#رسول_کوچک_من
مهمان داشتیم، پسری ده، یازده ساله هم بین مهمانهایمان بود، که پدر و مادرش همراهش نبودند.
همه در حال صحبت درباره والیبال و بازیهای جام ملتها بودند. هرکسی از وضعیت ناامیدکنندهی تیم ملی والیبال در بازیها، چیزی میگفت، و همه متفقالقول از اینکه بین یازده تا تیم، ایران در رتبه یازدهم قرار گرفته، تاسف میخوردند.
وسط همهی تحقیرها و تأسفها و حسرتها، این مهمان کوچک ناگهان گفت: «چرا انقدر ناراحتید؟ باید خوشحال باشید!» همه متعجب، در سکوت نگاهش کردند.
با اطمینان و جدیت ادامه داد: «باید بابت این خوشحال باشید که ایران بین ۱۹۵ تا کشور، یازدهمه.»
همه تشویقش کردند و آفرین و باریکلا حوالهاش کردند.
و من، در سکوتی محو و گنگ، خودم را دیدم وسط ابتلائاتم و مادر و پدرِ او را، وسط ابتلائاتشان.
او پسر سوم خانواده بود. از بدو تولد، با شرایط جسمانی خاصی، شبیه معلولیت بدنیا آمد. تا پیش از دبستان نمیتوانست حتی راه برود؛ در بازیها دنبال همه بچه ها میخزید. با کاردرمانیهای مستمر، دو سه سالی است آرام آرام راه میرود، اما با دست و پایی که به بیرون متمایل است.
تا قبل از این مواجهه واقعی، گمانم این بود که گزارهی «باید به نیمه پر لیوان نگاه کرد!» شعاری است که ناشیانه سعی میکند تو را از وسطِ گرداب احساس بدبختیِ مستمر بیرون بکشد و تنها حاصلش، فرو رفتنِ بیشترِ تو در باتلاقِ حسرتها و نداشتنها و نشدنهاست.
✍ادامه در بخش دوم؛