر‌کسی درباره‌ی شهرش بپرسی، اطلاعات زیادی دارد. عاشق کوچه‌ی فلان شهرم، عاشق فلان طبیعت، فلان بازار، فلان نقطه‌ی باحال گردشگری. ولی من نه. از مشهد فقط یک جا را دوست دارم و آن حرم آقاست. حرم برای کودکی من پارک بوده، برای جوانی‌ام سالن مطالعه بوده، گاهی بازار بوده، گاهی اتاق مشاوره، گاهی اتاق درس. گاهی فقط رفته‌ام لابه‌لای درختان باغ رضوان صدای پرنده‌ها را از بین همهمه‌ی دعا و زائرها گوش داده‌ام. حرم کافه‌ای است که با رفقا قرار می‌گذاشتیم و والدین‌مان با خیال راحت راهی‌مان می‌کردند. حرم برای من خانه است. پدر است، مادر است، برادر است، خواهر است. حرم خانه‌ی امید است. هر وقت دلم تنگ است مثل آهن‌ربا به آن‌سمت کشانده می‌شوم. قبل‌ترها حرم، برایم همه چیز بود جز حرم. مثل بچه‌هایم که اسم حرم می‌آید دهان‌شان آب می‌افتد. حرم برایشان جایی پر از خوراکی‌های خوشمزه و شکلات‌های دست خادم‌هاست. ولی از یک جایی به بعد، حرم می‌روم تا فقط آن‌ را نفس بکشم. رو به حجم طلایی بنشینم. چشم‌هایم را ببندم و خیال کنم امام رضا (علیه السلام) نگاهم می‌کند. دست بر سرم می‌کشد تا سبک و رها باز گردم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آزاده داشت روایت «گیسوی حور در امین حضور» را می‌خواند. بغضش که افتاد روی جمله «اگر روضه نگیریم، لطمه می‌خوریم» احساسش کردم؛ کسی چراغ‌ها را خاموش کرد. چادرها روی صورت‌ها آمدند و زمزمه «حسین» غمناک و کِشداری توی فضا پیچید. طوری به گریه افتادم، که انگار باز ۱۸ ساله شده‌ام؛ هشتم محرم است و زیر کتیبه «أنا القتیل العبرات» اشک می‌ریزم؛ بلند. داغ. پریشان. وقتی جلسه مجازی «مداد مادرانه» تمام شد، دنیای اطرافم هنوز خیس بود. همان‌جا روایت‌های مجموعه کاشوب را در ذهنم و بعد در گوشی‌ام ورق زدم. من همه را خوانده بودم. وقتش بود باشگاه ادبی ما یک هیئت ادبی هم داشته باشد. ساعت را نگاه کردم. ۳ بعد‌از‌ظهر بود. توی گروه پیام دادم: «بی‌وقفه، بی‌مقدمه، هیئت گرفتنی‌ست هیئت گرفتنی‌ست، سعادت گرفتنی‌ست از موقع ورودیه تا آخر دعا هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنی‌ست بسم‌الله به مجلس عزای امام حسین(ع) خوش آمدید. ساعت ۳/۳۰ تا ۴/۳۰ تماس صوتی وضو می‌گیریم و سلام می‌دهیم و دراولین جلسه پای روایت دیوانگان در پاییز از کتاب کآشوب می‌نشینیم. باشد که به سبک اهل قلم خود را به محشر کبرای آن ذبح عظیم برسانیم.» به این بهانه از روز سوم محرم، هر روز رأس ساعت سه و نیم، کم کم جمع شدیم و اول زیارت عاشورا را زمزمه کردیم. بعد روضه‌هایی که دیگران زیسته بودند را خواندیم و گریستیم. در آخر «فَفی فرج مولانا صاحب الزمان» صلوات فرستادیم‌. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
ده سالی می‌گذرد از آخرین روزهای قاسم‌خوانی‌ام. اما هرسال روز اول محرم که می‌رسد، روی صحنه‌ای می‌روم که تنها تماشاچی‌اش خودم هستم. من تنها چهارسال، در مقابل چشمان تماشاچی‌ها قاسم‌خوانی کردم اما چهارده سال است که در مجلس تک نفره‌ام، شبیه‌خوان می‌شوم... اول محرم هرسال، یکی از همان زن‌های دوران قاجار می‌شوم که شبیه‌خوان شده. لباس مشکی بلند عربی می‌پوشم و روی صحنه‌ی ذهنم می‌روم. راوی روایت می‌کند: نوجوانْ قاسم، مقابل با عمو اذن میدانش نداده روبه‌رو وارد صحنه می‌شوم، روی زانو می‌نشینم و دست‌هایم را به نشانه دعا بالا می‌برم. انگار دلشوره‌ای به دلم بيافتد، بلند می‌شوم و به این طرف و آن‌ طرف صحنه می‌روم. مضطرب این سو به آن سو بیقرار مادرش آمده کند درمان کار نامه‌ی بابا برایش خوانده است چون پدر، اذنش به میدان داده است نامه را بگرفته و بس شادمان همچو رعدی، تندری، شیری جوان نامه‌ی چرمین را در دست راستم می‌گیرم و هر دو دستم را بالا می‌برم. در میانه صحنه چرخشی پیروزمندانه می‌زنم و به شبیه‌خوان امام حسین می‌رسم. به نشانه‌ی ادب زانو می‌زنم، طوری‌که می‌خواهم در مقابل عظمت وجودش ذوب شوم در خودم فرو می‌روم. وقتی دست روی سینه می‌گذارم و سلام می‌دهم انگار امام را حیّ و حاضر در مقابلم می‌بینم. با احترام دو دستم را روی زانو می‌گذارم و سرم را پایین می‌اندازم. راوی ادامه می‌دهد: نامه را داد و دگر خاموش بود از دل و جان، او سراپا گوش بود شبیه‌خوان امام: مرگ، در کامت چگونه در سر است؟؟ سرم را بالا می‌آورم و با دنیایی حسرت پاسخ می‌دهم: از عسل ای جانِ‌جان، شیرین‌تر است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نوجوان قاسم در آغوشش نشست از عمو، صدبوسه بر رویش نشست به آغوشِ شبیه‌خوانِ امام می‌روم و چند لحظه‌ای در این حالت می‌مانیم. - بر تنش آیا زره اندازه بود؟؟ نه رفیقان! قاسم دردانه بود زرهی را از گوشه صحنه برمی‌دارم و می‌پوشم که به تنم بزرگی می‌کند. داشت پایش تا رکابش فاصله دشمنان آن سو کشیدند هلهله دست راست را بالای ابرو سایه‌بان می‌کنم. سمت چپ صحنه را نگاه و شروع به رجزخوانی می‌کنم: لشگر! قاسمم، ابن الحسن در دفاعِ از عمو بر تن کفن کوفیان آماده‌ام بر جنگتان حق کند لعنت بر این نیرنگتان شمشیر را بر می‌دارم و به چپ و راست شمشیر می‌زنم راوی می‌گوید: او رجز می‌خواند و در لشگر تنید هرکسی از روبه‌رویش می‌رمید یک نفر فریاد زد: سنگش زنید همچو بابا تیربارانش کنید سنگ‌ها را می‌بینم که بر سر و رویم فرود می‌آیند. می‌خواهم با سپر کردن دست مقابل سر و صورتم مانع برخورد سنگ‌ها بشوم. - چون کمانداران نشستند بر زمین گشت برپا در فلک صوتی حزین تیرها را حس می‌کنم که بر تن نوجوان ۱۳ساله چه بلایی می‌آورند. روی قبضه شمشیر فرود می‌آیم اما خیلی نمی‌توانم مقاومت کنم.احساس می‌کنم از همه جای بدنم خون جاری شده است. نقش بر زمین می‌شوم. راوی با لحنی محزون ادامه می‌دهد: - تیرها بر جسم پاکش بوسه زد خط خون در چشم ماهش سورمه زد طعم شیرین عسل در جانِ او (این مصرع‌ها را در حالی می‌شنوم که با صورت بر روی صحنه افتاده‌ام) - کرد فریاد: ای عمو جان! ای عمو! (به سختی دستم را بالا می‌آورم و با دستی لرزان و صدایی ضعیف از عمق جان برآمده، دیالوگ را می‌گویم) - استخوانم با هزاران زمزمه خُرد شد چون استخوان فاطمه انگار دیگر جانی در بدنم سالم نمانده و همه تلاشم را می‌کنم تا «ها»ی آخرِ فاطمه را هم به زبان بیاورم. دست و سرم به زمین می‌افتد و شبیه‌خوانِ امام، هراسان وارد صحنه می‌شود و سرم را در دامان می‌گیرد. چند سال پیش که در ایام محرم، به هیئت دانشگاه هنر رفته بودم، با یکی از دانشجوهای هنر، هم‌صحبت شدم. از حس و حال دست اندرکاران و خادمان هیئت، برای برگزاری مراسم می‌گفت و تاکید می‌کرد: «ما هنرخوانده‌ها چون به جزئیات دقت می‌کنیم، روضه گوش دادن برایمان خیلی سخت است چون همه حواشی را تصور می‌کنیم و آب می‌شویم...» اما من قاسم را زندگی کردم. قسمتی از وجودم، قلبم، حتی احساسم قاسم شده است و هر سال شعله می‌گیرد. و مثل قاسم آرزو می‌کنم با همه کوچک بودنم، وقت سفر از این دنیا سرم بر دامان امامم باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ساعت یازده و نیم هر روز زیر کتری را روشن می‌کنم، پسرم می‌خواند و من سینه می‌زنم. دست آخر دعا می‌کند خدایا ما را عاقبت بخیر کن. آمین دعایش را بلندتر می‌گویم تا مادری‌ام واسطه استجابت دعایش شود، با هم چای روضه در استکان کمر باریک می‌خوریم و روضه تمام می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan