✍بخش دوم؛
خانوادهی ما، خاله بتول و خاله فردوس با دو سه تا بچهی قدونیمقدشان، به همراه آقاجون و خانمجون و داییرسول و داییسعید و خالهزهرا. مساحت زیرزمین تقسیم به چهار شده بود و هر خانواده در قسمتی زار و زنبیل و رخت و لباس و زندگیاش را جا داده بود. پردهها، دیوارهای هر خانه بود، که وقت افطار و سحر باز و بسته میشد. این مهمانی در مهمانی، همهی تلخکامی انفجارهای مهیب و صدای آژیر قرمز و لرزیدن شیشهها را تبدیل به قند و عسل کرده بود برایمان. با دخترخالهها فقط لذت بازی را درک میکردیم، درسخواندن آن سال هم شده بود مجازی پای تلویزیون. افطار و سحر سفرهها به هم متصل میشدند و هر کس هرچه داشت در سفرهاش میچید.
آخرین قسمت از زیرزمین حوض بزرگی بود که بالای آن، پنجرههای مشرف به حیاط بود. حوضِ آب، سخاوتمندانه ما را روی شانهی رفهایش جا میداد؛ برای مسواک زدن، وضو گرفتن، آببازی کردن، میوه و سبزی شستن، و شستن ظرفهایی که سحر و افطار روی کول هم سوار میشدند. همهی این هیجانات در وقت سحر و افطار نمود دیگری داشت. صدای قاشق و بشقابهایی که روی سفره، نُتهای پیانویی را تند تند بالا و پایین میکردند. صدای حرفزدنها، صدای «اللهم إنی أسألک بِبَهائِکَ...»، صدای صف مسواک و «تند باش الان اذان میگن»، صدای اذان پدر بزرگ.
نه! آن سحر بیدار نشده بودم. با همهی هیاهویی که سحر به پا شده بود، من پا نشده بودم. سال اول روزهداریام بود و من از تشنگی و گرسنگی خسته که نمیشدم هیچ، انگار همسفرهی ملائکه بودم. اصلا لحظه لحظهاش را سرمست بودم. جذبهی ماه رمضان ما را بزرگ کرده بود و گویی در مسابقه ی بزرگی واقع شده بودیم و نباید از دیگران عقب میافتادیم. اما آن سحر... من عقب افتادم...!
همینکه دیدن آسمان نیمه روشن از لای چشمان نیمهبازم، مرا از عالم خواب به بیداری محض پرتاب کرد، انگار سقف شیشهای به سرم نزدیک شد. سرم تیر کشید. من سحری نخورده بودم و این یعنی نباید روزه بگیرم. رود اشک از گوشهی چشمانم جاری شد. کاسهی گوشم را پر کرد و بالش زیر سرم را خیسِ خیس. تا مدتی در رختخواب به خود پیچیدم که صدای هقهقم بلند نشود. آنقدر با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد با بالشی نمناک.
صبح وقتی بیدار شدم، چشمانم را باز نکردم. خودم را به خواب زده بودم تا مبادا کسی مرا دعوت به صبحانه کند. صدای ریز بازی بچهها مرا به سمت خودش میکشید، اما من با همهشان قهر بودم. چرا کسی من را صدا نزده بود؟
غلتی زدم و خوابزدگیام را ادامه دادم. چند لحظه بعد، مادر آرام سینی صبحانه را کنارم گذاشت و صدایم کرد. بغض دوباره در گلویم پیچید. نمیخواستم کسی گریهام را ببیند. اصلا نمیخواستم بغضم بشکند. اما سرتاپایم گلویی شده بود دردناک. بالاخره با اصرار مادر از جا بلند شدم؛ اما با دو مَن عسل هم نمیشد من را خورد. نه حرفی میزدم و نه چیزی میخوردم. اخمهایم آنقدر عمیق بودند که ابروهایم به هم نزدیک شده و درد در پیشانیام خط انداخته بود. هرچه مادر اصرار میکرد من تلختر میشدم؛ مثل لیمو شیرینی که قاچ خورده و ساعتی مانده باشد؛ من از ساعت سحر مانده بودم.
مادربزرگ وارد میدان شد و با ناز و نوازشی که مخصوص لحن و زبان و دست مادربزرگهاست رگ خوابم را پیدا کرد. دستهای استخوانی و گرمش را روی سرم کشید. رابطهام با مادربزرگ اتو کشیده و رسمی بود. برای همین در باورم هم نمیآمد بشود روی حرفش حرفی عَلَم کنم. با کلامش و با گرمای دستش آهن قلبم نرم شد. چندبار که قربانصدقه را مثل پتکی روی دل آهنشدهام زد، دلم نرم شد و لقمه در دهانم و لیوان شیر در دستانم جا گرفت.
حالا هر وقت قدمهای ماه رمضان از کوچههای ماه رجب و شعبان به گوش میرسد، به تلاطم میافتم که مبادا به ماه مبارک نرسم؛ نکند یک بیماری، سردرد یا حال بد، سراغم بیاید و من مهمان خدا نشوم. نکند...
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
گاهی هم که خودش را آرام آرام به دور از چشم معلم، نشسته بیرون میکشید تا بیشترین حس قرابت را به من داشته باشد، از پشت، روی زمین با دو دستم هولش میدادم داخل کلاس و بعد هم چشمغرّهی مادرانهای نصیبش میکردم.
بیچاره قانع میشد و همان دم در مینشست، کم کم معلم گفت: «در را ببندیم تا سر و صدا داخل کلاس نیاد» به خیال اینکه بتواند مراحل جداسازی حلما را روانشناسانه طی کرده باشد، اما حلما دست همهی روانشناسان غرب و شرق و ایرانی و خارجی را بسته بود؛ از لای در دستش را بیرون میکشید و چادر مرا چنگ میزد.
به دیوار تکیه داده بودم و فقط حضور حلما را با کشش چادرم متوجه بودم. در یک لحظه که خواستم رصدش کنم آرام از لای در، داخل کلاس را نگاه کردم، باورم نمیشد! درز باریکی که از در باز نگه داشته بود، تا مرا با دستش داشته باشد، دو چشم گرد سیاه نشسته و خیره خیره من را نگاه میکرد، خندهام گرفت و چشمم پر از اشک شد.
نمیدانستم این همه بهم ریختگی از کجاست!!
یک روز سرد و بارانی از نیمههای دیماه، در حیاط مدرسه یکی از معاونین مهربان مدرسه حلما را از دست من گرفت و بغل کرد و رفت...
اولین جدایی کلید خورد.
رفته رفته حلما خودش را پیدا کرد و آرام آرام، نَمی از مهر مدرسه روی پوستش نشست.
روزهای پیشدبستانی طی شد و تابستان رسید، اما من از آرامش قبل از طوفان حلما در خودم متلاطم بودم.
وقتی معلم و معاون کلاس اول، من و حسین آقا و حلما را برای یک جلسهی خصوصی دعوت کردند، فهمیدم که این دلواپسی برای کادر مدرسه و مخصوصاً معلم کلاس اول حلما هم هست.
تدابیری برای چگونگی اتفاقاتی که اول سال تحصیلی احتمالا رخ خواهد داد، اندیشیده شد، اما آرامشی سراغ من نیامد.
روز اول مدرسه و معلم جدید از راه رسیدند.
خانم بابایی همان معلم خوشخنده و پر شور و هیجانی که سال قبل بارها و بارها زنگ تفریح دیده بودمش؛ که چطور مثل نگین انگشتری در حلقهی دانشآموزها برق میزد و آنقدر بچهها سخت به او میچسبیدند انگار که درون خانم بابایی، آهنربای نئودیمیم، کار گذاشتهاند.
در راهپلهها همهی برادهها سمتش میدویدند و جذبش میشدند. آنقدر تعداد بچهها و حلقهای که دور خانم بابایی تشکیل میشد، وسیع بود که مسیر راهپلهها را با موج طی میکردند و چند بار نزدیک بود همه با هم پخش زمین شوند.
خیلی وقتها به یک چای خوردن ساده هم نمیرسید، یعنی بچهها اجازه نمیدادند.
تعجب میکردم از صبرش؛ از شدت عشقش، لباس نمایش میپوشید و در حیاط، برای بچهها، طرح درسش را بازی میکرد.
عروسکدستیهای مختلفی که در زنگ تفریح، زنگ خنده درست میکردند. با عروسک دنبال بچهها میگذاشت. آنها قهقهه میزدند و از دست قلقلکهایش فرار میکردند و هوا را با خنده و جیغ میشکافتند و میدویدند و سرمستانه میخندیدند.
حالا این معلم بشّاش که همیشه رنگهای شاد میپوشید و خندهاش تا آخرین حد صورتش را گرفته بود، شده بود معلم حلما...
بعد از چند روز که خودم را به صحنه مدرسه رساندم، بازخوردها اما بازخوردهای خوبی نبود. از دم در که وارد شدم، یکی یکی کارکنان از حال بد حلما، از گریههای سوزناک بیصدایش، از کلاس نرفتنهایش میگفتند.
دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
کم آورده بودم. خجالت میکشیدم. گوش خوابانده بودم ببینم کی جام تلخ شوکران از دست خانم بابایی به دستم میرسد، اما نرسید! او حتی نگرانیهای مرا هم در دریای محبتش محو کرد.
حلما بعد از یکی دو هفته ورقش برگشت؛ صبح ها با اشتیاق از خواب بیدار میشد. کبوتر لبخند، جَلدِ لبهایش شد.
درخواست دیدار با معلم دادم و در یک نشست دو نفره با خانم بابایی از عمق ماجرا خبردار شدم.
گاهی خدا فرشتههایش را با لباس انسانها میفرستد روی زمین تا بگوید آهای انسانها، فرشتهها پاک و سفید و بلوریاند. نکند تلنگری بزنید به شیشهی قلبشان چون که فرو میریزند!
خانم بابایی عزیز، همان فرشتهی خوشخندهی خوش قلب کلاس اول که با اشکهای حلما قلبش ترک برداشته بود.
او توانست با ظرافت، تجربهی بیستواندی سالهاش را با چاشنی محبت و تخصص مادری در هم بیامیزد، معجون عشقی بسازد و کام دخترم را شیرین کند.
امروز حلمایی که اضطراب جدایی، روزی مثل غولی وحشی داشت، او را از مدرسه و دوست و درس میگرفت و میبرد، فرشتهی مهربانی به نام معلم سر راهش قرار گرفت، اضطرابش را پس زد و آرامش و امنیت و لبخند را در سینهاش کاشت. حالا موج صدای خندهی حلما در کلاس بیشتر است و به جای شبنم روی گونههایش، لبخندی به وسعت تمام صورتش نشسته، که این معجزهی دم مسیحایی معلمش بود.
خانم بابایی نقاش هنرمندی بود؛ او توانست حس خودباوری و اعتماد به نفس را روی بوم وجود حلمای من نقاشی کند
و حالا این صحنهی نقاشی، یادگار اوست...
#صفورا_ساسانینژاد
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
- آره مامان! هنوز وقت نکردیم، ولی میدونی وقتی پرچم سیاه میزنیم بالا درِ خونه، حضرت زهرا تکتکمون رو دعا میکنن. میگن الهی خیر ببینی مادر که پرچم عزای پسرمو علم کردید؟
- آره، تازه بابا تو روضهشون گفتن وقتی ماها تو روضهها میگیم «یا حسین» حضرت زهرا از تو عرش میگن، اگه پسر خودت رو داری صدا میزنی، الهی خیرش رو ببینی... ولی اگه پسر من رو صدا میزنی، بدون که پسرم رو بین دو نهر آب با لب تشنه شهید کردند.
اشک، مژههایش را نمناک کرد و صدایش همراه با بغض شد.
دستم مشت شد و بر سینه کوبیده شد.
ظرفها تمام شد.
آب بسته شد.
به فدای لب عطشان حسین(ع)....
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضه_مجسم
دو لیوان آب از سقاخانه پر کرده بود و آمد ولی حلما همراهش نبود.
خودش با نگرانی گفت: «حلما گم شد.»
هنوز ردّ اشک روضهی سهساله که حسینآقا گوشه صحن انقلاب، چند لحظه پیش خوانده بود، روی گونههایم بود، که محمد و حلما رفتند سمت سقاخانه و حالا محمد تنها آمده بود.
لیوان را که از دستش گرفتم، بدون اینکه اضطرابی درونم فواره بزند نگاهم را کمی آنطرفتر چرخاندم تا حلمای شاداب را ببینم که دواندوان میآید. با نگاهم یکییکی زائرها را کنار زدم، اما حلما را ندیدم.
نیمخیز بلند شدم و سمت سقاخانه را نگاه کردم، یکدفعه حلما را کنار خانم خادم مهربانی که چوبپر سبز دستش بود هقهق کنان دیدم؛ هقهقی آرام و بیصدا. فقط شانههایش بالا و پایین میشد و اشکهایش یکییکی میچکید.
تمامقد بلند شدم و سمتش رآفتم. خانم خادم گفت: «دم سقاخانه داداشش را گم کرد، ولی من چند لحظه پیش دیدم کنار شما اینجا نشسته بود و چون لباس کنفی سفید رنگش شبیه دختر خودم بود در ذهنم ماند. بهش گفتم بیا بریم پیش مامانت، من میدونم کجا نشسته اما از ترس میلرزید و فقط گریه میکرد، بهش بگین خادما مهربونن...»
رفتم بغلش کردم: «مامان اینجا حرم امام رضا جونه، کسی گم نمیشه! اگه هم من یا بابا اینا رو پیدا نکردی نباید نگران بشی، میری پیش این خادمای مهربون، اونوقت کمکت میکنن.»
رزق گریه جور شده بود.
روضه جان گرفت.
در ذهنم مجسّم شد...
شلوغی و ازدحام،
بازار شام،
بیابان تاریک و زجر،
افتادن کودکی از شتر،
کعب نی و تازیانه،
خار مغیلان،
گرسنگی و تشنگی...
#صفورا_ساسانینژاد
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#شکوه_ایمان
جوانش را از دست داده بود؛ جوانی که تنها سرمایهاش بود و تا بدستش بیاورد، بهای عمرش را داده بود.
پسرش تا بیست و چند سالگی قد کشید و رعنا شد و روی سینهاش مُهر خادم الحسین سنجاق شد.
حالا با تصادفی ناگهانی، تنها و تنها فرزندش را در دم از دست داده بود.
هر چند سوختنش را با خاکهای مزار پسرش که بر سر میریخت، خواست بپوشاند، اما خاکستر داغی که مانده بود را چه کند؟
شوهرش که زانوهایش موقع راه رفتن خم میشد و حتما باید دو نفر زیر بالش را میگرفتند چه کند؟
زن جوان باردار محسنش را چه کند؟
جوانش را از دست داده بود، اما ایمانش را نه!
هستیاش را میان خاک پوشاند و مثل همیشه چادرش را محکم گرفت تا مبادا تاری از مویش داغ دلش را رسوا کند.
شکوه خانم چقدر باشکوه بر سینه میکوبید و برای محسنش روضه میخواند؛
«عزیزم حسین، عزیزم، عزیزم، عزیزم حسین...»
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نمک_سفره
سرش را به دیوار گذاشت و گریه امانش نداد. همینطور که چشمش به رقص پرچم روی گنبد بود، اشک روی گونهاش سُر خورد. از صبح کلی دور و بر خادمها تاب خورده بود و التماس کرده بود تا بتواند در آشپزخانهی حرم خادمی کند، برنج و سبزی پاک کند و خودش را به چشم امام رئوف نزدیکتر کند؛ اما نشد که نشد. حالا دلش شکست و ریخت روی صحن.
هنوز رد اشکهایش روی دیواری که سرش را گذاشته بود و هق هق کرده بود مانده بود که خادمی دو سه تا سبد سبز پر از بستهبندیهای نمک گذاشت جلوی پایش. خادمی که تازه از راه رسیده بود و از التماسهای چند لحظهی پیشش خبری نداشت. گفت هر چه میخواهید بردارید. چشم نمناک نجمه خندید. کیسهی کفشهامان را باز کردیم و روی دو کندهی زانو نشستیم و هر چه میتوانستیم تندتند در کیسه ریختیم. با نگاهی به گنبد آقا تشکر کردیم و به حسینیهای که گروه فرهنگی بچههای ثقلین مستقر بودند برگشتیم. رفتیم نمکها را با همسفریهایمان تقسیم کنیم. دوستانی که نه همهشان را میشناختیم، نه تعدادشان را میدانستیم. نجمه از یک طرف رفت و من از طرف دیگر. وقتی بهم رسیدیم یکی یک دانه برای خودمان باقی مانده بود. نه یک دانه زیادتر آمد نه یکی کمتر! اشک هم نگاه خاص امام را فهمید وقتی صورتمان را خیس کرد.
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
هر بار که خواهرهایم به مشکلی بر میخوردند، یک تکه از طلاها را میفروختم و به عنوان کمک یک خیّر ناشناس، بدون اینکه بگویم مال خودم است به خواهرهایم میدادم.
مثل آن روز که سکینه سرطان گرفته بود و پول دوا و درمان نداشت، نمیتوانستم ببینم خواهرم بیمار است و من دست روی دست بگذارم. پس طلایی که جمع کرده بودم را فروختم و برایش دارو تهیه کردم.
یا وقتی که عصمت میخواست دخترش را عروس کند و جهازش کم و کسری داشت، آنجا هم کمی طلا به زخم کارشان زدم.
طلاهایم رسیده بود به پانزده تکّه طاووس که در خانه پدری مخفیشان کرده بودم. داخل صندوقی بودند که از قدیم آن را مایه برکت میدانستند و در آن چای و قند نگهداری میکردند.
حالا چند سالی است مخمل قرمز داخلش رنگ و رو رفته شده و دیگر کسی سراغش نمیآید. طاووسها را در صندوق مخفی کرده بودم تا روز مبادایی شوهرم را غافلگیر کنم و بشود حلّال مشکلمان. یا اگر خواهرهایم به درِ بستهای خوردند بشود کلید درِ بستهشان.
بعدازظهر که به خانهی پدر رفتم، بقیهی خواهرها هم بودند. زینب دوباره دندانش درد میکرد، روسری نخیاش را از زیر چانه تا بالای سرش کشیده و گره محکمی زده بود و همینطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود، گوشهی اتاق به خودش میپیچید.
گفتم: «خب چرا دکتر نمیری؟»
- میدونی هزینه عصبکشی چقدره؟ نداریم. علی هم فعلا پولی تو بساطش نیست، روم نمیشه چیزی بهش بگم.
انگشتری که چند وقت پیش، از خواندن نمازهای قضا خریدم و خیلی دوستش داشتم، اولین راه حلی بود که چراغی در ذهنم روشن کرد. کنارش نشستم و با دست چپ آرام شروع به ماساژ دادن ساق پایش کردم. گوشی را روی زانویم گذاشتم و با دست راست صفحه گوشی را بالا و پایین کردم. پیامهای فراخوان «ایران همدل» را دیدم و کلیپ مربوط به خانم تبریزی که سرویس طلایش را برای کمک به لبنان و غزه داده بود. یک آن بین دوست داشتن انگشتر و دنداندرد زینب و اطاعت امر رهبرم گیر افتادم.
بلند شدم و برای زینب قرص استامینوفن را از داخل کمد آوردم و با لیوان آب دستش دادم. خورد و روی پتوی کنار هال دراز کشید.
صدای اذان که بلند شد فکرم هزار جا بود. شیطان یقهام را گرفته بود و میخواست زمینگیرم کند.
«الله اکبر» نماز را که گفتم مدام جلویم رژه میرفت.
«برای چی باید طلا بدی وقتی خواهرت داره درد میکشه؟ شوهرش هم که وضع خوبی نداره بتونه دکتر ببرتش.
اصلأ اون هیچی، خودت این همه مشکل داری. میدونی چند وقته حسرت آوردن یه بچه به دلته؟ خوب باید دوا درمون کنی تا مشکلت برطرف شه.»
به رکوع رفتم و «سبحان ربی العظیم و بحمده» را سه بار تکرار کردم. دوباره آمد. «خب لااقل یه کم پول بده، طلا نیاز نیست.»
به سجده که رفتم خودم را مقابل خدایم دیدم، نزدیک نزدیک، رخ در رخ، دلم نمیخواست سر از سجده بردارم. اشکم ریخت.
«سبحان ربی الأعلی و بحمده»
«خدای من از همهی مشکلات بزرگتره، من حالا باید کاری برای امام زمانم بکنم، باید خودم رو به لشکر آقا برسونم.»
سلام نماز را که دادم، با هر «الله اکبر» سیلی محکمی به صورت شیطان زدم، گفتم: «امروز روز جنگ من و توست ولی من به تو پیروز میشم.»
نماز تمام شد. از جا بلند شدم. پانزده تکه طاووسهای طلا که همهی دار و ندارم بود را در روسری پیچیدم و محکم گره زدم. این باید برود برای بچههای لبنان... . تنها انگشتر دوستداشتنی را هم گذاشتم برای زینب.
به روایت: #مرضیه_امیری
به قلم: #صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
- راستش جایی رو هنوز پیدا نکردیم، قیمتا خیلی بالاس، واقعاً در حد توان ما نیست. چند شب پیش چند تا خونه دیدیم اما قیمتا نجومی بود. به علی گفتم کاش شهید جواد محمدی بود، اگه اون بود تا حالا مشکل ما حل شده بود.
جواد دوست علی بود و از شهدای مدافع حرم.
قند در دهانم حل نشده بود که حل مشکل مریم رفت توی استکان ذهنم نشست.
موقع برگشت وقتی توی ماشین جاگیر شدم هنوز فکرم مشغول مریم بود. چشمم روی چراغ ترمز ماشین جلویی قفل شده بود. محمد پرسید: «چی شده تو فکری؟»
گفتم: «هیچی»
یکمرتبه و بیمقدمه گفتم: «محمد میای خونمون رو بدیم علی و مریم بیان بشینن؟ بندگان خدا جا گیرشون نیومده، عروسیشون داره دیر میشه!»
محمد گفت: «آخه اینجا رو تازه کاغذدیواری کردیم و بهش رسیدیم. لااقل خونه قبلیمون که میخواستیم بدیم اجاره رو بدیم بهشون تا خودشون یه دستی بهش بکشن، از نظر منم طوری نیس.»
گیرهی روسریام را درآوردم و سرم را پایین آوردم. همینطور که گیره را دوباره محکم میکردم گفتم: «نه بابا برا ما که فرقی نمیکنه، اینا تازه اول زندگیشونه و دست و بالشون تنگه، این هم باشه کادوی عروسیشون از طرف ما...»
خندید و رفت دنده دو و گفت: «باشه هرچی تو بگی.»
چند شب بعد یک برنامهی شگفتانه ترتیب دادیم. مریم و علی را دعوت کردیم و تصمیممان را علنی کردم. مریم بغض کرده بود و علی آقا خیره نگاهمان میکرد. مریم گفت: «آخرش اسم شهید جواد محمدی که اومد کارمون حل شد.»
وقتی حرف اجاره شد، من و محمد اجارهبهای خیلی کمی پیشنهاد دادیم. مریم و علی هم بالاخره با اصرار ما قبول کردند و گفتند: «همین اجاره مختصر برای ما عزّت میاره، برای شما لذّت.»
و من از اجارهبهایی که خیلی مختصر بود، توانستم بعد از یکسال انگشتر زیبایی بخرم که خیلی برایم دوستداشتنی و خاطرهانگیز بود؛ آنقدر که با خودم گفته بودم هیچوقت نمیفروشمش. و حالا انگشتر نازنینم گم شده بود!
جمعه به خانهی مادرم رفتم. روی کاناپهی کرم رنگ گوشهی هال دراز کشیدم و از آفتابی که روی مبل داشت هدر میرفت استفادهی بهینه کردم. مامان بشقاب میوه را روی میز گذاشت و گفت: «پاشو تا اذان نگفتن یه چیزی بخور.» تلویزیون پویش ایران همدل را صحنه به صحنه روی قاب نورانیاش جا میداد و من مات و مبهوت این جهادهای زنانه بودم. حاج حسین یکتا میگفت: «طلاهایی که برای کمک به غزه و لبنان داده میشه عیارشون انقدر بالاس که فقط خدا خریدارشه.»
اذان که شد، چادر نماز سفید مامان را سرم کردم و قامت بستم. مادر از داخل آشپزخانه گفت: «من انگشترت رو اصلاً یادم نیست کجا گذاشتم! خیلی گشتما اما پیداش نکردم.»
رکعت دوم بودم که با خودم نیت کردم و گفتم: «خدایا اگر انگشترم پیدا شد هدیه میدم برا مردم غزه و لبنان.»
رکعت سوم را تمام نکرده بودم که، مامان از داخل آشپزخانه فریاد زد: «عه ایناهاش پیداش کردم، گذاشته بودم تو قندون قدیمیه تو کابینت.»
به روایت: #فاطمه_م
به قلم: #صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#جشنواره_ملّی_ناداستان_پلک
#پوشش_اجتماعی
#جان_و_جهانیها
فردی که داوطلبانه در آزمونی شرکت میکند، یعنی موضوع امتحان را آنقدر جدی گرفته که برایش حسابی تلاش کند. یعنی مدتها قبل از این، روی موضوع متمرکز بوده و برایش برنامهریزی و مهارتآموزی کرده است.
خوشحالیم که در جمع «مداد مادرانه» همتهای بلند و قلمهای ورزیده و اندیشههای زیبای زیادی داریم که برخی از آنها در رویداد پلک مشارکت کردند و تلاشی درخور برای انتقال اندیشهشان داشتند.
از میان شرکتکنندگان در بخش حرفهای، خواهران عزیزمان
#سمانه_بهگام
و
#مهدیه_مقدم
به مرحله نیمهنهایی راه یافتند.
و در بخش مردمی جشنواره پلک، خواهران عزیزمان
#زهرا_جعفری
#فاطمه_حسامپور
#راضیه_حسنشاهی
#سیده_طیبه_خدابخشی
#صفورا_ساسانینژاد
#سارا_صادقی
برای مرحله نیمهنهایی برگزیده شدند.
به این عزیزان و همه دوستانی که وارد عرصه رقابت شدند، صمیمانه تبریک میگوییم.💐💐
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم
نتوانستم جوابش را بدهم، یا به علامت تأیید، سری تکان بدهم، یا دستش را بگیرم و حس امنیتی برایش جور کنم.
خشکم زده بود...
پهنای صورتم خیس خیس بود در یک آن از سینما ساحل، همراه فیلم موسی کلیم الله در غزه پهلو گرفتم. من در قرن بیست یکم هم وحشی ترین و بی رحمانه ترین ظلمها را در حق مردمانی بی پناه میبینم.
کودکانی زخمی، خونی، خاکی، گرسنه، تنها....
مادرانی جگر سوخته و صورت تفدیده
مردمان قوم بنی اسرائیل جمع شدند و منجی شان را صدا زدند و از ظلم فرعون به درگاه خدا شکایت بردند.
ناگهان صدای رعد و برقی تمام آسمان تاریک مصر را روشن کرد.
موسی کلیم الله در نیمه شبی تاریک دور از چشم فرعونیان به دنیا آمد. بت بزرگ فرو افتاد و شکست. آب شیرین و گوارای چشمه جوشید و چشم مادرش «یوکابد» به جمال فرزندش روشن شد.
ناگهان با صدای رعد و برق عظیمی از خواب پریدم.
ساعت از دوازده شب گذشته بود و قلبم از صدای مهیب رعد تندتند میزد. من تمام طول روز جمعه با فیلم سینمایی حضرت موسی(ع) رفته بودم تا غزه و الان تپشهای قلبم تنها یک چیز را صدا میزد؛
خدایا منجی آخرالزمان ما را برسان! تو همانی که به مادر موسی فرمودی: «إنّا رادّوهُ إلَیک....»
#صفورا_ساسانینژاد
¹ سوره قصص، آیه ۷
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#مرگ_سرخ
تلفنش زنگ خورد، چند کلمه بیشتر حرف نزده بود که صدای هق هقش در فضای مجلس پیچید. کنار دستم نشسته بود ولی صدای بلند باند، مانع بود تا بفهمم علت گریهاش چیست.
به سیاهیهای پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم چاییام را بخورم.
گوشی دختر جوان دوباره زنگ خورد، اینبار صدایش واضح شنیده شد، با گریه بریده بریده گفت: «سوپروایزر بیمارستان زنگ زد و گفت، خالهتون پونزده روز دیگه بیشتر زنده نیست، سرطانش پیشرفت کرده، حالا من اومدم خونه همسایهمون روضه.»
او هم مثل همهی وقتهایی که کم آوردم و پناهی جز روضه نداشتم، بیپناهیاش را کشیده بود آورده بود روضه.
چند دقیقه بعد چراغها یکی یکی خاموش شد و بوی عطری در فضا پیچید.
امشب من هم دوباره پناه آوردهام روضه.
بغضی چندین ساله را کشیدهام آوردهام زیر این خیمه. بغضی که به طول تاریخ است؛ میرسد به سال ۶۱ قمری و الان در دوازده روز فشرده شد.
نزدیک تشییع شهداست و من هنوز برای شهید حاجی زاده گریه نکردهام.
هنوز قلبم از شهادت سردار سلیمانی در فشار است.
من هنوز بین مه و باران و جنگلهای ورزقان ماندهام. هنوز حجم عظیم غمی جانم را گرفته که فرصت بروز و ظهور نداشته. الان مثل زخمی قدیمی که سر باز کرده میخواهم تمام این زخمهای عمیق را گریه کنم. این دوازده روز با همهی اهل میهنم داشتیم از حرم دفاع میکردیم وقت گریه نبود.
وقتی تصویر سرخ حرم اباعبدالله(ع)، بین همهی تاریکیها رخ کشید، غم تهنشین شده در جانم داغ شد، مذاب شد و بالا آمد. آنقدر بالا که از چشمم فرو ریخت، داغِ داغ.
باید قدر این لحظه را بدانم. حتما سرداران رشید کشورم، مردمان غیور و دانشمندان دلیر وطنم جایی همین گوشهها، زیر همین علمها و سیاهیهای روضه از خدا خواسته بودند مرگ سرخ شهادت را؛ نه بیماری و تبی و شبی...!
و من لابهلای هقهقهای دختر جوان دلم شهادت خواست.
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane