eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
784 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب را آماده کرده بودند برای چاپ؛ من نه هیچ نقشی در تولیدش و نه هیچ روایتی در کتاب داشتم. فقط مطلع شدم که قرار است برود برای چاپ و مژده جان فرستاده بود به گروهی که اگر کسی فرصت داشت برای بار آخر بخواند تا ایراد نگارشی و غیره نداشته باشد. دیدم وقت دارم و گفتم می‌خوانمش به قصد ویرایش... شروع کردم به خواندن، اولش خیلی سعی داشتم روی دیکته‌ی کلمات و اتصال «می» های افعال و اِعراب‌گذاری‌ها و غیره متمرکز شوم، کمی که بیشتر خواندم رفتم توی حس کتاب... چشم‌هایم خیس شد، خودم را کاملا سه‌بعدی در داستان تصور کردم، چقدر این روایت‌ها نزدیک بودند! بعد یکهو به خودم آمدم که ای وای کجا رفتم؟! من باید این را ویرایش کنم، نباید غرق شوم... دوباره سعی کردم متمرکز شوم و قسمت‌هایی را هم دوباره بخوانم، باز این گرداب مرا در خود فرو می‌بُرد و یادم می‌رفت برای چه دارم می‌خوانمش! سخت بود، خیلی سخت بود بخوانی‌اش و نگیردت! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
بخش دوم؛ جیغ، دعوا، گریه، کتک‌کاری، خسته شدن و استیصال من، و نرگسی که شیر می‌خواهد. در یک لحظه تصمیم گرفتم فرمان این ماشین بی‌صاحب را به دست بگیرم تا شاید بشود کاری کرد. لابد باید این روش‌هایی که توی کتاب‌ها نوشته‌اند و مدام خوانده‌ایم، یک جایی به کار بیاید. «رضا این آبنبات تو بوده، درسته؟ فاطمه تو پیداش کردی، درسته؟ رضا تو دوست داری بندازی‌ش دور، آره؟ فاطمه تو هم دوست داری بندازی‌ش؟ حالا چه کار کنیم بچه‌ها؟!» یک خرده آبنبات داریم و دو تا بچه که هر دو می‌خواهند در انتقالش نقشی داشته باشند. سکوت... تفکر... «رضا تو سطل را بیار، فاطمه بندازه توی سطل.» آنقدر راه حل پیشنهادی را بالا و پایین می‌کنی و می‎‌کنند تا برسند به یک نقطه‌ی اشتراک، کورسوی امید، لبخند رضایت دو نفره، بلکه سه نفره! با خودم می‌گویم: «آخه تیکه‌ی آبنبات هم شد موضوع دعوا؟!» بعد دوباره به خودم می‌گویم: «آخه دعوای بچه‌ها هم شد دغدغه؟!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جوراب‌های خیس فاطمه که از دستشویی آمده بود و مشمول تلفات شده بود، در دستم بود. خانم صاحب‌خانه به‌اصرار گفت: «جوراب‌ها رو بده به من یک دقیقه‌ای می‌شورم.» گفتم: «نه نه، اینو دیگه خودم می‌شورم!» گفت: «بده، سریع می‌شورم.» حالا نه من زبان او را درست می‌فهمم و نه او زبان من را! قدبلند و چهارشانه بود و از بالا تا پایین سیاه پوشیده بود. دختر نوجوانش معصومه، به انضمام گوشی مادر، حکم مترجم را داشت. باک شرمندگی‌ام تا بالا پُرِ پُر بود و دیگر هیچ جای اضافه‌ای نداشت. بندِرخت تراس، دیوارِ حیاط، نرده‌های فلزی پشت درها، دسته‌های کالسکه و... همه پُر بودند از لباس‌هایی که دیشب بارها از من خواسته بود تا بدهم بشوید. بالاخره قاطعیت من بر مهربانی خالصانه‌اش فائق آمد و جوراب‌ها را خودم شستم. با چهار کوله‌ی مرتب، پر از لباسهای تمیز و خشک، چهار بچه‌ی حمام رفته و چادری که ناغافل اتویش کشیده بود از خانه‌اش خارج شدیم. اولین‌بار بود که می‌دیدمش... دیشب شوهرش با ماشین مدل بالایشان در مسیر پیاده‌روی کاظمین به کربلا به اصرار، ما را به خانه‌شان برده بود. و محبت خواهرانه‌‌ی او که به رفاقت هزارساله می‌ماند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ وقتی به مسجد جامع خرمشهر رسیدیم بازیکنان با جدیت به دنبال آن گردی بچه جذب‌کن می‌دویدند و حباب‌ساز بزرگی به خوبی کوچکترها را مشغول کرده بود. سرسره‌ی سنگی کنار پله هم صفی از بچه‌های قد و نیم قد را به خود اختصاص داده بود. داخل مسجد چوب‌های ماهیگیری خلاقانه روی رودخانه‌ی پارچه‌ای آبی، خمیرهای رنگارنگ، کاردستی‌های دوست داشتنی و خوراکی‌های خانگی چشم‌مان را روشن‌تر از قبل کرد. سخنرانی و مداحی را با آرامش بیشتری تجربه کردیم و خیالی راحت که بچه‌ها به اندازه‌ی کافی خوشحال هستند و خاله‌ و عموی مهربان به تعداد کافی موجود است! هرکس با یک ظرف کوکو یا دوپیازه از راه می‌رسید و مستقیم آن را به آشپزخانه تحویل می‌داد تا چند بانوی کاربلد، امر خطیر ترکیب کردن غذاها، گرم کردن، هم‌زدن و ظرف‌کردن را به عهده بگیرند. وقتی صفای دست‌های متعدد که درکار بود در قابلمه‌ی بزرگ تجمیع شد، اراده‌ی جمعی ظرف به ظرف سر خورد توی مسجد و قطره قطره قوت شد برای اراده‌ی جمعی دیگر. نام‌ها روی چسب‌های کاغذی نوشته شده و به روسری و چادرها چسبانده شده بود. با دیدن هر فرد ناآشنا اول چشم‌ها می‌چرخید روی چسب‌ها و بعد ذهن‌ها می‌چرخید حول تاریخچه‌ها تا در خفایای حافظه این نام آشنای ناآشنا جستجو شود! حتما هرکدامشان را یک جوری می‌شناسی، یکی در فلان گروه فعال بوده ولی تاکنون ندیدی‌اش، یکی دیگر همان است که صندلی ماشینش را امانت گرفته‌ای، و آن دیگری مسئول فلان گروه، فلان حلقه، فلان تدارکات بوده یا همسفرت در کربلا و رامسر بوده یا توی هیئت با او خیارشور خرد کرده‌ای یا توی کوهنوردی قاف گردنه‌های سخت را با او طی کرده‌ای یا .... به خانه برگشتیم. ماه بعد ناامیدانه گفتم امشب می‌خواهیم برویم مسجد خرمشهر. بی‌مکث مهدی 9 ساله گفت من می‌آیم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ در همین اثناء یک نفر آمد به سختی از کنار ما که ثابت ایستاده بودیم رد شود، نمی‌دانم چطوری پایش گیر کرد به چرخ کالسکه که محور آن به کلی کج شد و دیگر قابل حرکت دادن نبود! از بالاتر رفتن قطع امید کردم. به همسر گفتم: «تو تنهایی برو، اقلا یکی‌مون برسه.» نرفت، ترسید ما آن‌جا اسیر شویم. همین‌جا بود که آن جمله‌ی سوزناکش در مورد پر کردن خیابان را به زبان آورد. از «پر کننده»ی خالی بودن متنفرم. از ایستادن و نگاه کردن و دست زدن. می‌خوام آچار دست بگیرم، کاری کنم. نماز که تمام شد دلم را خوش کردم به دنبال کردن پیکرها و تشییع. مدت‌ها طول کشید تا آن دو قدم راه را رسیدیم به سر انقلاب. نرگس بغل من بود و بقیه‌ی بچه‌ها به انضمام کالسکه‌ی خراب، جمع شده، در دست همسر. دو سه نفر بین ما فاصله افتاد و بعد هم همدیگر را گم کردیم. تماس گرفتم و فهمیدم رفته‌اند منزل مادرشان که بالای انقلاب است؛ شاید چون رد شدن از انقلاب را کاری طاقت فرسا دیده بودند. خدا را شکر کردم که گمشان کرده بودم و می‌توانستم قدری بیشتر بمانم. نرگس کم کم خوابش برده بود و مدام گردنش می‌افتاد از شانه‌ام پایین. پا تند کرده بودم و هرجا فضا باز می‌شد سعی می‌کردم جلوتر بروم تا برسم به آن ماشین عزیز. پیچیدم توی فرعی‌ها تا بتوانم با سرعت جلوتر بروم. حضور فعال آفتاب، دهان‌ها را خشک کرده بود. گویا تعهد داشتم چشمم را برسانم به تریلی مذکور. اگر آن اتصال حاصل نمی‌شد یک چیزی کم بود، انگار آداب مراسم کم و کاستی داشت. به مصیبت از همان کوچه پس کوچه‌ها خودم را رساندم به میدان انقلاب. به یک نفر گفتم: «ببخشید از این‌جا رد شدن؟» «بله، خیلی وقته که رد شدن» را که گفت، دیگر انگار امیدم بدجور ناامید شد. بی‌توفیقی که شاخ و دم نداشت. پرکننده‌ی خیابان بودن آخرین نشانی بود که این مراسم نصیبمان کرد. رکوردهای بالاتر، آدم‌های باهمت‌تر می‌خواهد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ ذهنم شروع کرد انواع سناریوها را بررسی کردن؛ «شاید باید به یه بزرگتر می‌دادم بهش بده! میشه توی صبحانه‌ش بذارم؟ نه یه وقت می‌ره بیرون می‌ده دست کس دیگه‌ای. اگه نخواد قبول کنه یعنی زوری بهش بدیم؟ این نگرفتنش خیلی ارزشمنده، شاید بهتر باشه بذارم طبق نظر خودش رفتار کنه. آخه ما چطوری ازش تشکر کنیم؟» فردای آن روز هم در حالی‌که مثل همیشه سرش از ابتدا تا انتهای جلسه پایین بود و بیم آرتوروز گردن برایش می‌رفت، آمد زیارت عاشورا و روضه‌ی فاخرش را خواند و رفت. نه پرت و پلا می‌خواند و نه صدایش را زیادی بالا می‌برد؛ یک روضه‌ی آرام و باصفا. بعد از رفتنش نَقل مجلسش دهان به دهان می‌چرخید که صاحب‌نفس است و روضه‌اش به دل می‌نشیند. مهدی نمی‌دانم روی چه حساب و منطقی برای استاد نهج‌البلاغه‌مان گفت که این مداح پول نگرفت. او هم گفت: «برای همینه که نفسش خوبه.» من اما دلم راضی نبود. می‌خواستم یک‌طوری ازش تشکر کنم. نه این که بخواهم دستمزد بپردازم، نه. اصلا برای همین همسر را فرستادم که به مبلغ مورد نظرمان سکه‌ی پارسیان بگیرد، چون خوش نداشتم نقدی پرداخت کنیم. می‌خواستم وجهه‌ی تشکر و هدیه داشته باشد. روز آخر روضه‌مان بود و این یعنی دیگر دسترسی ما به او قطع می‌شد. به مامان گفتم: «میشه شما هم یه بار تلاش کنین؟» هرچه باشد مامان جاافتاده‌تر بود و شاید حرفش را زمین نمی‌انداخت. صبح دلگیر عاشورا را دوست نداشتم برای این کار انتخاب کنم، برای همین روز هشتم، آن عملیات ناموفق را شکل داده بودم. دهم بود و روضه‌خوان دیگر صدایش در نمی‌آمد، معلوم بود شب‌های قبل حسابی از شرمندگی حنجره‌اش درآمده. مامان از مدتی زودتر رفته بود توی حیاط و قدم می‌زد. مرد سیاه‌پوش از نوک موها تا نوک انگشت پا، با ریش‌های مشکی پر و همان سری که از گل‌های قالی آن‌طرف‌تر را هرگز در خانه‌مان ندیده بود، آمد برود بیرون که استاد گفت: «برادر کمی صبر کنید.» مودبانه چَشمی گفت و نشست روی یکی از مبل‌ها. استاد دردکشیده با همان دستی که سال‌ها همسر جانبازش را با مشقت فراوان تر و خشک کرده بود، کاغذی از توی دفترش کند و شروع به نوشتن چیزی کرد. جلسه یک جورهایی به حالت تعلیق درآمده بود، انگار زمان ایستاده بود و همه منتظر بودند که ببینند چه خواهد شد. استاد عذرخواهی کرد که معطلش کرده‌است و کاغذ را گرفت جلویش، گفت این را از مادربزرگتان بپذیرید. مرد با تواضع خاصی کاغذ را گرفت و تشکر کرد. خواستم بگویم این مادربزرگ، همسر شهید است تا قدر کاغذش را بیشتر بداند، اما خجالت مهلتم نداد. از در که رفت بیرون دل دل می‌کردم که چه خواهد شد... رفتم توی راهرو تا بلکه مکالماتشان را بشنوم. از پنجره‌ی راه پله، درِ خروجی ساختمان را دیدم و او را دست به سینه و کمر کج در قاب در. جوری می‌رفت که انگار دارد از چیزی فرار می‌کند. دویدم پایین پله‌ها و مامان را دیدم مأیوس و ناموفق. گفت: «بهش گفتم اینو یه مادر داره به یه فرزند می‌ده، شما از مادرتون هم قبول نمی‌کنین؟» گفت: «چرا، اما شما خودتون خرج امام حسین کنید.» نمی‌دانم، شاید نمی‌خواست جرینگ جرینگ سکه، طنین صدای حسین حسینش را تحت‌الشعاع قرار دهد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ مرد عراقی به رفقایش گفت بیایید پول بگذاریم روی هم هزینه گوشی را بپردازیم. همسر مطلقا نپذیرفت. برگشتند سمت موکب با لب و لوچه‌های آویزان و ناامید. یکی‌شان به زور و اصرار بسیار زیاد به اندازه یک میلیون تومان دینار به همسرم داد. هیچ خوشم نیامد اما نمی‌خواستم ناراحتش کنیم. یک بسته زعفران پر و پیمان دادم به همسر، گفتم بده به او بگو سوغاتی مشهد است. همسر می‌گفت گوشی هنوز همان‌جاست و روشن هم هست، اما شارژش دارد تمام می‌شود. به‌دو بچه‌ها را ردیف کردیم و یک بار هم خودمان رفتیم توی موضع که یک کیلومتر از موکب‌مان فاصله داشت. پسرها را برد تا بگردند دنبالش و سعی کرد با نرم‌افزاری صدایش را دربیاورد. حتی زنگش را هم با صدای ضعیف شنیدند! ولی هرچه لای علف‌ها و خاک‌ها را گشتند نبود که نبود. همسر رفت یک ابزاری پیدا کند تا بتواند عمیق‌تر بگردد. در همین حین دو تا مرد عراقی که یکی‌شان سبیل در رفته و دیگری لاغر اندام بود آمدند تا دو گوسفندی را که وسط دشت بسته بودند تا برای ناهار موکب‌شان قربانی کنند ببرند. گوسفند اول را بردند. دومی اما سر ناسازگاری داشت. نمی‌آمد. پاهایش را به زمین می‌کشید، کنار غذاهای روی زمین ریخته خودش را محکم نگه می‌داشت تا بخوردشان. مرد لاغر اندام، کمی صبر کرد تا حیوان بخورد و بعد دوباره به زور کشیدش که ببردش. از فرصت ناهمراهی گوسفند استفاده کردم و با خجالت و دو دلی گفتم «?English» می‌دانستم آن عربی که ما دست و پا شکسته بلدیم با این که این‌ها صحبت می‌کنند زمین تا آسمان فرق دارد و تلاشی هم نکردم. گفت «no» و من هم سر تکان دادم و او هم خیلی بی‌تفاوت رد شد و رفت. «یعنی با خودش نگفت این زن تنها توی برهوت با این بچه‌های صغیر شاید مشکلی داشته باشه؟! انقدر بی‌تفاوت رد شد و رفت!» چند دقیقه‌ای گذشت و موتوری آمد نزدیک ما نگه داشت. همان مرد ظاهرا بی‌تفاوت بود که رفته بود رفیقش را هم آورده بود. رفیقش با اشاره فهماند چه شده و این‌جا چه می‌کنی؟ دستم را گرفتم کنار گوشم و ادای تلفن را درآوردم و گفتم مفقود. و بعد به دشت اشاره کردم و گفتم این‌جاست. دستش را گرفت دور انگشتش که انگار حلقه را نشان دهد و گفت این کجاست؟ اشاره کردم به مغازه‌ای آن طرف‌تر که رفته بود ابزار بیاورد. بالاخره همسر با یک داس نیم‌دایره‌ی برّان که وقتی می‌دیدی‌اش نیاز به آب قند پیدا می‌کردی برگشت! به هر مصیبتی بود با گوگل به‌شان فهماند که آن که گوشی را دزدیده انداخته توی این دشت. دیگر از هوای ملایم صبح زود خبری نبود و آفتاب داشت کم کم با تمام توان خودش را نشان می‌داد. رفتند برای من صندلی آوردند گذاشتند توی سایه و یکی‌شان رفت چند تا نیروی کمکی آورد و یک جعبه آب. گوشی هم دیگر خاموش شده بود و صدا نداشت. با داس و دست افتادند به جان علف‌های بلند، خاک‌ها را تقریبا شخم زدند، هرجا می‌توانست اثری از آن باشد را گشتند. دیگر نزدیک ظهر شده بود و گرما واقعا کلافه‌مان کرده بود. نرگس مدام می‌رفت حاشیه‌ی خیابان و فاطمه گاهی سر ناسازگاری داشت. خودمان هم دیگر خسته شدیم. به همسر گفتم گشتن هم حدی دارد، گناه دارند توی این گرما، بگو رها کنند و بروند. تایید کرد. تشکر کردیم و خواستیم چیزی به آن‌ها بدهیم که نپذیرفتند. در عوض خودشان رفتند از مغازه آب و بیسکوییت و خوراکی برای بچه‌ها خریدند! دیگر از شرمندگی نمی‌دانستیم چه‌کار باید بکنیم. این همه ساعت زیر این گرما گشته بودند و نتیجه‌ای هم نگرفته بودیم و تازه آن‌ها ما را مهمان کردند! زعفران‌هایی را هم که برای هدیه دادن به عراقی‌ها آورده بودم توی محبت‌های موقعیت‌های قبلی تمام کرده بودم! جز پول که قدرش خیلی پایین است هیچ چیز نداشتیم بدهیم‌شان که همان را هم نگرفتند. رفتند. ما هم دیگر رها کردیم. همسر ایستاده بود گوشه‌ای و گوشی خراب قدیمی‌اش را که سیم‌کارتی هم نداشت گرفته بود دستش و نگاهش می‌کرد. انگار نمی‌دانست دقیقا باید با آن چه‌کار کند! آتش گرفتم. ما باید از این موقعیت عبور می‌کردیم. دیگر جای ایستادن نبود. لیوان پلاستیکی که تا دقایقی قبل شربت خوشمزه‌ای توی آن خورده شده بود را محکم زیر پا له کردم و رفتیم. آفتاب تابلوی ایست به دست می‌گفت زمان پیاده‌روی صبح تمام شده. گفتم: «با تمام این‌ها پارسال خیلی شرایط سخت‌تری داشتیم. یادته مهدی از گرما گریه می‌کرد و طاقتش تموم شده بود؟» گفت: «کاش امسالم مشکل‌مون همون گرماها بود.» گفتم: «وقتی ضرب رو یاد گرفتی و تقسیم رو بلد نیستی، جفاست که معلم بازم امتحان ضرب بگیره.» تقسیم‌ها سخت بودند. حسین(ع) بلد بود ما توی چه مبحثی لنگ می‌زدیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱  http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan