✍بخش دوم؛
من الان یک ساعته اینجا ایستادم. اومده بودم بیمارستان برای سنجش تراکم استخوان.»
گفت و گفت و گفت...
«از پنج صبح از خونه اومدم بیرون. مطب دکترم جای دیگه بود، اومدم اینجا تست بدم، بعدش رفتم دمپایی طبی خریدم، حالا دیگه ماشین نیست برگردم.
تاکسیها هم که مسافر نمیبرن، همه سرویس مدرسه شدن...»
همینطور که گوش شده بودم برای صحبتهای پیرزن، پسرم دستش را از دستم کشید و به سمت خیابان دوید.
دنبالش دویدم و دستش را گرفتم. برگشتیم سرجای قبلی در کنار خیابان منتظر ایستادیم.
دوباره به چهرهی پیرزن نگاه کردم، لبخند تلخی روی صورتش پهن شده بود. تا آن لحظه بیشتر به دندانهای مصنوعی سفید و مرتبش از میانهی لبهای چین خوردهاش نگاه میکردم.
اما حالا چشمانش توجهم را جلب کرد. همینطور که به دوردستها نگاه میکرد با صدایی آرام اما نه از روی آرامش، زیر لب گفت: «الان متوجه نمیشی چی میگم. اینهمه زحمت بکش بچه بزرگ کن. آخرش اینطوری برای ماشین یک ساعت کنار خیابون معطل بشی.»
این جمله را که میگفت، بغض گلویش را گرفت و مکثی کوتاه کرد. موج اشک به کمکش آمد و راه نفسش را باز کرد.
حالا بیشتر به چشمانش نگاه میکردم، به گَردِ غربت عجیبی که روی صورتش نشسته بود.
تازه فهمیدم منشا درد و ناراحتیاش از کجاست!
پرسیدم: «چندتا بچه داری حاج خانوم؟»
با همان لبخند تلخ، کشدار جواب داد: «پنج تا.»
در جوابش با تردید گفتم: «خدا حفظشون کنه!»
واقعا ناراحت شده بودم، نمیدانستم چه بگویم!
انگار من و پیرزن در اتاق شیشهای نشسته بودیم و سر و صدای خیابان را نمیشنیدیم، غیر از من و پیرزن و پسر دوسالهام هم هیچ چیز و هیچکس آنجا نبود.
یکباره به ذهنم خطور کرد، دستم را در کیفم فرو بردم و گفتم: «الان براتون تاکسی اینترنتی میگیرم. راحت تا جلوی درِ خونتون برید.»
فورا جواب داد: «نه! دستت درد نکنه مادر، الان دیگه خونه نمیرم. میخوام برم مسجد. حاجآقا میاد سه شبانهروز نماز قضا و یه نماز آیات میخونیم.»
تا قبل از ملاقات با پیرزن میخواستم برای سرنخ غربت، از تجربه زندگی یکسالهام دور از خانواده بنویسم. اما لمس غربت پیرزن برایم عمیقتر و دردناکتر بود...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
و چقدر زیبا عمق ایمان و عقیدهات را به جهانیان نشان دادی، و دلهای آماده را بیدار کردی و به سوی نور کشاندی.
آنقدر زیبا که از باور و ایمانمان در برابر تو احساس عجز و حقارت کردیم...
هرروز تعدادی از فرزندانت در ظاهر، از دامنِ تو پر کشیدند اما در گوشهگوشهی این کرهی خاکی، فرزندانی حقیقی پیدا کردهای که گمشدهی خود را در باورهای تو یافتهاند.
و من امروز خودم را فرزند تو میدانم، به خاطر همهی درسهایی که از تو آموختم...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کِششِ_زَری
در را بستم و توی تاکسی جاگیر شدم. باصدای کلفت و بم مردانه چند بار تاکید کرد که مستقیم میرود، فقط مستقیم!
در بین نق و نوقهای پسرک دو سال و نیمهام مطمئنش کردم که مسیر من هم مستقیم است.
صندلی جلو یک آقا نشسته بود. ته دلم نگران بودم نکند مثل خانومی که هفته قبل در تاکسی، صندلی جلو نشسته بود، از بهانهگیریهای پسرکم شاکی شود!
بعد از اینکه پسرم کمی آرام شد متوجه صدای ضبط ماشین شدم. خواننده زن بود. داشتم با خودم دو دو تا چهارتا میکردم که بگویم ضبط را خاموش کند که دوباره بهانهگیریهای محمدحسن شروع شد.
از صدای بم، دستان درشت و ناخنهایی که روغن ماشین، دور تا دورش را یک خط مشکی انداخته بود، حساب میبردم. شاید هم ترس به دلم افتاده بود.
آقای راننده گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. تماس اول در مورد پاس کردن چک بود. تمام شد. شمارهٔ دیگری گرفت:
- الو زری! ناهار خوردی؟؟
-...
- آره نزدیکم. شاید بیام خونه. حالا ببینم چی میشه!
-...
- غذا چی داریم؟؟
-...
- باشه، اگر بَلّه هم برام بگیری که...
-...
- قربونت برم. فدات بشم...
تماس را قطع کرد. صدای ضبط را کم کرد. نفس عمیقی کشید و تابی در چینهای عمیق پیشانیاش انداخت. دستی در موهای جوگندمیاش کشید و یک «الحمدلله» غلیظ گفت.
از معاشرت با دوستان آذری فهمیده بودم «بَلّه» یعنی لقمهٔ بزرگ؛ از همانهایی که توی بچگی غازی میگفتیم.
نمیدانم زری پشت تلفن چه گفت، اما هر چه بود دستپخت درجه یکش یا زبان چرب و نرمش، مرد به ظاهر زمخت را به خانه کشاند.
#محدثه_درودیان
جان و جهان🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش سوم؛
آواره شده بودیم. جایی را پیدا نمیکردیم بوی پیرِ مراد را بدهد. هرشب یک مجلس را امتحان میکردیم و در راه برگشت ذکر خیر حاج آقا بود: «خدا رحمت کنه حاجآقا رو. هیچجا مثل مراسمهای شب قدرش نمیشه!»
بعد از ازدواج به واسطهی شغل همسرم دههی آخر ماه مبارک و شبهای قدر عازم مشهد میشدیم. فقط نسیم ملکوتی حرم امام رئوف میتوانست کمبود جلسات آیةالله تهرانی را برایم جبران کند. محل اقامتمان در مشهد، اتاقهای یک حسینیه بود.
کفشم را درآوردم و وارد راهروی حسینیه شدم. موکتهای کهنهکار خودنمایی میکرد. اتاقهایی بدون تلویزیون و گاز و حتی بدون دستشویی و حمام مستقل که خیلی از خانواده همکاران را از سفر منصرف میکرد.
اتاق ما در طبقه دوم بود. محمدعلی را در اتاق تنها خواباندم. جوراب پوشیدم و چادررنگیام را سرم کردم. اتاق ما روبروی سرویس بهداشتی داخل راهرو بود. میخواستم سریع تجدید وضو کنم و تا محمدعلی بیدار نشده، به اتاق برگردم. شیرِ آبِ روشویی را باز کردم تا دستم را بشویم. آب قطع شده بود. جمعیت زیاد بود و در ساعات شلوغی، آب به بالا نمیرسید. پلهها را دوتا یکی کردم و به سرویس داخل حیاط رفتم. داشتم چادرم را در میآوردم که به چوبلباسی بزنم، یکی از خانومها وارد شد.
بعد از سلام و علیک و حال و احوال، راز چهرهی ناراحت و درهمش را برملا کرد:
- شما مشکلی ندارید؟اینجا راحتید؟
- راحت که، بالأخره سخته...
باعجله آمد توی حرفم ویک نفس، پشتِ سرهم میگفت:
- شمام که بچه کوچیک داری، چکار میکنی؟ توی اتاق یه روشویی نداره بتونی دستتو بشوری! من که بلیط گرفتم دارم برمیگردم. لباس بچه رو کجا بشوری، کجا پهن کنی؟ دیشب تونستید افطار و سحر بخورید؟ من که اصلا لب نزدم...
بعد از مادر شدنم، به سراغ کتاب «تربیت الهی» حاجآقا مجتبی رفتم. صفحات اول کتاب را ورق میزدم. مردمک چشمم روی یک جمله ایستاد: «تربیت،از امور قصدیه نیست.»
کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. من سادهزیستی را از چگونگی برگزاری جلسات آموخته بودم بدون اینکه حرف و حدیثی در مذمت تجملگرایی یا در تایید سادهزیستی گفته شده باشد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
قبل از سفر هم قول گرفته بودم که روزها میخواهم تنهایی حرم بروم و با امام رضا خلوت کنم.
احساس میکردم سَرم پر شده بود از صدای جیغ و کشمکش و هیاهوی دعواهای برادرانه. یک صحنه مثل سکانس تأثیرگذار یک فیلم سینمایی بارها و بارها روی پردهی ذهنم تکرار می شد:
پسرک با لباس کماندویی درحال دو از اتاق بیرون می آید. میپرد روی مبل اول. دومی و سومی را با دویدن پشت سر میگذارد. خودش را با کتف راست روی چهارمی می اندازد. بلند میشود و تا دیوار روبرو میدود. پایش را به دیوار می کوبد و در هوا چرخی میزند. نانچیکوی پلاستیکی را از کمر شلوارش در می آورد و ناشیانه در هوا میچرخاند.
چشمش می افتد به شخص مورد نظر. دستبند پلیسی را از طرف دیگر کمر شلوارش در میآورد و به دست برادرش میزند. از اینجا به بعد صدای جیغ بالا میرود.
هوا ابری و بارانی شده بود مثل دل من. اذن دخول را در نم باران خواندم و وارد حرم شدم. احساس میکردم دارم پرواز میکنم. بعد از چند ماه سخت و پرفشار، از قفس آزاد شده بودم. وارد رواق شدم و گوشهی دنجی را پیدا کردم. همان قسمت دوستداشتنیام، جلوی کفشداری ۱۲.
برخلاف همیشه، پر از جمعیت بود. صف مشتاقانِ زیارت ضریح، تاب خورده بود و تا جلوی کفشداری آمده بود. بین راه، مهر و زیارتنامه از طبقات مرمریِ در دل دیوار برداشتم. همه چیز مهیّا بود تا غرق زیارت شوم. کیف و کفشم را زیر صندلی نماز خانم کناری جا دادم و نفس عمیقی کشیدم.
زیارت نامه، نماز، دعای بعد از زیارت، وارث و امینالله و جامعه، هر چه را در چند زیارت میخواندم، یکجا خواندم. ساعت را نگاه کردم. در کمال تعجب، ۱ ساعت و نیم گذشته بود. تا اذان مغرب حداقل ۳ ساعت زمان باقی بود.
اگر یک زیارت معمولی آمده بودم، باید سلامِ خداحافظی را مغیدادم و برمیگشتم. اما حس رهایی نمیگذاشت از حرم بروم. هنوز خستگی راه را در نکرده بودم. عقبتر رفتم و به کتابخانه پشت سرم تکیه دادم. چشمهایم را روی هم گذاشتم تا کمی از سوزشش کم شود. اما انگار چشمهایم به هم نمیچسبید. گردنم را به چپ و راست چرخاندم و چشمهایم را باز کردم.
کتابخانه پر از کتابهای جورواجور بود. ولی قرآن وکتاب دعا نبود. چشمم به یک کتاب با جلد سفید و کاغذهای فِرخورده افتاد. اولین کتابی بود که با دراز کردن دستم، میتوانستم بردارم. با خودم گفتم حتما کتاب پُرخوانندهایست که کاغذهایش مستهلک شده. بَرَش داشتم؛ سرباز روز نهم. عکس روی جلد را که دیدم خواب از سَرم پرید؛ خاطرات مصطفی صدرزاده.
با همان مستندی که از شهید دیده بودم، عاشق منش و فعالیتهایش شده بودم.
قسمت خاطرات کودکیاش را باز کردم. پدرش تعریف کرده بود: «مصطفی کلاس سوم یا چهارم بود. شب عیدی، دستم تنگ بود. یه خرج بنّایی شب چهارشنبهسوری گذاشت روی دستم.»
پولهایش را جمع کرده بود و رفته بود ترقه و نارنجک برای چهارشنبهسوری خریده بود. به خواهر و برادرش گفته بود: «توی کوچه نندازیم. مردم میترسن، گناه دارن. بریم توی دستشویی بندازیم.»
نارنجک را توی چاه توالت انداخته بود و لوله سیمانی داخل کار هم ، ترکیده بود.
حالا اینکه پسرمن توی حمام ترقه می اندازد، در چشمم چیز مهمی نبود.
مادرش تعریف کرده بود: «۳_۴ سالش بود. اصرار داشت برادر نوزادش را حمام ببرد. بهش اجازه ندادم. تهدید کرد خونه رو به آتیش میکشه. جدی نگرفتم و بچه را حمام بردم. وقتی برگشتم نصف فرش آشپزخونه سوخته بود.»
دیگر ،چند تا شانهی تخم مرغ که توی بالکن خانهی ما آتش گرفته بود و دود سیاهش را از پنجرهی آشپزخانه دیده بودم، حادثهی قابل توجهی به حساب نمیآمد.
هر چه بیشتر از خاطرات کودکی شهید میخواندم، بیشتر دلم برای پسرهایم تنگ میشد؛
«مامان به قربونتون بره که إنشاءالله مردای بزرگی میشید..»
کدورتی که بابت تذکر همسایهها به بازیگوشی و جنبوجوش بچهها،روی قلبم سنگینی میکرد، کمرنگ و کمرنگتر میشد.
و من به عاقبتبهخیری پسرهایم امیدوارتر میشدم...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوش_آن_ساعت_که_دیدار_ته_وینم
در دومین سفر استانی، به یکی از روستاهای اصفهان رفته بود.
مردم روستا که هلیکوپتر رئیسجمهور را در حال فرود دیدند، از سرِ زمینهای کشاورزی، جمع شدند در محوطه فرود.
پیرزن روستایی با دستهای رنگیشده از برداشت گلرنگ، زیر لب چهارقل و آیهالکرسی میخواند.
یکی از همراهان رئیسجمهور، اشتیاق پیرزن زحمتکش را که دید، به او گفت: «مادر! بین جمعیت اذیت میشی! حاج آقا که اومدن کاری میکنم بتونی بری پیششون. رفتی، دستای زحمتکشیدهتم نشونشون بده.»
پیرزن که تا آن لحظه ذکر از لبش نیفتاده بود، برگشت و با ناراحتی گفت: «فکر کردی من میخوام خودمو بهش نشون بدم؟! من بوی امام و رهبری رو از آقای رئیسی میشنوم.»
هلیکوپتر که نشست، پیرزن از اولین نفراتی بود که حلقهی محافظین را شکافت و در صف اول ایستاد.
تمام مدتی که آقای رئیسی، ایستاده بلندگو به دست صحبت میکرد، پیرزن با چشمانی نمناک، مدام چهارقل و آیهالکرسی میخواند و به سمتش فوت میکرد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ عیدتر از نوروز.mp3
زمان:
حجم:
11.77M
#روایت_شنیدنی
#عیدتر_از_نوروز
نویسنده: #محدثه_درودیان
گوینده: #محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جوان_دوران_انقلاب
بعد از نماز، از گوشهی مسجد بلند شد و با دوست و آشناهایش سلام علیک گرم میکرد.
چروکهای دور چشم و پشت لبش، گذراندن روزهای جوانیاش را نشان میداد.
از بین جمعیت، گلچین میکرد و حتما با آنهایی که ارتباط بیشتری داشت، سر بحث را باز میکرد.
در فاصله ۲-۳ متری هر فردی که مخاطبش بود، بلند و پر انرژی سلام میداد. از صف آخر که من نشسته بودم، جملهی اول هم شنیده میشد:
- به کی رای میدی؟؟
با رویِ خوش و اقتدارِ خانوم مدیرهای محبوب، این سوال را میپرسید.
بعد ازین سوال، در یک قدمی فرد قرار میگرفت. دست لاغر و چروکیده با رگهای برجستهاش را از روی محبت، از لای چادر طرحدارش بیرون میآورد و پشت فرد قرار میداد.
برای بعضیها لازم بود دو سه جملهای بیشتر توضیح بدهد. دستش را از پشت او برمیداشت و برای تأکید بیشتر در هوا تکان میداد.
و بعد خداحافظی گرمی میکرد که شنیده میشد. از مسجد که خارج شد، تا محو شدن از قاب درب ورودی دنبالش کردم.
تن نحیف و قد خمیدهاش هم باعث نشده بود دست از ارزشها و وظیفهاش بردارد.
نگاهی به عملکرد خودم انداختم و توی دلم گفتم «بازم به جوونهای دوران انقلاب...»
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
نوجوان قاسم در آغوشش نشست
از عمو، صدبوسه بر رویش نشست
به آغوشِ شبیهخوانِ امام میروم و چند لحظهای در این حالت میمانیم.
- بر تنش آیا زره اندازه بود؟؟
نه رفیقان! قاسم دردانه بود
زرهی را از گوشه صحنه برمیدارم و میپوشم که به تنم بزرگی میکند.
داشت پایش تا رکابش فاصله
دشمنان آن سو کشیدند هلهله
دست راست را بالای ابرو سایهبان میکنم. سمت چپ صحنه را نگاه و شروع به رجزخوانی میکنم:
لشگر!
قاسمم، ابن الحسن
در دفاعِ از عمو بر تن کفن
کوفیان آمادهام بر جنگتان
حق کند لعنت بر این نیرنگتان
شمشیر را بر میدارم و به چپ و راست شمشیر میزنم
راوی میگوید:
او رجز میخواند و در لشگر تنید
هرکسی از روبهرویش میرمید
یک نفر فریاد زد: سنگش زنید
همچو بابا تیربارانش کنید
سنگها را میبینم که بر سر و رویم فرود میآیند. میخواهم با سپر کردن دست مقابل سر و صورتم مانع برخورد سنگها بشوم.
- چون کمانداران نشستند بر زمین
گشت برپا در فلک صوتی حزین
تیرها را حس میکنم که بر تن نوجوان ۱۳ساله چه بلایی میآورند. روی قبضه شمشیر فرود میآیم اما خیلی نمیتوانم مقاومت کنم.احساس میکنم از همه جای بدنم خون جاری شده است. نقش بر زمین میشوم.
راوی با لحنی محزون ادامه میدهد:
- تیرها بر جسم پاکش بوسه زد
خط خون در چشم ماهش سورمه زد
طعم شیرین عسل در جانِ او
(این مصرعها را در حالی میشنوم که با صورت بر روی صحنه افتادهام)
- کرد فریاد: ای عمو جان! ای عمو!
(به سختی دستم را بالا میآورم و با دستی لرزان و صدایی ضعیف از عمق جان برآمده، دیالوگ را میگویم)
- استخوانم با هزاران زمزمه
خُرد شد چون استخوان فاطمه
انگار دیگر جانی در بدنم سالم نمانده و همه تلاشم را میکنم تا «ها»ی آخرِ فاطمه را هم به زبان بیاورم.
دست و سرم به زمین میافتد و شبیهخوانِ امام، هراسان وارد صحنه میشود و سرم را در دامان میگیرد.
چند سال پیش که در ایام محرم، به هیئت دانشگاه هنر رفته بودم، با یکی از دانشجوهای هنر، همصحبت شدم.
از حس و حال دست اندرکاران و خادمان هیئت، برای برگزاری مراسم میگفت و تاکید میکرد: «ما هنرخواندهها چون به جزئیات دقت میکنیم، روضه گوش دادن برایمان خیلی سخت است چون همه حواشی را تصور میکنیم و آب میشویم...»
اما من قاسم را زندگی کردم. قسمتی از وجودم، قلبم، حتی احساسم قاسم شده است و هر سال شعله میگیرد.
و مثل قاسم آرزو میکنم با همه کوچک بودنم، وقت سفر از این دنیا سرم بر دامان امامم باشد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
برای انجام کار دندانپزشکی برادر کوچکش، کنار یونیت ایستاده بودم که یکباره صدای جیغ و گریه، کاسهی سرم را پر کرد. خستگیها و کمخوابی دو شب قبل هم مزید بر علت شدند؛ سرم گیج رفت و گوشهایم کیپ شد. میخواستم روی صندلی کنار اتاق بنشینم که همه چیز سیاه شد و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
وقتی چشمهایم را نیمهباز کردم، سه خانم بالای سرم آمده بودند. دو نفرشان دست و پاهایم را ماساژ میدادند و دیگری قندها را در آب حل میکرد.
فکر نمیکردم محمدعلی اینها را دیده باشد. انگار چند لحظهای از سالن انتظار آمده داخل راهرو و شاهد ماجرا بوده. حالا دندانپزشک را مقصر بدحالی من میدانست و میخواست خشمش را روی او تخلیه کند.
پسرم غیرتی شده بود. محبت و خشم و ترس، با هم در ظرف کوچک قلب هشتسالهاش، به جوش آمده بود و نمیتوانست تشخیص دهد مقصر کیست!
اولینباری بود که اینطور کلافه و پریشان میدیدمش. روی صندلی نرم و آبیرنگ سالن انتظار نشستم و در آغوشم، صورتش را نوازش کردم. سرش را بوسیدم و اشکهایش را با سر انگشتهایم پاک کردم.
دو ساعتی طول کشید تا آرام شد. از ساختمان درمانگاه که بیرون آمدیم، تاریکی هوا حضور پنجساعتهمان در دندانپزشکی را یادآوری میکرد. دستهای پسرها را گرفتم و تا رسیدن به ماشین قدم میزدیم که تازه سوالهای محمدعلی شروع شد: «مامان چی شد سرت گیج رفت؟ چرا افتادی؟...»
برای جریحهدارشدن احساساتش، دلم گرفت. بیاختیار، ذهنم رفت وسط مجلس روضههای فاطمیه. همانجا که پسری تنها شاهد ضربه خوردن و زمین افتادن مادرش بود.
به دلداریام آمد؛ مثل مادری که پای درد دلهای دخترش مینشیند و دستهایش را میگیرد و میگوید:
«ناراحت نباش مادر! من روزهای سختتر از اینو گذروندم...»
درست مثل یک مادر حقیقی...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
حالم شبیه وقتی شده بود که دو، سه روزی از برادرم، که خارج از ایران بود، بیخبر بودیم. بعد از پیگیریهای متعدد از سفارت خبر دادند تصادف کرده و در بیمارستان است. با پیگیری بیشتر خبر رسید که کاری از کادر بیمارستان برنیامده و تمام کرده است. اما باز هم امید داشتم که در بازه رسیدن به ایران، به زندگی بازگردد و وقتی تابوت را باز کنیم پلاستیک عرق کرده باشد و علائم حیاتی پیدا شود.
حالا با شنیدن خبر تشییع و آمادهسازی مزار سیدحسن، با خودم گفتم دیگر تمام شد. همهی اگرها و شایدها و امیدها در درونم خاموش شد و جایش را یک دلتنگی بزرگ پر کرد.
دیگر با خیال راحت میگویم خداحافظ سیدحسن بدون اما و اگر و شاید!
و سلام بر سیدحسنهای در گهواره... .
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روزهدار_کوچک_خانه_ما
سفره افطار را انداختم. سه لیوان آبجوش سر سفره گذاشتم. یکدفعه تلنگر خوردم؛ سه نفر شدیم! پسرم چه زود بزرگ شد. دلم غنج رفت برای هشت سالگیاش. اولین روز ماه مبارک، برایش تغذیه مدرسه گذاشتم. هر چه اصرار کردم حاضر نشد داخل کیف بگذارد.
خودش تصمیم گرفته روزه بگیرد و آداب خودش را دارد. به هیچ عنوان صبحانه نمیخورد. تا اذان ظهر کاملا روزه میگیرد و این برای پسر من که قبل از ماه مبارک مدام بین یخچال و کابینت در رفت و آمد بود، پیشرفت بزرگی است!
روزهای تعطیل که موقع اذان ظهر خانه است، نوبت افطار اول میشود. موقع قرائت قرآن، سفره میاندازد. سبزی و ماست سر سفره میگذارد. منتظر اذان مینشیند تا روزه را باز کند. به جای سحریِ نخورده که بیدار نمیشود، غذا میخورد. بعد از ناهار، میوه و آبجوش میخورد و روزه را از سر میگیرد تا اذان مغرب.
کلاسهای مسجد هم بی تاثیر نبوده. اعلام کرده بودند این هفته، بعد از کلاس، سفره افطاری ساده برپاست.
همه تلاشش را کرد که روزهدار باشد. هر چند روزهاش کلهگاوی ست، نه کلهگنجشکی!
انگار تمرین اراده میکند. روی پله اول نردبان بزرگشدن ایستاده و لذتش را میبرد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane