eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
784 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
باصدای خروس همسایه چشم‌هایم را باز کردم. اگر کمی تعلل می‌کردم نماز آفتاب طلایی نصیبم می‌شد. به سختی بلند شدم و وضو گرفتم و بعد قامت بستم. آخرین قطره‌های انرژی‌ام صرف نماز شد و دیگر بعد از سلام نماز روبه قبله درازکش شدم. دستی روی کتفم نشست و نوازشم کرد؛ عطر مادر بود و بس. لیوانِ شربتِ عسلی مهمانم کرد و با نگاهش انگار برایم داستان می‌گفت... از شب‌هایی که من بیقراری می‌کردم و مادر بی‌خوابی و اشک را به جان می‌خرید، از دل‌دردها و واکسن‌هایم، از آن آخرین امتحانی که باید می‌داد تا مدرکش را کادوپیچ تحویلش دهند و به‌خاطر آسایشم قید امتحان را زد. از آن بهانه‌گیری‌های سرسام آورم... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نگاهی به دخترکِ غرقِ در خواب می‌اندازم! انگار نه انگار که دیشب چشم برهم نگذاشت و تا خود صبح به خود پیچید و گریه سر داد! حالا فارغ از تمام اتفاقات، آرام و بی‌آزار آن‌چنان عمیق و راحت خوابیده، انگار که این طفل تا به امروز خم به ابرو نداشته‌است. نگاهی به مادرم می‌اندازم و در چین و چروکِ چهره‌ی مهربانش گم می‌شوم. هرکدام از این چین‌ها جاده‌ای برای رسیدن من به یک موفقیت بود، یک راه برای گذر من از هست‌ها و رسیدن به بایدها. کبوتر خیالم در چین‌های صورت مادر سلسله جبال دماوند و سهند و سبلان را تصویر کرد. یک روز این مام وطن داغدار دانه دانه رفتن عزیزانش در جنگ و ترور شد، روز دیگر غصه‌دار پشت پا زدن‌های بچه‌هایش به او در فلان آشوب، و بار دیگر چند پاره شدن فرزندانش در تنش‌های انتخاب‌گری. زخم‌های تنش از شماره بیرون است، ولی محکم ایستاده، نمی‌گذارد تندبادها از پای بیاندازندش. لبخند مادر و دعوتش به استراحت مرا از دنیا کند و به عالم رویا برد؛ اما رویایی پر از مادر و لطافت مادری‌اش. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون ؟ دختر ۶ساله من صندوق رأی درست کرده🗳 بصورت سیار خونه پدربزرگش اینا هم برده. تا الان هم ۶ تا رأی با کد ۴۴ أخذ کرده...😃 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
. بعضی آفتاب‌ها، به اندازه‌ی سایه‌های لطف امام هشتم خُنکای خوشی دارد. خورشیدِ ده صبح تیرماه به اندازه‌ی ظهر پانزده مرداد، سنگ‌های صحن پیامبراعظم را داغ کرده. کفش‌های پسرکم را از پایش در می‌‌آورم و بلافاصله گریان و غُرّان در آغوش می‌کشمش. دانه‌های عرق از کنار گوش‌هایش به سمت گردن روان شده بود که وارد محل أخذ رأی شدیم. اول صف را نمی‌توانستم پیدا کنم. از خانم‌هایی که پچ‌پچ کنان پشت سرهم ایستاده‌‌ بودند، ابتدای صف را سراغ گرفتم. الحمدالله را با سرانگشتانم تسبیح انداخته‌ام. خدا را شکر از صف و شلوغی دلچسب مسئولیت... گریه‌‌ی دوساله‌ام سَرهای همه را به سمتم کشاند و خادم سبزپوش حرم به سمت داخل راهنمایی‌ام کرد: «خانم بچه‌ داری، بیا برو داخل.» برگه‌ی رأی را داخل صندوق انداختم. مرد کوچکم هم‌چنان گریه می‌کند. خادمی دیگر، پیشنهادِ وسوسه‌انگیزِ اِستامپ و کاغذ به پسرکم داد. جوهرِ دستِ امیرحسین آرامش می‌کند. ازدحام بیشتر شده، گرما شدت گرفته اما حسینِ من با دیدنِ انگشتِ آبی‌شده‌‌اش می‌خندد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... ما همان آدم‌هایی هستیم که هر وقت سوار اتوبوس می‌شدیم، سعی می‌کردیم روی صندلی‌هایی بنشینیم که با نفر‌ روبرویی چشم توی چشم نشویم و اگر چاره‌ای نبود رویمان را می‌کردیم به پنجره تا نگاه‌هایمان با هم گره نخورد. ما همان آدم‌هایی بودیم که توی مطب دکتر، صف نانوایی و هر محل انتظار دیگری سرمان را می‌کردیم توی گوشی‌هایمان تا مبادا با غریبه‌ها هم‌کلام شویم. ما همان‌هایی بودیم که شماره ناشناس جواب نمی‌دادیم و نمی‌گرفتیم. اما این روزها و ساعت‌های منتهی به انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم حسابی فرق کرده‌ایم؛ برای همراه کردن دیگران با رأی‌مان، حالا هر رأیی که باشد، راه افتاده‌ایم توی خیابان و مطب و آرایشگاه و هرجایی که آدم‌ها هستند تا سر حرف را باز کنیم. اصلا سوار اتوبوس می‌شویم الکی و عمداً چشم توی چشم می‌شویم با نفر بغل‌دستی و روبرویی و سر حرف را باز می‌کنیم برای نجات ایران... ما این روزها شماره‌های ناشناسی از گوشه گوشه ایران را با تلفن همراه‌مان می‌گیریم تا شاید یکی پشت خط، هم‌رأی‌مان شود. ما این روزها بیشتر از هر وقت دیگری حس هم‌وطن بودن داریم با تک تک جمعیت هشتاد و چند میلیونی ایران. این روز‌ها بیشتر از هر وقت دیگری فهمیده‌ایم؛ «ما همه در یک کشتی نشسته‌ایم و یک خانواده‌ایم‌...» حرف می‌زنیم، استدلال می‌آوریم و گرم می‌گیریم با هم‌وطن‌مان. حالا در این روز انتخابات، قلب‌مان توی سینه تندتر می‌تپد. اما نتیجه هر چه باشد، تجربه‌ای داریم به وسعت چند هفته هم‌کلامی و همدلی. به امید آن که پایانش نیز خوش باشد... جان و جهان ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
بار اول که مشاجره‌ بالا گرفت و ولوم صداهاشان به مرز دعوا رسید، داشتم پشت به آن‌ها ظرف می‌شستم. ولیمه حج مادرش بود و شلوغی خانه مجبورشان می‌کرد تمام حجم تنش بین‌شان را توی آن آشپزخانه کوچک جا دهند. من سکوت کردم. حتی وقتی شوهرم و خواهرش در انتظار تایید، چند ثانیه‌ای نگاهم کردند و بعد دوباره بحث خودشان را از سر گرفتند. خواهر و برادر بودند و خوب می‌دانستم صورت خوشی ندارد که من دخالت کنم. تایید یکی، نفی دیگری تلقی می‌شد و کاملا واضح بود که هر دو هدف‌شان پذیرایی بهتر از میهمانان تازه از راه رسیده است؛ ولی روش مردانه کجا و سبک زنانه کجا. تک پسر خانواده که شوهرم باشد به قهر و اعتراض از خانه بیرون زد و من و دخترم ناچار و شرمنده به دنبالش.تمام راه تا خانه هرچه بالا و پایین‌ کردم، باز باورم نمی‌شد که خواهر و برادر برای بهتر و درست‌تر انجام دادن کاری، اینگونه به اختلاف برسند. یا بقول مادرش آبروریزی راه بیندازند‌. امروز وقتی به خانه رسید کلافه بود. برای پرسیدن «چی‌شده؟» تا پایان لیوان دوم فالوده‌ی طالبی‌اش صبر کردم. مشت آبی به صورتش پاشید. «امروز با خواهرم حرفم شد.» لازم نبود بپرسم کدام خواهر و حتی سر چه موضوعی. همیشه سر انتخابات اختلاف نظرشان عود می‌کرد. شرح حرف‌هایشان توی ایتا را که نشانم داد، در تعجبی ساختگی و با لحن فردوسی‌پور گفتم «عجب ملت سیاسی‌ای هستیم ما! » طنزم اندازه فالوده‌ها خنک بود. نگرفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ناهارش را گرم کردم و سفره را انداختم. بعد از غذا بود که به حرف آمد. «نگاه بعضی از سیاسیون بر مبنای توسعه است نه تمدن‌سازی. با اینش هیچ‌جوره نمی‌تونم کنار بیام. برنامه‌هاشونم از بالا به پایینه. یعنی اقداماتی که می‌کنن هفتاد درصد قشر مرفه ازش استفاده می‌کنن، پنجاه درصد قشر متوسط، سی درصد ضعیف، طبقه محروم هم که زیر پنج درصد.» وقت گفتن کلمه «محروم» نگاهش رفت و چسبید به محمدْ که داشت تقلا می‌کرد تا قطعه لگوی سفیدی را درست روی مابقی برجش بگذارد. بعد از اتیسم محمد، آسانسور زندگیْ ما را در طبقه معلولین پیاده کرد و من به چشمْ محرومیت و محدودیت این جامعه را دیدم. بعد از دیدنش، در این سه سال با پوست و گوشت و خون درک کردم وقتی به کسی می‌گویند «سید محرومان» یعنی چه. فهمیدم نگاه از پایین به بالای یک مدیر اجرایی چه بذر امیدی توی دل یک مادر شکسته و مستاصل می‌کارد. همسرم راست می‌گفت؛ تا وقتی اتیسم در دولت قبل در لیست بیماری‌های صعب‌العلاج نرفت، من با یک بچه بی‌قرار در ماشین که فقط جیغ می‌کشید، امکان استفاده از اتوبان‌های تهران را هم نداشتم؛ چه برسد به لذت از استخر و بوستان و مراکز بانوان. همسرم سفره را دستمال می‌کشید. دستم را گذاشتم روی دستش. نمی‌خواستم سکوت کنم. «اینکه همه دارن تلاش میکنن که اصلح رای بیاره بنظرم قشنگه. این شوری که توی مردم افتاده. خیلی برامون مهمه که کی رای بیاره، ولی از اون مهمتر همدلی بین مردمه» دستش را از زیر دستم کشید. آمادگی همدلی کردن نداشت. سفره را مرتب و با وسواس تا کردم. رفتم سراغ محمد که برج لگویی‌اش را خراب کرده بود. آن روز دو ساعت بعد از قهر، شوهرم به مهمانی مادرش برگشت. توی خانه نیامد و ماند سر تحویل و تقسیم غذاها و نوشابه‌ها و مابقی کارهای بیرون. خواهرش هم بیرون نیامد و ماند سر تزیین و مدیریت سفره‌. مادرش با برگشتن پسرش شاد بود و توی چادر و مقنعه سفید احرامش می‌درخشید. بعد از مراسم پسرش را جوری محکم بغل کرد که فهمیدم چقدر از نگه داشتن حرمت سفره ولیمه از او متشکر است. لگوهای سبز و سفید و قرمز را جدا کردم. «محمد! بیا بریم با بابا پرچم ایران بسازیم» محمد به سختی لگوها را کنار هم جمع کرد. همه را بغل گرفت و به سمت شوهرم رفت؛ در حالیکه مراقب بود هیچکدامشان زمین نیفتند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نسکافه‌ام تمام شده و فقط اسپرسو داریم که اذیتم می‌کند. نیاز به انرژی دارم. دو روز است وسط کارتن سیگار و موزم. زیر باد تند کولر. تندتند روزنامه می‌پیچم و شُرشُر عرق می‌ریزم. مضطربم. دوست دارم همه کارها همین امروز تمام بشود. همین امشب اثاث ببریم و نهایتا تا فردا شب همه‌چیز جای خودش باشد. محال است؛ می‌دانم. نگرانم. اسپرسو نخورده، قلبم تپش دارد و نفسم تنگ است. وسط این بدوبدو کار کردن‌ها هر پلاستیک حباب‌داری زیر دستم آمده نشستم همه‌اش را ترکاندم. می‌دانم نگرانی‌ام از انتخابات است. دکمه خاموش تلویزیون را می‌زنم. کتاب صوتی گورهای بی‌سنگ گوش می‌کنم و چسب پنج‌سانتی را می‌بُرم. سعی می‌کنم ذهنم همه‌جوره منحرف شود. حواسم پرت باشد و به یک شب تا صبح انتظار پیش‌ِ رو فکر نکنم. تازه دارم حسابی غرق اسباب‌کشی می‌شوم؛ مثلا غصه می‌خورم که چرا خواهری ندارم کمک‌حالم باشد. به غربت‌نشینی بدوبیراه می‌گویم و به صاحب‌خانه. جوش کارهای خانه جدید را می‌زنم. اوضاع بهتر شده. به خودم می‌گویم «همینه! آفرین همین فرمون برو جلو!» راضی‌ام که وسط ظهر داغ تابستانی سرم را کردم زیر برف. پارسال روزنامه‌های استفاده شده‌ای که هنوز می‌شد ازشان کار کشید را دور نینداختم. دارم روزنامه‌های مچاله را باز می‌کنم که چشمم می‌خورد به این یکی. اولش می‌خواهم به رو نیاورم و همه چیز عادی جلوه کند. نمی‌شود. نمی‌توانم. با همه توانم دوباره مچاله‌اش می‌کنم. نفسم تنگ می‌شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ محمد خانه نیست و اکسیژن هم نداریم. می‌ترسم. یاد آن عصر جمعه افتادم. سه سال پیش. توی خانه با دخترها تنها مناظره را نگاه می‌کردم. آن‌جایی که آن بی‌معرفت خطاب به سید ابراهیم رییسی، سندرم فلان را گفت خیلی عصبی شدم؛ آن‌قدر که باز حمله آسمی شدیدی پیدا کردم. افتاده بودم روی زمین و احساس می‌کردم کسی پایش را روی خرخره‌ام فشار می‌دهد. زهرا رنگش پریده بود. بهش اشاره کردم گوشی را بیاورد. زنگ زدم به محمد و تا با اکسیژن برسد خانه خودش هم آب‌طلا لازم شده بود. روزنامه‌ی مچاله را که حالا از بس فشارش دادم شده اندازه توپی کوچک پرت کردم. چشم‌های خیسم را بستم. خدایا من حق داشتم یک‌سال دیگر بدون حمله آسمی سر کنم؛ ولی فردا هرچه شد تو قلبم را آرام کن! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قدری جلوی آینه‌ی قدی اتاق خوابگاه ایستادم. چرخیدم. - یکم مانتوم تنگه. دوس دارم چادر سرکنم. شیدا لحنش سرزنش‌گر بود. نصیحتی دوستانه: - ببین اگه چادرو کنار گذاشتی، برای همیشه بذار. اگه بخوای یه روز بپوشی، یه روز نه، مسخره‌ت می‌کنن. درستش این بود که بگویم: «خب مسخره‌م کنن. حرف خدا مهم‌تره.» ولی دروغ بود. حرف بقیه برایم مهم‌تر بود؛ زیبا دیده شدن هم همین‌طور و به نظرم با چادر جمع نمی‌شد. کسی مجبورم نکرده بود چادر سر کنم و حتی وقتی آن را برداشتم، تشویق هم شدم. چند روز که گذشت دیگر مانتویم به نظرم تنگ نبود. جلوی آینه ایستادم. کرم پودر که دیگر آرایش حساب نمی‌شد. ولی کرم‌پودرِ خالی، بدتر زشتم می‌کرد. رژلب کالباسی ملایمی خریده بودم. امتحانش کردم. به سمت شیدا چرخیدم: «رژ لبم معلومه؟» با کمی تأنّی گفت: «مگه رژلب زدی اصلاً؟» یک‌جور تأیید طنازانه. اگر مداد چشم نمی‌کشیدم، شبیه روح می‌شدم. این را مهسا گفته بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حرف‌های هم‌کلاسی‌هایم نشان می‌داد که به هدفم رسیده‌ام. - برای کی خوشگل کردی؟ - از اونایی هستی که با یه ذره آرایش کلی تغییر می‌کننا. - یکم مقنعه‌تو بکشی عقب‌تر عالی می‌شه. مقنعه‌ام خط قرمزم بود. می‌توانستم کرم و رژلب و مداد را برای خودم توجیه کنم. ولی بیرون گذاشتن موهایم توجیهی نداشت. تا آن روز که توی اتاق موهایم را شانه می‌زدم و مهسا گفت: «جلوی موهات خیلی خوشگله.» همین یک جمله کافی بود تا صدای وجدانم را خفه کنم. فردایش مقنعه‌ام را کمی عقب کشیدم. - کم‌کم داری از راه به در میشیا. کمی عصبانی شدم ولی تعریف و تمجید بقیه نگذاشت به تذکر فاطمه زیاد فکر کنم. کم‌کم اعتماد به نفسم زیاد شد. حالا دیگر می‌توانستم از تنهایی دربیایم. توجیهش کار سختی نبود: «قصدم ازدواجه، کار حرامی انجام نمی‌دم. فقط حرف می‌زنیم و بیرون می‌ریم.» چه خوش‌خیال بودم. نمی‌دانستم این ورطه راحت‌ترین راه برای جولان دادن شیطان است و سخت‌ترین موقعیت برای نگه‌داشتن اعتقادات. شیطان خیلی صبور است و پیگیر. اگر ده بار توی دهانش می‌زدم، باز هم برای بار یازدهم می‌آمد. روی صندلی اتاق شنوایی‌سنجی نشسته‌ام و تصویر خودم را در شیشه‌ی رفلکتیو اتاقک می‌بینم. صورت قاب گرفته در روسری طوسی و چادر مشکی را می‌کاوم. اثری از آرایش نیست. با خودم می‌گویم: «شیطان حساب این‌جا رو نکرده بود که زحمات یه ساله‌ش با یک شب دعای کمیل و ذکر یا زهرا(س) از بین بره.» در نبود مراجعه‌کننده، صوت استاد را پخش کرده‌ام. استاد درباره‌ی «خطوات شیطان» حرف می‌زند. می‌گوید: «شیطان گام به گام جلو میاد. یهو سنگ بزرگ بر نمی‌داره.» بقیه‌ی شاگردانش احتمالا فقط دارند نکته‌برداری می‌کنند. ولی من دارم خاطرات جدیدی را مرور می‌کنم. می‌خواهم یادم بیاید اولین باری که توی دعوا به همسرم توهین کردم چه توجیهی آوردم که حالا به اینجا رسیده‌ام. اولین باری که سر پسرم داد زدم و اولین بارهای دیگر. چقدر این صفات بد را از خودم دور می‌دیدم و گام به گام نزدیک شدم. دلم یک دست‌آویز می‌خواهد برای برگشتن، برای توبه... محرم نزدیک است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روی دور تند ظرف شستنم که محمدمهدی با هیجان هر چه تمام‌تر پیراهن مشکی‌اش را از کیسه بیرون می‌کشد؛ پیراهنی که از اضافه‌ی پارچه پیراهنی پدرش برایش مانده بود و او از همان روز که فهمید مثل پدر پیراهن می‌پوشد چشمش اشکی شده بود، حالا شب اول محرم پیراهن بدستش رسیده. از راه رسیده و نرسیده روی دو کُنده‌ی زانو نشست و کیسه را باز کرد، پیراهن را بیرون کشید و بالا آورد. - مامان ببین الان مثل بابا شدم. - خب بپوش ببینم! همین‌که پوشید و دکمه‌ها را از بالا جفت کرد و بست از زمین فاصله گرفت، دلش هروله خواست انگار... - مامان، حالا، حال میده مث حسین طاهری انقدر سینه بزنم و مداحی کنم که لباسم، خیس بشه. و دستش را از زیر گلو تا نزدیک آخرین دکمه آورد... کنار سینک ظرفشویی آمد و دست‌هایش را زیر آب فرو برد و بدون این‌که احساس بدی داشته باشد که سرعت مرا کند کرده و حسابی کفرم را درآورده، می‌گوید: «مامان، پرچم غدیری که زدیم دم در خونه رو هنوز برنداشتیما! خود امام علی هم دوست دارن الان پرچم سیاه بزنیم برا محرم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - آره مامان! هنوز وقت نکردیم، ولی میدونی وقتی پرچم سیاه می‌زنیم بالا درِ خونه، حضرت زهرا تک‌تک‌مون رو دعا می‌کنن. میگن الهی خیر ببینی مادر که پرچم عزای پسرمو علم کردید؟ - آره، تازه بابا تو روضه‌شون گفتن وقتی ماها تو روضه‌ها می‌گیم «یا حسین» حضرت زهرا از تو عرش میگن، اگه پسر خودت رو داری صدا می‌زنی، الهی خیرش رو ببینی... ولی اگه پسر من رو صدا می‌زنی، بدون که پسرم رو بین دو نهر آب با لب تشنه شهید کردند. اشک، مژه‌هایش را نمناک کرد و صدایش همراه با بغض شد. دستم مشت شد و بر سینه کوبیده شد. ظرف‌ها تمام شد. آب بسته شد. به فدای لب عطشان حسین(ع).... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خیلی ناراحت بودم. کلی معطل کردم تا وقت بگذرد و جا بمانیم؛ بدون مشورت با من قول هیئت امشب را به بچه‌ها داده بود. آن هم دقیقه نود! حالا یکی می‌پرسد «چی بپوشم؟!»، یکی گریه می‌کند که چادرم نشُسته است، دنبال یکی می‌دوم که جوراب پایش کنم، آن دیگری هم از بس در گهواره اشک ریخت هلاک شد! تازه به هیئت که برسیم اصل ماجرا شروع می‌شود! یکی سرویس‌لازم می‌شود، یکی حوصله‌اش سر رفته، دیگری گرمش شده، آن‌که از سرویس برگشته آب می‌خواهد، آخری هم در فراق گهواره واویلا سر داده و به پاهای دراز و در نوسان من کم‌محلی می‌کند! به ناچار، با التماس و زاریِ دختر بزرگ‌تر راضی شده و زود آماده می‌شوم. در را که می‌بندم؛ جوجه‌اردک‌ها پشت سرم به صف شده‌اند. یکی چادرم را گرفته، آن یکی چادر را می‌کشد، دیگری بند کفشش گیر کرده! آخری هم درآغوشم تقلّای تماشا می‌کند و بابت خوابیده بودنش نق و غرهای فراوان به جانم می‌ریزد. وارود حسینیه شدم. صدای همهمه به گوشم هجوم آورد. خانم‌ها دوتا دوتا و چندتا چندتا کنارهم نشسواردته بودند. کودکان پر تعداد توجهم را به خود جلب کردند. از این سمت به آن سمت می‌دویدند و گرگم به هوا بازی می‌کردند! با چشمانم دنبال گوشه دنجی ترجیحا کنار دیوار گشتم اما جای خالی نیافتم؛ پای دیوار یک زنجیره انسانی منظم و مستحکم درست شده بود که روزنه‌ای برای رخنه در آن وجود نداشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دست دخترم را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم، جایی نزدیک مردانه می‌خواستم، آخرمجلس پر بود، پس پرده میانی سالن را گرفتم تا به سرش رسیدم و همان‌جا بساطم را پهن کردم؛ می‌دانستم وسط مراسم، در نقطه‌ی اوج که چراغ‌ها خاموش می‌شود پسرم هوای مامان به سرش می‌زند. خسته بودم. دلم می‌خواست روضه‌خوان زودتر شروع کند. دو روز سخت و پر اضطراب را پشت سر گذاشته بودم. سخنران که شروع کرد، فکرم به سمت خانه رفت! یادم باشد برگشتم، کتیبه‌ها و پرچم‌ها را بیرون بیاورم و خانه را سیاهپوش کنم! سینی چای مرا به حسینیه و پای منبر برگرداند؛ چای روضه! خدایا شکرت. با تمام سختی‌ها و خستگی‌ها باز هم مرا خواندی... دعوتم کردی. آن‌چنان در دو بند انگشت چای غرق شدم که یادم رفت برق‌ها که خاموش شود و صدای روضه بالا برود، طفلان من هم فریادشان به آسمان می رود و شروع به خواندن روضه می‌کنند. یادم رفت و در طعم و رنگ خواستنی چای گم شدم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
رفیقی می‌گفت: «شب نوزدهم ماه مبارک رمضان در خانه نشستیم و شب را با بیداری زنده داشتیم، ولی دلم مسجد می‌خواست، جمع مومنان را می‌خواست. جایی که به آبروی اشک آن‌ها من هم دیده شوم، من هم آمرزیده شوم، من هم آدم شوم. شب بیست‌ویکم، بچه‌ها را حاضر کردم و رفتیم مسجد. تند تند اعمال را انجام می‌دادم، بدون حضور قلب، بدون اشک، با حسرت. قرآن سر گرفتند، من خالی از اشک بودم. وسط روضه‌ی آقا تند تند ذکرهای قرآن سرگرفتن را هم تمام کردم و رفتم برای تجدید وضو. وسط دستشویی آب جمع شده بود. چاه راهروی دستشویی آشغال گرفته بود و آب پایین نمی‌رفت. خانم‌ها هم حساس روی آب دستشویی، با اکراه رد می‌شدند. راهرو که خالی شد رفتم درِ چاه را باز کردم، آشغال‌ها را شستم و راهِ چاه باز شد. می‌دانستم هیچ‌کدام از خانم‌ها حاضر نیستند دست به این‌جا بزنند‌. جارو می‌کردم که اسم حسین را بردند. با خودم گفتم «یا حسین، کربلای اینطوری بی اشک و بی معرفت نمی‌خوام، منو حسینی کن بعد ببر کربلا که جای عاشقاته.» وقتی دوباره در جمع مؤمنان آمدم، دلم آماده بود. انگار اشک‌ها منتظر یک خدمت ناچیز بودند. یادم باشد از این به بعد اول دستشویی مسجد را تمیز کنم، کفش‌های زائران را مرتب کنم تا دلم کمی، فقط کمی پر بگیرد.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دو لیوان آب از سقاخانه پر کرده بود و آمد ولی حلما همراهش نبود. خودش با نگرانی گفت: «حلما گم شد.» هنوز ردّ اشک روضه‌ی سه‌ساله که حسین‌آقا گوشه‌ صحن انقلاب، چند لحظه پیش خوانده بود، روی گونه‌‌هایم بود، که محمد و حلما رفتند سمت سقاخانه و حالا محمد تنها آمده بود. لیوان را که از دستش گرفتم، بدون این‌که اضطرابی درونم فواره بزند نگاهم را کمی آن‌طرف‌تر چرخاندم تا حلمای شاداب را ببینم که دوان‌دوان می‌آید. با نگاهم یکی‌یکی زائرها را کنار زدم، اما حلما را ندیدم. نیم‌خیز بلند شدم و سمت سقاخانه را نگاه کردم، یک‌دفعه حلما را کنار خانم خادم مهربانی که چوب‌پر سبز دستش بود هق‌هق کنان دیدم؛ هق‌هقی آرام و بی‌صدا. فقط شانه‌هایش بالا و پایین می‌شد و اشک‌هایش یکی‌یکی می‌چکید. تمام‌قد بلند شدم و سمتش رآفتم. خانم خادم گفت: «دم سقاخانه داداشش را گم کرد، ولی من چند لحظه پیش دیدم کنار شما این‌جا نشسته بود و چون لباس کنفی سفید رنگش شبیه دختر خودم بود در ذهنم ماند. بهش گفتم بیا بریم پیش مامانت، من می‌دونم کجا نشسته اما از ترس می‌لرزید و فقط گریه می‌کرد، بهش بگین خادما مهربونن...» رفتم بغلش کردم: «مامان اینجا حرم امام رضا جونه، کسی گم نمیشه! اگه هم من یا بابا‌ اینا رو پیدا نکردی نباید نگران بشی، میری پیش این خادمای مهربون، اون‌وقت کمکت می‌کنن.» رزق گریه جور شده بود. روضه جان گرفت. در ذهنم مجسّم شد... شلوغی و ازدحام، بازار شام، بیابان تاریک و زجر، افتادن کودکی از شتر، کعب نی و تازیانه، خار مغیلان، گرسنگی و تشنگی... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
سلام خواستم بابت کانال جان و جهان ازتون تشکر کنم... خیلی اهل کامنت گذاشتن نیستم؛ ولی کانالتون خیلی برام انگیزه‌بخشه و ایده‌های جدید بهم میده. هروقت دلگیرم یا کم آوردم یا ذهنم خالیه با خوندن مطالب کانالتون ذهن و دلم روشن میشه و حالم بهتر میشه، خیلی وقت‌ها نیت‌هام رو بیادم میاره و کمک میکنه از مسیر منحرف نشم... خداقوت اجرتون با امام زمان 🙏🌺 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با یک دست پشت لباس محمد را گرفته‌ام و با دست دیگر توی صفحات درهم سایت‌ها، دنبال نوحه‌های شب چهارم محرم می‌گردم. پسر کوچکم روی پایم نشسته و مدام دست می‌زند روی صفحه گوشی و مطالب را می‌پراند. محمد را کمی عقب می‌کشم تا بیشتر سرش را از پنجره بیرون نکند. آن یکی خودش را سُر می‌دهد توی چادرم و دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه می‌کند‌. خوابش می‌آید. توی ماشینیم و من خدا خدا میکنم‌ زودتر برسیم خانه. پسرها گرسنه‌اند. با فشار کنار پایم به چند ظرف یکبار مصرف سفید روی هم چیده شده، جایشان را محکم می‌کنم؛ بلکه تا تهرانپارس دوام بیاورند و چپه نشوند کف ماشین. دادن غذای نذری با آن قاشق‌های پلاستیکی نرم و لبه تیز، یعنی فردا من باید چادرم را بشویم و کارواش، ماشین را! پسرها با هم طبل و سنج دسته‌‌ی عزاداری‌ای را نشان می‌دهند و ذوق می‌کنند. پسر کوچکم در تماشای آنسوی پنجره ماشین، به برادرش می‌پیوندد. بالاخره می‌توانم شعر بالا آمده روی صفحه گوشی را ببینم: «به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم؟!» همین یک مصرع مرا می‌کشد توی خودش. دیگر در ماشین نیستم.‌ در این دنیا هم. بُعد زمان می‌شکند و من هزار تکه‌ام. من تک تک لحظاتی‌ام که در طول زندگی آرزو کردمْ دو پسر داشته باشم. گمانم مادرِ دو برادر بودن، از توی روضه‌های کودکی همراه اشک‌هایم نشت کرده بود زیر رویاها و افکارم. حسین و عباس. قاسم و عبدالله. علی اکبر و علی اصغر. برادرهایی که مردان را وا می‌داشتند تا محکم‌تر سینه بزنند و زن‌ها مثل پسر از دست داده‌ها گریه کنند‌. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مادربزرگم هم مادر دو شهید بود. هنوز وقت دست کشیدن روی سنگ مزار شهدا، پسر کوچک‌تر را به برادر بزرگترش می‌سپارد. پسر داشتن، برادر داشتن، برایم یک حمایت و امنیت مقدس بود‌. به تقدّس روضه‌های عباس بن علی. وقتی پسر دومم به دنیا آمد، با حس غرور بچه‌گانه‌ای حس می‌کردم در صحنه کربلا نقش مهمی به من داده‌اند. مثلا هم‌ردیف حضرت زینب یا ام البنین یا حتی رباب. این‌قدر شادمانی کوری داشتم که نمی‌دیدم این زن‌ها با پسر داشتن‌شان اسطوره نشدند. آنها با پسر نداشتن‌شان، با پسر از دست دادنشان قد کشیدند و در صحنه روز واقعه درخشیدند. این‌ها را نمی‌دانستم تا تشخیص اُتیسم پسرم. پسر کوچکترم نوزاد بود. محمد یکسال و شش ماه داشت. لطمه خورده بودم. شکسته بودم. فکر می‌کردم پسرم دیگر به یاری امام خود نمی‌رسد. به درد نمی‌خورد. و این حس مرا با همه کائنات قهر می‌کرد. حتما هیچکس صدایم را در طول بارداری‌ام نشنیده. نه قرآن خواندن‌ها، نه زیارت عاشوراها و نه دعاهای عهد و دعاهای صحیفه و نمازهای غفیله و... هیچ‌کدام حد نصاب قبولی را برای بچه‌ام در آزمون ورودی سپاه امام عصر، به ارمغان نیاوردند. ما مردود شده بودیم و پرونده‌مان را که مهر قرمز asd داشت، زده بودند زیر بغل‌مان. توی صحن نشسته بودم روبروی حرم حضرت معصومه(س). محرم بود و حرم سیاه‌پوش. تازه دو ماه بود تشخیص را گرفته بودیم. همسرم یک ربعی می‌شد که بالای سرم ایستاده بود منتظر؛ که اشک‌هایم تمام بشود و برویم. اما من دوست داشتم همین‌جا آن‌قدر گریه کنم تا خودم تمام شوم. آخر هنوز باورم نمی‌شد. هنوز حس خیانت دیدن داشتم از تمام ماوراء. که من همه‌شان را برای حفاظت از محمد، در بارداری صدا زده بودم ولی بنظرم می‌آمد آنها خودشان را زده‌اند به کَری. روضه‌خوان از دو پسر حضرت زینب(س) می‌گفت‌. صدایم بالاتر رفت. ترس را توی سایه و هاله همسرم حس می‌کردم. می‌ترسید صدایم کند. می‌ترسید لمسم کند و همان آنْ توی غمم ذوب بشوم و بروم لای شیار سنگ‌های داغ صحن. از زیر چادر بلند گفتم: «منم می‌خواستم پسرام فدات بشن امام حسین! تو نخواستی! تو لایق ندونستی! من قد و قواره آرزوهام نبودم. خوب بهم فهموندی هرکسی لیاقت آرزو کردنتو نداره!» باد گرمی آمد. پرچم‌های مشکی دور تا دور صحنْ آن‌قدر آرام تکان خوردند که انگار دارند آه می‌کشند. وقتی روضه‌خوان گفت که حضرت زینب پسرهایش را به میدان فرستاد، حس می‌کردم سایه بالاسرم دارد می‌لرزد. انگار وحی به همسرم نازل شده باشد، ناگهان کنارم نشست. «باید یه چیز مهمی بهت بگم..» صدای «هدیه من همین است/داغ دو نازنین است» با ضرب سینه‌زنی آدم‌ها می‌ریخت توی گوشم، ولی حواسم به او بود. «مگه نمیگی پسراتو نذر شهادت کردی؟» چادرم را کنار زدم و زل زدم توی صورتش. دست کشید روی کف سنگ‌پوش حرم، مثل پهلوانی که قبل از مبارزه اذن رخصت از میدان می‌گیرد. «فقط فکر کن یکی از پسرا رو زودتر دادی، همین. زودتر قبولش کردن. اگه شهید شفاعت میکنه، تو روایت داریم این بچه‌ها هم شفیع پدر و مادرشونن. اگه الان تلخی کنی و افسرده بشی و به زمین و زمان نفرین کنی، چه تضمینی بود که مثلا بیست سال بعد، وقت شهادتش همین کارا رو نمی‌کردی؟» صدایش نمی‌لرزید. جای اشک، یقین بود که حلقه زده بود توی چشم‌هایش. دریا دریا شکایتم از روزگار یکهو جمع شد؛ کوچک شد و اندازه یک نقطه از آن ماند توی قلبم. نقطه‌ای که شاید یک ذره کوچک باشد و برود بچسبد به نقطه‌ی بای کلمه «زینب»؛ زینبی که حرف‌ها و غم‌ها و اشک‌هایش را بغل کرد و برد توی خیمه. تا شوری گریه‌هایش زخم روی قلب کسی را نسوزاند. زینب بی‌پسری که باید رباب پاره‌جگری را دلداری دهد و تا مدینه داغ چهارپسر را برای مادری به دوش بکشد و ببرد. بلند شدم. حالا شب محرمِ خودم را پیدا کرده بودم. نسبتم با روضه مشخص شده بود. حس بیگانگی و طردی که توی سینه‌ام داشتم و مرا از واقعه دور می‌کرد، با صلوات‌های آخر مجلس به هوا رفت و زیر آفتاب قم تبخیر شد. همسرم از پشت فرمان داد زد: «پسرا کله‌ها رو بدید تو! میخوام پنجره رو بدم بالا». پسرها پکر می‌آیند عقب و باز از سر و کولم بالا می‌روند. همسرم از توی آینه نگاهم می‌کند. «به چی فکر میکنی؟» دست پسرها را توی دست می‌گیرم و به صورتم می‌چسبانم. «کاش می‌شد بریم قم!» گل از گلش می‌شکفد: «چه شبی بریم؟» «فرقی نمیکنه. همه شب‌ها شب حضرت زینبه...» سر محمد را می‌فشارم توی سینه‌ام و فکر می‌کنم اگر عقیله بنی‌هاشم نبود، هیچ روضه‌ای، هیچ غمی جمع نمی‌شد. شاید ما هم مثل آن همه یتیم، در دشت وحشت و اندوه، تنها و بی‌پناه می‌ماندیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
یک‌دفعه رفت سراغ برادرش. نمی‌دانم چرا لجش را درآورده بود! گونه‌هایش را با انگشت شست و اشاره محکم گرفت و در همان حالت تا آن سرِ اتاق کشید. دیدنش هم دردناک بود، چه رسد به حس کردنش. محمدهادی جیغ بنفشی کشید. توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: «دوست داری یکی با خودت همین کارو بکنه؟» منتظر بودم بگوید «نه!» و من هم ادامه‌ی این مکالمه‌ی تکراری را بگویم. خیره شد توی چشم‌هایم و گفت: «آره! دوست دارم! بیا... بیا با من همین کارو بکن!» یک لحظه جا خوردم. از دستش عصبانی بودم؛ از صبح چند بار برادرش را نامردانه زده بود. بدم نیامد که این‌دفعه با درخواست خودش بزنمش! ولی من یک قرار نانوشته داشتم. سعی کردم به خودم مسلط شوم. گفتم: «نمی‌زنم! نمی‌خوام فرشته‌ها برام ستاره قرمز بذارن.» صبر نکرد. جر و بحث نکرد. رفت سراغ برادرش. دست‌هایش را گرفت و برد سمت صورت خودش. گفت: «داداش منو بزن!» محمدهادی خیلی معصومانه گفت: «نمی‌زنمت داداش. دوسِت دارم! می‌بخشمت...» از کنار برادرش بلند شد. رفت توی اتاق کناری و یک جانماز کوچک با مهر آورد. پهن کرد وسط سالن. گفت: «مامان قبله کدوم وریه؟» قبله را نشانش دادم. رو به قبله به سجده رفت. قبل‌تر شنیده بود از ما که سجده، نزدیک‌ترین حالت بنده به خداست... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روز سوم محرم بود. اما هنوز نه زیارت عاشورایی، نه کتاب لهوفی، نه تفکری، نه روضه‌ای و نه اشکی... تماما مشغول همسر، بچه‌ها و کارهای خانه بودم. خانه‌ای که هر لحظه گوشه‌ای از آن تخریب می‌شد. انگار اینجا غزه بود و آن‌دو، اسرائیل و هدف، انهدام و براندازی. چشم‌های خسته‌ام را نیمه باز کردم که دیدم با همان دو دندان کوچکش درِ شیشه شیر را باز و این صحنه را خلق کرده‌است. همان‌طور که با دست‌هایم شروع به جمع کردن شیرخشک‌ها کردم و قربان‌صدقه‌ی دخترک یک‌ساله‌ام رفتم، صدای ممتد چک‌چک بارانی سیل آسا به گوشم رسید. آن‌طرف‌تر دختر چهارساله‌ام در حال خلق حماسه‌ای دیگر بود. اشک در چشمانم حلقه زد. سریع به صحنه جرم رفتم. هنوز از حادثه کرم ضد آفتابی که تمام سر و صورت و لباس و فرش و سنگ را توسط دختر کوچکم پوشانده بود چیزی نگذشته بود. این حجم از کرم برای فاصله چند متریِ خورشید هم زیاد بود. همان‌جا بود که صبر زینب کبری به دادم رسید؛ که اگر نمی‌رسید از این امتحان سخت سرافکنده بیرون می‌آمدم. همه‌جا را به سرعت مرتب کردم و در دل شکر خدا را. امسال همه این لحظه‌ها برایم روضه بود. برایم رشد بود، تفکر بود و لهوف بود. من مادرم. از عاشورا همین واژه صبر را اگر آموخته باشم پیروزِ میدانم. غرق در این افکار بودم که انفجار بعدی اسرائیل، غزه را ویران کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مادربزرگ گفت: «شکستنی باید بشکنه، فدای سرت مادر! چه بهتر که تو مجلس روضه بشکنه. هیچ غصه نخور!» جمله‌اش آبی بود روی آتش دلم. ده سال بیشتر نداشتم. خواسته بودم در روضه نقشی داشته باشم و کمکی برسانم. استکان‌ها را از گوشه و کنار خانه جمع کرده بودم و برده بودم لب حوض حیاط برای شست‌وشو. خنکای عصرگاهی تابستان، مادربزرگ و چند تا از خانم‌ها را کشانده بود توی ایوان. یک به یک با دقت خاصی استکان‌ها را برمی‌داشتم و می‌شستم. ناگهان یکی‌شان از زیر دستم سرخورد و افتاد شکست. دست‌هایم یخ کرد و پاهایم به لرزه افتاد. چهره بزرگترها را‌ تصور کردم که سرزنشم می‌کنند و می‌گویند تو که بلد نیستی چرا دست می‌زنی؟ حالا اما این مهربانی مادربزرگ، به عمق جانم نشسته بود. بعد از گذشت سال‌ها، هنوز جملاتش حک شده‌ است توی قلبم، هر وقت می‌خواهم در دستگاه امام حسین(ع) دست به کاری بزنم، یک احساس خوب می‌دود توی رگ‌هایم. خدمت به عزاداران حسین(ع)، کامم را شیرین می‌کند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جوانش را از دست داده بود؛ جوانی که تنها سرمایه‌اش بود و تا بدستش بیاورد، بهای عمرش را داده بود. پسرش تا بیست و چند سالگی قد کشید و رعنا شد و روی سینه‌اش مُهر خادم الحسین سنجاق شد. حالا با تصادفی ناگهانی، تنها و تنها فرزندش را در دم از دست داده بود. هر چند سوختنش را با خاک‌های مزار پسرش که بر سر می‌ریخت، خواست بپوشاند، اما خاکستر داغی که مانده بود را چه کند؟ شوهرش که زانوهایش موقع راه رفتن خم می‌شد و حتما باید دو نفر زیر بالش را می‌گرفتند چه کند؟ زن جوان باردار محسنش را چه کند؟ جوانش را از دست داده بود، اما ایمانش را نه! هستی‌اش را میان خاک پوشاند و مثل همیشه چادرش را محکم گرفت تا مبادا تاری از مویش داغ دلش را رسوا کند. شکوه خانم چقدر باشکوه بر سینه می‌کوبید و برای محسنش روضه می‌خواند؛ «عزیزم حسین، عزیزم، عزیزم، عزیزم حسین...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از بالا رباب را می‌دیدم که این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، سرگشته و پریشان. چه صحنه آشنایی؛ به یاد آوَردم زمانی را که هاجر، همسر ابراهیم(ع) در جستجوی آب برای طفل خود، آن‌قدر بین صفا و مروه رفت و آمد تا چشمه آبی از زمین جوشید! کسی چه می‌داند؟! شاید رباب هم چشم‌انتظار چشمه آبی بود، اما به زبان نمی‌آورد. آن طرفِ میدان جنگ مسلّمی برپا بود. گرد و غبار جلوی چشمانم را گرفته بود. نه بادی بود و نه ابری و من نمی‌دانستم که چرا مثل هر روز روشن و آبی نیستم! آخرین نگاه رباب به خودم را فراموش نمی‌کنم. دستانش را بلند کرد و زیر لب دعایی را زمزمه کرد. کاش می‌باریدم... امام(ع) را دیدم که عمامه پیامبر به سر بستند، علی‌اصغر(ع) را در آغوش گرفتند و زیر لب وَ إن یکادی خواندند. امام(ع) را دیدم که طفل کوچک خود را رو به من بالا گرفته و بلند کردند؛ «ألا یا قوم إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذا...» برید این جمله را ناگاه، تیرِ نابهنگامی... امام(ع) را دیدم، که در راه خیمه، می‌نشستند و بلند می‌شدند. می‌نشستند و بلند می‌شدند.. می‌نشستند و بلند می‌شدند... خون مبارک گلوی علی‌اصغر(ع) را که به طرف من به هوا پاشیدند بخشی از وجودِ ما شد و دیگر یک قطره از آن هم به زمین برنگشت؛ تا گواهی باشد بر تردید و تسلیم ابراهیم(ع) که خدا نخواست و نشد و تسلیم و رضای امام حسین(ع)، و شد آنچه شد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جورابم را طولانی و مردّد پا کردم. همسرم مصمّم کمربندش را بست. روی لکه سفید کوچکی که پایین روسری مشکی‌ام افتاده بود، ناخن کشیدم. همسرم یقه پیراهن عزایش را جلوی آینه صاف کرد. داشتیم بعد از نُه شب، به هیئت می‌رفتیم. «ولی میگم... یعنی اگه باز اونطوری کرد چی؟» همان‌طور که موهایش را با شانه جیبی‌اش حالت می‌داد، سر بالا انداخت؛ که یعنی نه‌. نفهمیدم این نه‌ای که گفت، به چه چیزی اطلاق می‌کند. به خودش؟ یا محمد؟ «این یه امشبه رو بریم! شب عباس، شب مهمیه» این را گفت و در خانه را باز کرد. ما روضه و هیئت نمی‌رویم. نمی‌توانیم برویم. محمد، پسر اتیستیکمْ وقتی پدرش را در حال گریه می‌بیند، بهم می‌ریزد. بالا و پایین می‌پرد. توی سرش می‌کوبد. جیغ‌های ممتد می‌کشد. توی نگاه مضطرب و مستاصلش می‌بینم که حاضر است زمین و زمان را بهم بریزد، تا آب شدن چشم‌های پدرش را نبیند. حالا شب تاسوعایی که عزم جزم کرده بودیم به یک روضه خانگی قدیمی برویم، نمی‌دانستم برنامه‌ همسرم چیست. شاید تصمیم گرفته بود اصلا گریه نکند. عجب شبی هم برای این‌کار انتخاب کرده! مقتل‌خوانی مردی که ناامید شد و افتاد و حتی چشمی برایش نمانده بود تا گریه کند. نمی‌توانستم منصرفش کنم که نرویم. از اول دهه هر دو‌ مشکی پوشیده‌ بودیم و به دیوارِ خانه کتیبه «غریب گودال» زدیم و بچه‌ها را پای سینه‌زنی‌های تلویزیون نشانده‌ بودیم؛ اما روضه نرفتن یعنی های های نَگریستن. همسرم آسمان پر از ابرهای گره خورده بهم بود که سالی یک شب، فرصت شدید باریدن داشت. باید می‌رفتیم تا قطرات بغض خودمان را توی دریای غم سقای کربلا حل کنیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بالاخره با بسم‌الله و صلوات و خیره به بازخورد محمد، پا توی هیئت گذاشتیم‌. آخرهای سخنرانی بود. با اولین سلام به امام، من کنده شدم و رفتم. دیگر نه آن‌جا بودم، نه فکر محمد و نه همسرم. سیاه‌پوشان قسمت زنانه مثل خیمه آن «اهل حرم»ی بود که بعد از نیامدن «میرعلمدار» و بی «سید و سالار» شدن، ترس از حرامی و نامحرم داشت توی دلشان می‌خزید. روضه‌خوان خیلی از غم‌های عباس خواند. از تمام ناامیدی‌هایش. وقتی مداح از شبِ گرفتنِ «شفا» گفت، تازه یاد محمد افتادم. صدای بچه‌گانه‌ی مشوشی از آن طرف پرده سیاه نمی‌آمد. فقط مردها بودند که با روضه‌‌ی دست به کمر شدن امام حسین(ع)، داد می‌زدند و صدای لطمه زدن‌شان چنان بلند بود که توی میکروفن می‌پیچید. مردی فریاد کشید «آخ جگرم» توی دلم یکهو گذشت که کاش همسر من باشد. کاش قد تمام این یک‌سال داد بزند‌. گریه کند. کاش ترفند «هدفون میذارم تو گوش، براش تو گوشیم بره ناقلا میذارم» گرفته باشد. کاش تا می‌تواند اشک بریزد، آن‌قدر که محاسنِ قبل از چهل سالگی سفید شده‌اشْ خیس خیس شود. چراغ‌ها روشن شدند و عطر هل فضا را پر کرد. سینی چای از آن سمت پرده با یک دست مردانه پیدایش شد. دخترها از اتاق مخصوص بچه‌ها بیرون زدند تا شکلات‌هایشان را باز کنم. پسر کوچکم دوان دوان آمد قسمت زنانه. صدای شاد محمد را از سمت مردانه شنیدم. پس همه‌چیز خوب بوده. جوری آرام گرفتم که انگار عمو با مَشک و دست‌های پر به خیمه‌ی دلم برگشته‌ است. غذا به‌دست، از توی پیاده‌رو قطار شدیم سمت ماشین. توی راه به بازویش زدم: «عجب روضه‌ای خوند. سمت زنونه نزدیک بود یکی غش کنه!» سکوتش شک به دلم انداخت. محمدِ خواب‌آلود را بغل گرفت. «من از اول تا آخر روضه، بیرون بودم. محمد بی‌تابی می‌کرد. نمی‌خواستم مجلسو بهم بریزه. دلم می‌خواست بموقع برسم ولی نشد.» کلماتش یک حالتی داشتند. انگار قرار بوده اشک شوند ولی چون مجالی نبود، حالا کلمه کلمه چکه می‌کردند. به چشم‌های قرمز همسرم نگاه کردم. شب عباس، شب مهمی بود. شب مردهای دلشکسته. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر ۸ساله‌ام تنهایی رفته بود هیأت، پدرش نبود و ما هم قسمت زنانه بودیم. برگشتنی گفت: «مامان امشب یه چیزایی گفت که حتی منم گریه‌م گرفت.»💔 بدو بدو رفتم سمتش و چشم‌هایش را بوسیدم، آخر، این اولین اشک بر حسین(ع) از چشمان پسرم بود...🥺 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... هر بار که عباس(ع) برای برداشتن آب می‌آمد، عده‌ای منتظرش بودند. می‌دیدم که پشتِ نخل‌ها پنهان می‌شوند که غافلگیرش کنند. می‌دانستم عباس(ع) که نباشد تازه شجاع می‌شوند! از وقتی آب را بر کاروان بستند، روز و شبم یکی شده بود. من اینجا بودم و طفلان معصوم در عطش می‌سوختند. این آفتاب هم که دست‌بردار نبود! روز دهم که رسید، صدای العطش کودکان بیشتر از همیشه جگرم را می‌سوزاند. من بودم اما بود و نبودم فرقی نداشت! غرق در افکار خودم بودم، ناگهان گرد و غباری را دیدم که به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و صدای آشنایی که رجزخوان به سمت من می‌آمد. آری، این من بودم که انتظار او را می‌کشیدم! انعکاس چهره مبارکش را در خود می‌دیدم و جوش و خروشی در دلم برپا بود. من هم در چشمانِ علمدارِ اباعبدالله(ع) صورتِ رقیه، سکینه، علی‌اصغر و دیگر کودکان را می‌دیدم. مَشک‌ها را که پُر کردند، خوشحال شدم. خدایا آیا می شود که من از این امتحان سربلند بیرون بیایم؟ کمی بعد رفت... اما تشنه! زمان زیادی بر من نگذشت که عطرِ آشنایی فضا را آکنده کرد، آن هم وقتی که عباس‌(ع) شرمنده‌ی از دست رفتنِ مشک بود. شرمنده‌ی کودکان حرم... زمانی که شاید انتظارش را نداشت «مادر» را ببیند! کمی بعد آمدند؛ امام (ع) به دنبال عطر آشنایی، اُفتان و خیزان به بالین برادر آمدند. امام(ع) در راه بازگشت، عمودِ خیمه علمدار را کشیدند. دیگر هیچ کس آب نمی‌خواست... حتی رباب! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
شب‌های عاشورا مادرم یک‌ریز، زیر گوش‌مان زمزمه می‌کرد؛ «مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع...» ما سه خواهر هم توی عالم بچگی، نقشه می‌کشیدیم چه جوری جلوی آمدن خورشید را بگیریم تا دعای مادر مستجاب شود. یک بار یکی‌مان خوراکی مورد علاقه اش را آورد وسط. من از جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگم مایه گذاشتم و خواهر دیگرم از کفش‌هایی که هنوز نپوشیده بود. همه‌اش را نذر کردیم که خورشید یک‌‌روز دیرتر سر و کله‌اش پیدا شود. آخر مادر برای هیچ دعایی این‌جوری تا صبح روی سینه‌اش نمی‌کوفت. صبح که چشم باز کردیم؛ خورشید آمده بود. خواهرم کفش‌های نویش را پوشید. خوراکی‌ها را برداشتیم و من مداد رنگی‌هایم را با خودم آوردم تکیه تا با بچه‌ها خورشید ظهر عاشورا را نقاشی کنیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan