#دیوار_صوتی
«صدای چی بود؟» خواهرشوهرم صدای تلویزیون را بست. مثل معلمی که سوالی پرسیده و توی چشم تکتک دانشآموزان دنبال جوابش میگردد، به تمام افراد حاضر در مهمانی نگاهی انداخت. صدای آقا سید از توی آشپزخانه آمد «چیزی نیست صدای فَنه. نترسین!»
خواهرشوهرم کنترل را سمت تلویزیون گرفت و صدای گوینده اخبار که از تهدید مجدد نتانیاهو میگفت دوباره توی خانه آقا سید پیچید. مردها به جلو خم شدند و زنها گوشیها را کنار گذاشتند.
چند ساعت بعد سر سفره ولیمه سادات نشسته بودیم. قاشقها به بشقابها میخورد و نوشابهها وقت باز شدن پیس خفیفی میکردند. کسی از پایین سفره، سس میخواست و کسی از بالای سفره، دستمال. هر سال روز غدیر، خانه آقا سید از همین صداها پر میشد. من فکر صداهای جدیدی بودم که امسال تازگی داشت.
صدای انفجار. صدای لرزیدن شیشهها. صدای آژیر. صدای پدافند. صدای حرکت ریزپرندهای ناپیدا.
به سوال تازهای که به مکالمات احوالپرسیمان اضافه شده بود فکر کردم «شمام شنیدین؟»
وقتی پنکه روشن شد و با صدای شبیه هلیکوپترش همه را به خنده انداخت، همسرم گفت: «این صداها که چیزی نیست. اگه هواپیمای جنگی پایین پرواز کنه و دیوار صوتی رو بشکنه، اون وقت تازه ترسناک میشه.» آقا سید پنکه را خاموش کرد. «تا وقتی سر سفره امیرالمومنینیم هیچی ترسناک نیست.»
سفره با خبر سقوط f35 دیگری در کرمانشاه، جمع شد و تا ظرفها را شستیم و خشک کردیم، خلبانش را هم پیدا کردند. همسرم شیرینیاش را با چای پایین داد و با خنده گفت: «ایران الان تنها کشوریه که f35 نداره ولی دوتا خلبان f35 داره!»
دم پنجره رفتم. گنجشکها میخواندند و آواز یاحیدر ریتمیکی از موکب انتهای کوچه میآمد.
ایران تنها کشوری بود که هم میجنگید و هم مردمش توی خیابانها شربت و شیرینی پخش میکردند.
این ما هستیم که دیوار صوتی ترسهای دنیا را شکستهایم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت_زنانه_جنگ
#ما_نقطه_پایانشان_را_میگذاریم.
«نبین به همه روحیه و امید میدم. واقعا تا مغز استخونم لرز افتاده. میترسم.» همسرم مُهر را بوسید و با جانماز گذاشت توی کشو. گوشه لبش انحنای خسته ولی شیطنتآمیزی گرفت. «از جنگ میترسی ای زن مومن انقلابی؟!»
به صورت خوابآلودش نگاه کردم و سر بالا انداختم که یعنی نه.
با چشمهای بسته ریشش را خاراند. «آهان! از چهلبار گزیده شدن از سوراخ مذاکره وحشت کردی..» نور صفحه موبایل را در اتاق تاریک، کم کردم. بیشتر عکسهای خبرگزاریها از نمازجمعه بود و خیل جمعیتی که در یک قاب جا نمیشد. گفتم «نه. امروز دلم قرص شد.»
همسرم خمیازهی بلندی کشید. به ساعت که نزدیک سهی صبح را نشان میداد نگاهی انداخت «پس چی؟!»
یک عکس از راهپیمایی تهران را بین دو انگشت کشیدم. روی تک تک آدمها دقیق شدم. «میترسم ما نتونیم این بار تاریخی بزرگو حمل کنیم. ما ۹۲ میلیون واقعا از پسش برمیایم؟ اینکه یه هُل بدیم تا صفحه آخر تاریخ بشر، قبل از ظهور ورق بخوره؟ ما قد و قواره خونخواهی همه خونهای به ناحق ریخته هستیم؟»
همسرم با چشمهای نیمهخواب لبخند زد. «باز تو ترسیدی شروع کردی قلمبه سلمبه حرف زدن؟»
دراز کشید روی تخت. «جواب دقیقی ندارم. اما پدر من تو شرایط خودش با همه سختیها رفت جبهه. پدربزرگم زمان جنگ جهانی دوم بود و قدّ خودش از کشورش دفاع کرد. پدر پدربزرگمم تو قحطی، درِ خونهش به خیرات و اطعام باز بوده. انگار ایرانیها چندین نسله برای ایستادن توی این نقطه تربیت شدن. همیشه سمت حق وایسادن. با همه هزینههاش.»
دوباره زوم کردم روی چهرههای توی عکس. دلم میخواست از همهشان بپرسم خبر دارند قرار است قهرمان دنیا باشند؟ آمادگی دارند پرچمشان را توی دست مردم همه کشورها ببینند؟ برنامهای برای الگوی دنیا شدن ریختهاند؟
همسرم با صدای کلفت و خشدار دم صبح پرسید «راستشو بگو. از اعلام ورود آمریکا میترسی؟»
خوابم میآمد. پوزخند زدم «آمریکا فقط برای کسی که بهش اعتماد میکنه خطرناکه.»
ساعد دستش را گذاشت روی چشمها. «نمیخوابی؟» توی دلم گفتم آدم باید در بینالطوعینها بیدار باشده؛ برای دیدن اولین شعاعهای طلوع، درست در نقطهی پایانی شب.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت_زنانه_جنگ
#سکّو
یک سوال در فضای مجازی آمد که «دستاورد شخصی شما از این جنگ چه بود؟»
چندتا متن نوشتم از تغییر دیدگاهم، از رشد بچههایم. اما یک گنج شخصی هم دارم. عکسها و کلیپهایی که از مردم دنیا توی فضای ابری ذخیره کردهام.
حالا پس از آتشبس، میروم یَزلهی عراقیها را میبینم و قلبم بالا و پایین میپرد.
بوسه مرد مو بورِ هلندی را به پایین پرچمم نگاه میکنم، پر از حس افتخار میشوم.
کلمات کج و کولهی ژاپنیها وقت خواندن سرود ملی ایران به خندهام میاندازد.
هنوز با بغضِ صدای دختر غزهای که «اللّهم سَدِّد رَمیَهُم» میخواند گریهام میگیرد.
فریادهای آن یوتیوبر عرب را که نمیدانم کجایی است، تماشا میکنم. وقتی دارد «لا إلهَ إلّا آمریکای خلیفههای خلیج» را مسخره میکند، تارهای صوتیاش در حال پاره شدناند.
فوتبالیست قزاقستانی، مادر بوسنیایی، مرد پاکستانی، تماشاگران تیم اسپانیایی که پرچم ما را بالا میگیرند، دلم گواهی میدهد در جام جهانی مستضعفین برندهی نهایی ماییم. خودِ حریف هم میگوید ایران تاکتیک اصلیاش را رو نکرده. نیمه اول فعلا یک_هیچ به نفع ایران تمام شد. رسیدیم به نیمهی مربیها. هرچقدر هم داوریهای بینالمللی به نفع بگیرند، همه میدانند باز «آقای خاص» تمامکننده بازی است.
برای همین است که کسی در استادیوم دنیا سکّوها را ترک نمیکند. بازی ایران همیشه تماشایی است.
#stay_with_Iran
#Just_do_it
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#پاسدارِ_حرم
به انگشتهایش فکر میکنم؛ به تکتکشان. به حرکت چابک حدقهی چشمهای مضطربش. به نفسهایی که در سینه حبس میکند. به خطرات و احتمالات و تمام چیزهایی که همین الان دارند از قلبش میگذرند.
به زنی فکر میکنم که دیشب از خانه راهیاش کرده. قبل رفتنش وقتی داشته مو شانه میزده یا دکمههایش را میبسته، حتم دارم نتوانسته چشم از او بردارد. مطمئنم بعد از آنکه رفت و خیابانْ پژواک صدای ماشینش را هم برد، تازه به اشکهاش آزادباش داده. مثل آن زن که نمیدانم مادرش است یا همسرش یا دخترش، قرآن به بغل به دیوار کنار پنجره تکیه میدهم. به او فکر میکنم و «فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً» میخوانم.
از ساعت دو نیمهشب تا الان که نزدیک طلوع آفتاب است، پدافند لاینقطع و یکضرب دارد میزند. عرقِ روی پیشانی سربازی را که دست به ماشه، روبهروی صفحههای نمایشگر بیدار است، تصور میکنم. منتظرم صداها تمام بشود، بلکه بتواند برود گوشیاش را بردارد. برای آن زنی که تسبیح به دست کنج دیوار نشسته، بنویسد: «خوبم. نگران نباش. تو بگیر بخواب.»
آنوقت من هم اشکهایم بند بیاید و آرام بگیرم.
مثل کسی که پدرش، همسرش و پسرش دارد از جنگ به خانه برمیگردد.
#سمانه_بهگام
#روایت_زنانه_جنگ
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
پادکست جان و جهان _ پاسدارِ حرم.mp3
زمان:
حجم:
3.79M
❇️ #پیشنهاد_ویژه_جان_و_جهان
#روایت_شنیدنی
#پاسدارِ_حرم
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده، تنظیم و تدوین: #نرگس_وطنخواه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#پابرهنه
آخر در جهان بیکفشیِ اتیسم، من چگونه از جاکفشیها بنویسم؟ به مادرِ پسرِ هفده سالهی اتیستیکی که بدون کفش آمده بود مطب روانپزشک گفتم: «بچههای ما دلشون نمیخواد اتصالشون به زمین قطع بشه. باید سیم اِرت ببندیم بهشون!» به پاهای پسرش روی سنگ سفید درمانگاه نگاه کرد و بعد زد زیر خنده.
برای محمد طی مسیر بیمعناست. همهجا برایش مقصد است. وقتی کفش پایش میکنیم که مثلا برویم شاهعبدالعظیم، همان دمِ حیاط خانه، کفشها را میکنَد و میرود سراغ غنچههای باغچه. میدود دنبال زنبورها و میگردد پی کفشدوزکها. خدای لطیف و مجیب و رحیم و جمیلش همینجاست. برای دیدنش احتیاجی به جایی رفتن ندارد.
همیشه توی پارکها چند نگاه عجیب و چند پشت چشم نازک به تورمان میخورد. محمد بدون جوراب میدود بین بچهها و بلندتر و شادتر از بقیه میخندد. وقتی از سرسرهای پایین میرود یا پاهایش روی تاب تا آسمان اوج میگیرد، میبینم که با همه وجودش آنجاست؛ با تکتک سلولهای بدنش. دیروزی نیست. فردایی نیست. تعلقی نیست. هرچه هست لذت زیستن در لحظه است.
با اینهمه پسرم عاشق آن دایرهی کوچک عدد داری است که کفشدارها تحویل زوّار میدهند. مثل سکهای بزرگ میگذاردش روی مرمر صیقلی و برّاق و بعد میچرخاندش. دایره، دور میگیرد و محمد مبهوت نگاهش میکند. یکجور شیفتگی و شیدایی در چشمهایش هست که انگار دنیا فراموشش شده.
آن روز در حرم فقط توانستم یک سلام بدهم. هزار کیلومتر راه آمده بودم فقط برای همین؟ هنوز پرده ورودی خواهران را کنار نزده، محمد دوید وسط صحن جامع رضوی. دستهایش را مثل بالهای کبوترهای حرم باز کرده بود و به سرعت میرفت؛ انگار داشت هوای حرم را بغل میگرفت.
تا خود رواق امام خمینی دنبالش دویدم. سفت گرفتمش و به دیوار خنک کفشداری تکیه دادم تا نفسم بالا بیاید. کله یک خادم بالای سرم پیدا شد و پرسید: «حالت خوبه عزیز؟» سر تکان دادم و بلند شدم تا کفشها را تحویلش بدهم. که محمد یکهو و پشت سر هم گفت: «مامان! آب!» به دفعه ششم و هفتم که رسید دیگر داشت فریاد میزد. کفشها که هنوز سر انگشت خادم بینشان بود را دوباره برداشتم و به سمت حوض وسط صحن رفتیم.
خسته بودم. لیوان پلاستیکی را با احتیاط دادم دست محمد. از ذهنم گذشت اصلا گنبد را دیدم؟ اذن دخول و سلام که بماند. همینکه بین گلدستهها و گنبد فیروزهای گوهرشاد سر میگرداندم تا از زاویهای پرچم سبز امام رضا را ببینم، شالاپ! آب پاشید روی چادرم. محمد پریده بود توی حوض و حالا مثل ماهیهای قرمز با شادی تاب میخورد بین فوارهها. چند ثانیه مبهوت نگاهش کردم. وقتی شوهرم ما را پیدا کرد و پیراهن شلوار یدکی که همیشه همراه داریم را آورد، گفتم: «قبلا آرزو داشتم پسرم کفشدار حرم بشه، حالا فقط آرزو دارم کفشاش به قفسههای کفشداری برسه!» همینطور که با حوله کوچک و نازکی موهای محمد را خشک میکرد، لبخند عمیقی زد که غم صورتش را کشید توی خودش. «پس باید ببریمش جاهایی که همه پابرهنهان! مثل بینالحرمین، طواف کعبه، سعی صفا و مروه حتی کوه طور.» داشتم به تمام پابرهنههای مسیر اربعین و حاجیهای دور کعبه و نور برآمده از درختی که نمیسوزد، فکر میکردم که شوهرم گفت: «بریم هتل، بعد نماز بیایم؟» آه کشیدم؛ یک آه طولانی. آهَم انگار تمام نمیشد و میخواست تمام غم توی ریههایم را خالی کند. بالاخره نفسم را جمع و جور کردم و گفتم: «من هنوز سلامم ندادم.» محمد را بغل کرد. پلاستیک کفشهای محمد را از دستم گرفت و گفت: «من بچهها رو نگه میدارم، تو برو حرم.»
آنقدر سریع رفتم سمت ضریح که کفشهایم را که کنار کفشهای محمد بود، یادم رفت. کیفم و همه متعلقاتم جا ماند دست شوهرم. میدویدم تا خودم را برسانم به مرقد؛ آنجا که وقتی چنگ میزنی به مشبّکهای نقرهایاش، انگار وصل شدی به کائنات. آنجا که سیم اتصال آسمانها به زمین است.
#سمانه_بهگام
پینوشت:
روایت #پابرهنه در شمارهی جدید نشریه عین با عنوان «جاکفشی عین» به چاپ رسیده است.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
#پسر_من_فدای_آن_پدری_...
علیاکبر را پاشویه میکردم و مداح توی گوشی، روضه علیاکبر(ع) میخواند. داشتم دستمال مرطوب را به قفسه سینهی داغ علی میکشیدم که مداح از قول امام حسین(ع) چیز عجیبی گفت. «داغها آمدند و رفتند اما اندکی از غم تو که روی قلبم بود، کاسته نشد علی! تا خود لحظه شهادت.» اشک توی چشمانم جمع شد. به خودم دلداری دادم که زبان حال است و خوشذوقی مداح. وقتی سندش را گفت دستم توی کاسه آب لرزید.
لبهای پسرم خشک خشک بود و تبش هنوز زیر سی و نه درجه نمیآمد. تا نوبت بعدی دارو، هنوز یک ساعت مانده بود. هذیان میگفت اما بیصدا. انگار تارهای صوتیاش خشکیده باشند.
تا قبل ازین برای پیشانی و انگشت و سینهی شکسته امام حسین(ع) اشک ریخته بودم، اما حالا این گریه بلند بلند بیاختیار که داشت نفسم را میبرید، برای قلب شکستهاش بود. قلبی که داغ فرزند دارد، نمیتپد. آه میکشد. هر دقیقه هفتاد و پنج بار آه میکشد.
دستهای علیاکبرم بالا آمد. میخواست بغلش کنم. تن تبدارش را به خودم چسباندم و یک دعای محال، با اشکها سُر خورد و روی لبم آمد. «خدایا! میشه هیچکسو با فرزند امتحان نکنی؟»
مداح به معنا کردن إرباً إربا رسید. با صدای خفهای که علی را نترساند گفتم «حسین! یه پسر دادی یا هفتاد پسر؟»
وقتی به صحنهای رسید که امام صورت به صورت پسرش میگذارد، وقتی همه کائنات پژواک جمله «وَلَدی عَلی... وَلَدی عِلی...» شد، صورت علی روی صورتم بود. شرم کردم. همه غمهای دنیا را سیدالشهداء قبلا در راه خدا خریده بود. حس کردم همه هزینهها را حساب کرده، جای تکتک شیعیانش.
علی را روی تخت برگرداندم. امشب هیئت نرفتم اما روضه خودش به خانهمان تشریففرما شده بود.
زینب از حرم بیرون زد و امام دست بر جگر از روی نعش پسرش بلند شد.
دعایم را اصلاح کردم. «خدایا هرکسی رو که با فرزند امتحان میکنی، دلِ شکستهش رو به دل شکستهی امام حسین پیوند بده. زخم دلش رو کنار زخمی بگذار که تا قیامت میجوشه و فیض میبخشه.»
تب علی پایین آمد. دیگر پای لرزانش را روی زمین نمیکشید.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
#بازآمدی
نامزدم میخواست برود سفر. زنگ زد و قرار گذاشتیم تا با هم خداحافظی کنیم. توی صحن سیده حمیدهخاتون باغ فیض، زیر آن باران شدید، خیلی جای وقتکشی رمانتیک و اینپا و آنپا کردن نبود. گفت «براتون یه هدیه گرفتم. ناقابله.» دست کرد توی کاپشن سرمهایاش و کتابی بیرون کشید. لابد آنجا گذاشته بود تا خیس نشود. «گفته بودید ناداستان بیشتر دوست دارید.»
جلد کتاب دقیقا رنگ خون بود. با دیدن اسمش وا رفتم؛ «شنهای سرخ تَکریت»
با چنان ذوقی میگفت که عاشق زندگینامه آزادگان است که رویم نشد بگویم چقدر از ژانر اسارت و اردوگاهی بدم میآید؛ آن هم خواندن از شرایط غیرانسانی زندانهای عراق.
با لبخند مردّدی جلد گالینگور کتاب را باز کردم. تصویر سیاه و سفید مردهای کچل کرده، در پیراهنهای شبیه به هم، با آن عبارت درشت و خشن P.W رویَش، غم عالم را ریخت توی دلم.
شنیده بودم بعضی از مردها توی جلسات خواستگاری حرف از جهاد و شهادت میزنند، اما اسارت؟! اینیکی واقعا نوبر بود! لبهایم به سختی یک نوار لاستیکی کش آمد و تشکر کردم.
برادرم یکدستی کتاب را از روی میز برداشت و برانداز کرد. گفت «اولِ زندگی با یه چیز لطیفتر شروع میکردین! حتما 'خاکهای نرم کوشک' گیرش نیومده، اینو خریده.» بعد هم زد زیر خنده. اخمم را که دید دستی به محاسنش کشید تا خندهاش را جمع کند. «عیب نداره! تو طول زندگی کمکم ژانر مورد علاقهتون بهم نزدیک میشه.»
من نمیدانم بعد از ازدواج از نظر علمی و آماری، چه چیزهایی ممکن است در آدمها تغییر کند، اما مطمئنم ذائقه ادبی جزو آنها نیست.
دخترم گفته بود برای هدیه تولد دهسالگیاش فقط کتاب میخواهد. پدرش توی ماشین نشست و پلاستیک خریدها را داد دستم. در همان نگاه اول دیدمش؛ یک کتاب قطور سورهمهری، که به هیچوجه نمیتوانست خود را زیر کتابهای کِلِر ژوبرت و قهرمانان کربلا مخفی کند. لپهایم را باد کردم و ابروهایم بالا رفت. صدایم را طناز و نازک کردم. آهنگین خواندم «باز آمدی... باز آمدی... با یه کتاب دیگه از اسارت!» دنده را عوض کرد و خندید. «فکر کن 'انسان در جستجوی معنا' رو خریدم.»
کتاب را گرفتم توی دستم. روی اسمش دست کشیدم. «زندان موصل» میرفت تا در طبقه کتابهای همسرم، کنار «پایی که جا ماند»، «من زندهام» و «پوتینقرمزها» و... بنشیند و معنای بیشتری به مفهوم مقاومت و صبر و پایداری بدهد.
#سمانه_بهگام
#به_بهانه_روز_بازگشت_آزادگان_به_میهن_اسلامی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠