eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
804 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
جان و جهان
✍بخش دوم؛ هیچ جای دیگری را نمی‌شناختم که دید مستقیم به خانه داشته باشد. به سمت راست کشیده شدم. در م
با این روایت رفتم توی رؤیا؛ ماه ذیحجه سال ۱۴۰۵ شمسی شده. من نشستم همین‌جایی که فاطمه خانم نشسته‌‌ بود‌. حتی یادش می‌کنم و برای روا شدن حاجاتش صلوات می‌فرستم. یادم می‌آید جمعه‌ای که روایتش را خواندم، چقدر دلم شکست و اشکم ریخت روی پیراهنم. مداحی عاشورایی توی گوشم را با هندزفری پخش می‌کنم و با خودم می‌گویم دوسال پیش همین‌جا بود که دلِ من را لرزاندها. شاید همان موقع حَجّم را از خدا گرفتم. آن موقع فکرش را هم نمی‌کردم پولم جور بشود و بتوانم این اسباب‌بازی‌های شرطه‌ها را از این فاصله‌ی نزدیک ببینم. حتی الان که این‌جا نشستم و قشنگ‌ترین مکعب‌ مشکی عالم را می‌بینم، هندی‌های خوش‌لباس از کنارم رد می‌شوند و با هم علی، علی می‌گویند. انگار نسبت به دو سال پیش شیعه کمی از غریبی در آمده. خودم را روبروی گنبد سبز حرم رسول الله (ص)‌ پیدا می‌کنم، بلند می‌شوم، بند و بساطم را جمع می‌کنم و راهم را به سمت همان‌جایی کج می‌کنم که اول بار، عشق حج را توی دلم پررنگ‌تر کرد‌‌‌. همان‌‌ تکه‌ای از زمینِ خدا که حقِ لمس کردن خاکش را به من نمی‌دهند‌. می‌روم و نزدیکترین مکانی که اجازه‌ی توقف دارم می‌ایستم و از دور برای چهار مرد شریفش سلام می‌فرستم. حتی سلام اهلِ جان‌ و جهان را هم به عرض مبارکشان می‌رسانم. أرزو بر عاشقان عیب نیست... #م._نیکو شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار زو من کس نمی‌دانم جز او، مستان سلامت می‌کنند... عکس از ؛ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ عیدتر از نوروز.mp3
11.77M
نویسنده: گوینده: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان، که چند هفته، «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» همراه آن بودید، به نقطه پایان رسید، شاید برای آغاز در وقتی دیگر... ..._یکی_نبود... بسم‌الله «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود.»؛ این عنوان کتابی بود که ماه پیش درباره داستان‌نویسی خواندم و برای صدمین‌بار از روی عنوان یک کتاب، قضاوت اشتباه کردم. فکر می‌کردم کتاب می‌خواهد توصیه کند از موضوعاتی بنویسید که خودش یا خاطره‌اش یا حداقل زخمش در شما نفس می‌کشد؛ از دیدگاهی که زندگی‌اش کرده‌اید، یا از شهودی که در حین تجربه‌ای، درون شما زنده شده است. ولی کتاب راجع به تکنیک‌های تنفس و ریلکسی اندام بدن بود در وقت نوشتن! وقتی داستان سریالی «معصومیت از دست رفته» را شروع کردم، حس فتح شهری سوخته را داشتم. در خاکسترهای زندگی برادرم دنبال گوهر ارزشمندی می‌گشتم که احتمالا جا مانده. یا به خیال خام خودم دنبال کشف منبع و علت آتش‌سوزی‌ بودم. اما نویسنده که بازرس بیمه نیست... هست؟ به وسط‌های داستان که رسیدم، خودم هم می‌فهمیدم که تعهد به واقعیت و رعایت حق‌الناس معصومه‌ی پارمیدا نامی، شخصیت‌های مقوایی ناسوری ساخته؛ تک‌بعدی، قابل پیش‌بینی و البته دیو و فرشته. و کدام خواهرشوهری پیدا می‌شود که نقش فرشته را به برادرش ندهد؟! راستش می‌خواستم از مسیر معصومه تا پارمیدا شدن بنویسم؛ از شیب تند و وحشتناکش. از سقوط بهمنی که ابتدا قدر یک لایک کوچک است اما تا به یک k فالور می‌رسد، چنان هیبت هیولاواری می‌گیرد که حفظ قرآن و حجاب و پوشیه و عشق طلبگی و حتی چهارتا بچه را با خودش می‌برد. می‌خواستم از شغل بی‌شرافتی به نام «بلاگری» بنویسم، که توش زن با تبرّج و تجمّل پول در می‌آورد و بعدتر با نمایش انحناهای بدنش. حتی از آن هم بدتر! بلاگری فضای آلوده‌ایست که مادری می‌تواند حتی بچه‌هایش را هم بگذارد توی ویترین هزاران چشم پاک و ناپاک. اما نمی‌شد. انگشت شَستم را روی صفحه گوشی بی‌هوا می‌چرخاندم اما چیزی برای نوشتن نمی‌آمد. معصومه برای من مرده بود. چیزی درون من نفس نمی‌کشید که بتوانم از صدای نفس‌هایش شخصیتی خلق کنم. اگر در گوشه‌ای از ذهنم وجود داشت، نمی‌توانستم قطرات اشک دخترش را که توی بغلم خودش را جمع می‌کند، تحمل کنم. اگر آن زن برای برادرم نمرده بود، نمی‌توانست دوباره ازدواج کند. نمی‌توانست گم شدن پارمیدا سه ماه بعد از طلاق را برای بچه‌هایش توضیح دهد. گم‌شدنی که حتی پدر و مادرش هم از جایش بی‌اطلاع بودند. فقط از روی استوری‌هایش می‌شد فهمید که با مرد مسنی در خارج از مرزهای ایران است... من در کنار دیوارهای دوده گرفته آن شهر سوخته، چشم‌های غمگین برادرزاده‌هایم را دیدم که هنوز معصومه برایشان زنده بود‌. آنها گنجی بودند که باید پیدا می‌کردم. باید اول دست آنها را می‌گرفتم و از آنجا می‌بردم. این خیلی بهتر و مهم‌تر از نوشتن از زندگی‌ خودشان و مادرشان بود. معصومیت از دست رفته، پایان یافت چون دیگر نمی‌توانست نفس بکشد‌... [قسمت پایانی] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1185 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی آقای جوان آبی‌پوش، با طمأنینه درب چوبی حسینیه را باز کرد، عکس پانورامای نقش‌بسته روی شبکیه‌ی چشمانم تمام خستگی‌های رسوب گرفته در سلول‌هایم را شست و برد. دخترک شش‌ساله‌ام پرید توی سالن حسینیه: - مامان اینجا رو نگا... دریای توپ‌های رنگی، سرسره‌ی سبز‌ رنگ گوشه‌ی سالن، انبوه لگوها و سبدهای پر از اسباب‌بازی بهترین بهانه‌ها برای تشدید شادی کودکانه‌اش بودند. داخل شدیم. دوستان یکی‌یکی سر رسیدند و دیدارها تجدید شد. همه چیز برای یک جلسه‌ی پرنشاط به سبک ساده و صمیمی مادرانه مهیا بود. مسئول منطقه‌ بحث را شروع کرد. در بخش «در متن»، تنور محفل با بحث داغ انتخابات روشن شد و دوستان ایده‌های عملی برای جذب مشارکت حداکثری در محله‌ها را مطرح کردند. فعال‌ترین عضو جلسه شاید، مدادِ خانم مسئول منطقه بود که تند‌تند روی کاغذهای دفترچه کلماتی را می‌نوشت و کوچک‌ترین عضو جلسه با آن چهره‌ی شش‌ماهه‌ی معصومش لبخند را مهمان چهره‌های متفکر می‌کرد. بچه‌ها گرم بازی بودند و مادرها گرم بحث و گفت‌وگو. عقربه‌های ساعت که یک دور، دور دنیایشان زدند، نوبت کاغذهای نقاشی خلاق بود که مربی کوچک و با‌ استعدادمان در اختیار بچه‌ها گذاشت و پوست پسته و قارچ و ماهی تحویلمان داد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مغزها در حال ورزش و طناب‌زدن بودند و مداد در حال بدو بدو روی صفحه‌ی دفترچه تا این‌که گریه‌ی کوچک‌ترها یادمان آورد جسم‌مان هم به انرژی نیاز دارد. سفره‌ی میان‌وعده، نمایشی تمام از همکاری و همدلی دوستان بود و بحث و گفتگو، دور سفره‌ همچنان ادامه داشت. عقربه‌ها تقریبا سه دور چرخیده و سرگیجه گرفته بودند، که تازه بچه‌ها دور سفره‌ی خمیربازی خانگی خلاقیت‌هایشان گل کرده بود و بدن‌هایشان آرامشی نسبی را تجربه می‌کرد. مادرها اما هنوز مشغول بررسی طرح‌ها و پیشنهادات «در متن» و «پایگاه تابستانه» و دیگر برنامه‌ها بودند. با جمع شدن بساط میان‌وعده، با همکاری جمعی بین‌ مادرها و بچه‌ها حسینیه مرتب شد. «خستگی» از دستشان خسته شده و رفته بود ولی حیف که عقربه‌ها پایان جلسه را فریاد می‌زدند. بانوانی که هرکدام بار یک مسئولیت اجتماعی را به دوش می‌کشیدند، حالا به عنوان یک «مادر» راهی خانه می‌شدند؛ خانه‌ای که امید داشتند نقطه‌ای نورانی در شکل‌گیری جامعه‌ای اسلامی و زمینه‌ساز استقرار حکومت مهدوی باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بوی وایتکس مسیر سلول‌های بینی تا مغزم را لایه‌برداری می‌کند. هوای طوفانیِ آخرین روزهای بهار، سالن را کم‌نور و دلگیر کرده. صدای دخترم می‌آید: «پنجاه و شش، پنجاه و هفت…» مربی‌اش می‌گوید: «سه تا دیگه مونده، پاتو محکم کن، محکم...» همان‌طور که عضلات پایش را ماساژ می‌دهد رو به من می‌کند: - این شش ماهی که نیاوردینش خیلی عقب افتاده درمانش! صدای صبح دکتر توی گوشم پیچید وقتی ابرو بالا داده بود، نسخه می‌نوشت و با تشر می‌گفت: «مگه شوخی داشتم من باهات؟ شیش ماه آینده اگه جدی پیگیری نکردی دیگه می‌ریم برای عمل!» - این مدتی که میاوردمش اصلا تغییری حس نمی‌کردم، راستش خسته شدم؛ هم از هزینه‌ها، هم از رفت و آمد با سه تا بچه… آخرشم دیدم هیچی بهتر نمی‌شه!» - بله خب سخته ولی باید زمان بدید به بچه. چرا فکر می‌کنید نمی‌شه؟ آروم آروم درست می‌شه. سعی می‌کنم نگاهی به اطراف بیندازم، چند ماهی از آخرین جلسه‌مان گذشته، آدم‌ها و بچه‌ها اکثرا عوض شده‌اند. مربی دختر بغلی می‌گوید: «اول اینطوری کن، فشار بده، خم‌ش کن، حالا برو… دوباره از اول برو.» برمی‌گردم دختر را ‌ببینم. حداقل دوازده سیزده سالی باید داشته باشد، هیکلش درشت است. وزنه‌ای نه چندان سنگین توی دست دارد که باید فشارش بدهد ولی دستش توان ندارد. فقط موهای کوتاه و طلایی‌ پشت سرش را می‌بینم. وزنه‌اش دوباره می‌افتد، از ته‌دل می‌خندد سرش را تکان می‌دهد و موهایش در‌ هوا می‌چرخد. وزنه از‌ دستش می‌افتد اما مجدانه به تلاشش ادامه می‌دهد.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ در روبرویم باز و معلوم می‌شود منشأ بوی وایتکس، دستشویی کارمندان بوده‌است. پسرکی نوجوان با چشم‌های درشت و نافذ که پهن بودن صورت و حالت گونه‌هایش خبر از مهاجر بودن خود یا والدینش دارند دستکش به دست از اتاق خارج می‌شود. مربی دخترم می‌گوید: «حسنای زبر ‌‌و زرنگ دوباره باید بشماری.» نگاهشان می‌کنم؛ دخترکم با معلم جدیدش حسابی خو گرفته و این دلم را قرص می‌کند. این‌بار رویم را که بر‌می‌گردانم، مربی دیگری دختر تازه‌واردی را بغل گرفته. او را روی زیرانداز سیندرلایی که مادرش پهن کرده می‌گذارد. در وهله‌ی اول حس کردم دختر کوچک توان حرکت دادن خودش را ندارد. بوی تند عطر زنانه به مشامم می‌رسد. مادر دخترک کنارم نشسته. دائم دخترش را صدا می‌زند. سارا مثل یک تکه گوشت بی‌حرکت روی زیر انداز است. مربی دست و پاهایش را تکان می‌دهد. مادر می‌گوید: «دندان در آورده و ژل بی‌حسی زدم براش. برای همین نتونسته شیرکاکائو و دنتش رو بخوره.» مربی سعی می‌کند سارای کوچک را بنشاند. تازه جثه‌اش را می‌بینم. شاید حالت صورتش چهار پنج ساله باشد اما بدنش خیلی کوچکتر می‌نماید. مادرش هر سی ثانیه می‌گوید: «ساراااا…» سعی می‌کنم برای چند ثانیه دزدکی صورت مادرش را ببینم؛ صورتی شاداب ‌‌و پرانرژی با چشمانی پر از درخشش که مژه‌های بلند و ریمل‌خورده سایه‌بانشان شده‌اند. از تیپ لباس‌ها و وسایل همراه مادر سارا می‌شود حدس زد بابت هزینه‌ها فشار خاصی متحمل نمی‌شود یا حداقل به دیگران اینطور نشان می‌دهند. مربی، سارا را روی دوپا نگه می‌دارد ولی سارا مثل گلی که دو هفته آب نخورده توی دست مربی‌اش ولو می‌شود و می‌‌افتد. مادرش با مربی خوش و بش می‌کند: -می‌بینین چقد خوب سعی می‌کنه خودشو نگه داره؟ فقط اگه پشتی‌ای چیزی باشه خودشو میندازه وگرنه قشنگ نگه‌می‌داره دیگه کمرشو! -اوهومم، رفتنتون کی افتاد راستی؟ -همسرم رفته کارهای نهایی رو انجام بده دیگه. خونه هم اوکی بشه مام بریم اونجا. مربی، سارا را طاق باز خوابانده و هربار قسمتی از بدن سارا را به سمتی فشار می‌دهد و تا دستش را رها می‌کند دخترک دوباره به حالت قبلی باز می‌گردد. درست مثل یک ژله که با انگشت به سمتی هولش داده باشی. - عه؟ به سلامتی پس تا چند ماه آینده بیشتر نمی‌بینیم سارا خانومو. - آره دیگه… این‌جا جای موندن نیست. برای دخترش با شادی و هیجان شکلک‌های بامزه در می‌آورد و می‌گوید: - تا قبل رفتن فکر کنم راه رفتنش دیگه قشنگ ردیف شه! یعنی همچین تکه گوشتی را می‌توان در چند ماه راه انداخت؟ *چقدر خوش‌بین می‌تواند باشد یک نفر؟* دختر موطلایی وزنه به دستش بسته و خرامان از وسط سالن می‌رود و برمی‌گردد. انگار در کلاس باله ثبت‌نام کرده است. آن‌قدر شادمانه لبخند می‌زند که فکرش را هم نمی‌کنی توان نگاه داشتن همان وزنه‌ها را ندارد. با صدای تق محکمی به خودم می‌آیم. طوفان پنجره اتاق کناری را محکم کوبیده توی خیالات من. رفتم توی اتاق، چشمم به منظره‌ی بهاریِ حیاط پشتی افتاد. پنجره را بستم و برگشتم سمت دخترم و ‌نگاهش کردم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مردی از روی حسادت رفت پيش متوكل و گفت: «علی، پسر محمد، قصد شورش دارد.» متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادی. دو كيسه پول پيدا كردند، با مُهر مادرش. خبر را شنيد، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست. گفت: «مريض كه شدی، پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علی‌بن‌محمد كردم. خوب كه شدی، نذرم را ادا كردم. همين.» جان و جهان ما تویی؛✨ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسته‌ی پفک را از روی چمن‌ها برداشت و به سمت معصومه‌سادات گرفت: «الان اینو ببین طعمش چقدر شوره؟ کجا می‌شه اعتراض کرد؟ اصلا کی به حرفت گوش می‌کنه؟!» معصومه‌سادات بسته را برگرداند و گوشی موبایلش را از کیف درآورد: «ایناهاش، این شماره‌ی کارخونه‌ش. من الان زنگ می‌زنم، مطالبه می‌کنم برا پولی که از جیب رفته و پفکی که شوره..» رویم را سمتش گرداندم و پوزخند زدم: «معصومه، ول کن تو رو خدا!» همان‌طور نشسته، کج شدم سمت خانم دهه‌ شصتی که شالش را روی یقه‌ی باز مانتویش کشیده بود و به مکالمه‌ی شوخی ما نگاه می‌کرد: «این دوستم خیلی حوصله داره. هر جا کم و کاستی می‌بینه، فوری زنگ می‌زنه. به قول خودش باید مطالبه کنه. میگه من اگر از مسئولا نخوام، بعد بگم چرا فلان کار نشد که نمی‌شه‌.»ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خانم دهه‌‌ چهلی که هم‌سن مادرم بود، از توی فلاسک چای ریخت و لیوان یکبار مصرف را سمتم گرفت: «حالا شما می‌گی اگر خواستم رأی بدم، به کی رأی بدم؟» معصومه هنوز مشغول زنگ زدن به کارخانه چی‌توز و پیام گذاشتن برایشان بود. - ممم، من نمی‌گم به کی رأی بدید. من می‌گم خودتون تحقیق کنید و به آدمی که راه آقای رئیسی رو ادامه بده رأی بدید. دستی روی سر نوه‌ی ده ساله‌ی لاغر اندامش کشید و خانم دهه شصتی را نشان داد: «دخترم با شوهرش همه‌ی مناظره‌ها رو نگاه می‌کنه.» معصومه‌سادات، خانمی که مژه‌های کاشته‌اش، چندین بار دست‌مایه‌ی شروع بحث و شوخی‌ام با او شده بود را تشویق می‌کرد به مطالبه. او هم به کارخانه پفکِ شور زنگ زده بود و داشت پیام می‌گذاشت. به همدیگر نگاه کردیم و از خانم‌ها برای اینکه اجازه داده بودند کنارشان بنشینیم و در مورد آینده‌ی کشورمان صحبت کنیم، تشکر کردیم. مادربزرگ دهه چهلی دستش را به سمتم گرفت: «ای کاش بازم می‌‌نشستید، خوش گذشت بهمون.» دستش را به گرمی فشردم: «به ما هم خوش گذشت، مخصوصا که چایی هم بهم دادید.» کمی که دور شدیم، دست معصومه روی شانه‌ام آمد: «خیلی مردم خوبی داریما. دیدی چقدر شهید جمهور رو دوست داشتند؟ ای کاش کارخونه چی‌توز به پیام اون خانم جواب بده.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون من: «مَهدی پاشو بریم بیرون.» مَهدی ۵ونیم ساله: «اول بگو کجا میریم تا ببینم دوست دارم بیام یا نه!»😏 من: «تو برات زوده از الان اینقدر استقلال!»😒 مَهدی، با یک نگاه سنگین: «مامان! من طرفدار پیروزی هستم، نه استقلال!!» 😁😂 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan