eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
784 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
- مامان جون شما چطوری ۶۰ سال با آقاجون زندگی کردید و خوشبخت بودید؟! - آخه ننه جون ما نسلی هستیم که هر چی خراب بشه، تعمیر می‌کنیم، دور نمی‌ندازیم. از روزی که این‌ حکایت حکیمانه را شنیدم، بسیاری از حظ‌های من در زندگی، از جنس تعمیر شدند. دلم می‌خواهد این فرهنگ تعمیر را در خودم، که از نسل دور‌ ریختن‌ها هستم، بیشتر تقویت کنم... یک بار به مغازه رفتم و همه مدل چسب خریدم. هر چیزی که پاره می‌شود یا می‌شکند، با ابزار و وسایل جراحی سریعا به سراغش می‌روم. وقتی در خانه راه می‌روم، انگار همه وسایل، جوراب‌ها، شلوارها، قاب‌ها، دستگیره‌ها، کتاب ها و از همه بیشتر اسباب‌بازی‌ها، هنگام عبور از کنارشان، مهربانانه به من سلام می‌کنند و با یک چشمک می‌گویند: "ممنون خانم دکتر! بخیه‌هایمان خوب شد". با ما در کانال *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
قسمت دوم؛ و به بزرگ‌مردی که مفهوم بلند «الگوی سوم زن مسلمان» را پیش روی ما نهاد. این پایان‌نامه با همه‌ی کاستی‌هایش، کوششی بود، برای زیستن اندیشه‌ی او، در قامت یک مادر و یک دانشجو، در دورانی که انقلاب اسلامی را راهبری می‌کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ دقایقی بعد با فسقلی برگشت. گفتم: «نفهمیدی مامانش کیه؟» گفت: «چرا، فلانیه. گفت بچه خیلی کثیفه، لباسش هم خیسه، نبرمش تو، بذارمش همون‌جا!» خندیدیم. نه از آن خنده‌های بدجنس، خیلی ساده و صمیمی. بعد هم فسقل را به مام طبیعت واگذار کردیم. همین قدر ساده. در فرصت چند دقیقه‌ای که منتظر بود همسرش از اتاق مردها بیاید بیرون و بچه را ببرد برای شست‌و‌شو، مجبور نبود برای ما ادای سکته کردن در بیاورد، یا هروله کند که «واویلااا، واویلاا، به باباش که زنگ زدم، چرا نیومده هنوز ببرش؟» یا مثلا با سختی خواب و بارداری بخواهد برای این که توی چشم ما، مادر باکفایت جلوه کند، بپرد وسط ماجرا. نه ... اینجا یک اردوی مادرانه بود! ما اینجا خیلی واقعی بودیم. هیچ کسی که بیست سال پیش بچه‌داری‌اش تمام شده و آن روزگار را یادش رفته آنجا نبود که بچه‌داری‌مان را تیک بزند و از ترس و لرزش، الکی لیست مراقبت‌های ریاکارانه تشکیل دهیم. هیچ کسی که با هزار امکانات تک‌فرزندش را بزرگ می‌کند، آنجا ناظر نبود که بی‌عرضه‌مان بخواند.‌ ما خودِ خودمان بودیم. مادرهایی با چندین بچه قد و نیم‌قد که هر کس استاندارد رسیدگی مخصوص به خودش را داشت، بی‌ترس، بی‌برچسب... معجزه‌ی حضور کوتاه سه روزه در این محیط پذیرا‌، هنوز روشنم می‌دارد! خدا نصیب‌تان کند! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حالا که ۲۴ ساعت از توهین‌هایش گذشته، می‌توانم بنویسم... نوجوان‌هایمان توی پارک نمایش بی‌کلام داشتند. مسئولین برنامه گفته بودند برای تکمیل صحنه، بچه‌هایم را هم ببرم. می‌دانستم توی تمرین فاطمه خسته می‌شود. گفتم آخر وقت، دم اجرا می‌آیم. ساعت حوالی چهار بود و ترافیک وحشتناک خیابان انقلاب ترس ریخت توی دلم. «اگه به موقع نرسم چی؟ قول دادم آخه.» ماشین را کمی عقب‌تر از میدان امام حسین(ع) پارک کردم. پله برقی‌های خاموش را فاطمه به بغل، نرگس به دست و محمد در مقابل طی کردیم. مثل تهران ندیده‌ها، با کلی فکر و بررسی احتمال‌ها، راهِ گرفتن بلیط تک‌سفره بی‌آر‌تی را یافتیم و سوار اولین اتوبوس شدیم. چیزی شبیه ماهی تُن در قوطی. بچه‌ها از ذوق سر از پا نمی‌شناختند‌، ذاتا ولی ساکتند. آرام سوار شدیم و حتی این که در حال له شدن بودند هم برایشان جالب بود و با دقت به توصیه‌هایم مبنی بر چسبیدن به میله و موقع باز شدن در فوری جاخالی دادن، گوش می‌کردند. فاطمه هم روی دستم بود، ساکت و خوش اخلاق. محمد یک بند سوالات فلسفی مربوط به اتوبوس می‌پرسید و دور و برم لبخندهای آدم‌ها، دلگرمم می‌کرد. این که بچه‌هایم هم برای شرکت در تئاتر به عنوان بازیگر، حسابی خوش‌تیپ آمده بودند، برگ برنده خوبی بود. من هم رفته بودم توی قالب «مامان مهربونه» و در همان فشار دوهزار پاسکالی، با دست‌های فاطمه شعرهای انگشتی ناصر کشاورز را به ترتیب از حفظ اجرا می‌کردم. این ها را برای چه نوشتم؟ که بگویم به عنوان یک مادرچادری با سه تا بچه، دقیقا در اوجِ اداهای جامعه‌پسندی که امکان داشت، بودیم. اتوبوس به روبه‌روی تئاتر شهر رسید و پیاده شدیم. درد بازویم به اوجش رسیده بود ولی با ژست جامعه‌پسند مامان‌های تلویزیونی، لبخند از لبم پاک نمی‌شد. از سوی دیگرِ خیابان آمده بود. زنی حدودا ۵۰ ساله، روسری‌اش روی سرش محکم بود و فقط یک سانتی از مویش پیدا بود، با مانتوی کرم‌رنگ تا زانو. از همان دور دستش را به سمتم دراز کرد و داد زد: «خجالت نمی‌کشی سه تا بچه پشت هم آوردی؟ و و و بییییییب ...» خشکم زد. مثل هر ادم ۳۰ساله دیگری که ۲۵ سالش را توی محیط آموزشی گذرانده، چند ثانیه فریز شدم. بعد جیغ‌جیغ‌کنان گفتم: «وقتی از زندگی کسی اطلاعی نداری چرا قضاوت می‌کنی؟» همین قدر لوس و علمی-پژوهشی! تازه اگر جلوی خودم را نگرفته بودم، مثلا همه‌ی خشمم را قرار بود جمع کنم و مثل دختر ۵ ساله‌ها بگویم: «خیلی بی‌ادبی!» یا مثلا بگویم: «نونش رو که تو نمی‌دی، تازه ۳۰ سال دیگه نیروی کار می‌شه که نون تو رم بده». *یا مثلا بگویم: «من مؤدبم، ۱۰ تا بیارمم کمه، تو یکی هم نیار لطفا!»* و از این دست فکرهایی که بیست دقیقه بعد تازه یاد آدم می‌افتد! آن لحظه اما تنم می‌لرزید. مثل ظریف و روحانی که مثلا هر تلاشی کرده باشند تا مورد پسند غربی‌ها جلوه کنند و باز هم محور شرارت صدایشان کنند، سنگ رو یخ شده بودم. داشتم از شهر آلوده‌ی بچه‌ندوست تهوع می‌گرفتم ‌که به آدم‌های نظاره‌گر اطرافمان نگاه کردم.‌ هیچ کس با نگاهش زن را تایید نمی‌کرد. زود قضاوت کرده بودم. داشتم گناه یکی را پای همه می‌ریختم. لبخند آمد روی صورتم. با دو تا دستم، سه‌ تایشان را محکم‌تر گرفتم و رفتیم تا توی شکم شهر، تئاتر خیابانی برای حمایت از غزه اجرا کنیم. ترسی که از دیشب برای واکنش‌های آدم‌ها حین اجرای تئاترمان داشتم در چند قدمی پارک دانشجو، جلوی بی‌آرتی‌ها، به زمین ریخته بود. فوقش فحشمان می‌دهند دیگر، بی‌گناه! خیالی نیست. هیچ کاری نکنیم هم فحشمان می‌دهند، حداقل بگذار یک کاری کنیم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون ! اولی: «مامان من سال دیگه می‌رم چهارم، تنهایی باید برم تا دورها؟!» (مدرسه‌ش سر خیابونه.) - آره مامان. دومی: «مامان منم سال دیگه تنهایی می‌رم مدرسه؟» - آره مامان، تو هم دیگه کلاس اولی میشی. سومی: «مامان من دیگه تهایی چُجا میرم؟» - اووووووم... (کمی به سال دیگه فکر می‌کنم) مامان شما هم سال دیگه سه سالت می‌شه، تنهایی میری دستشویی. وی هوراکشان از صحنه خارج شد.🥳🥳🥳 مادر برات بمیره، دخترک قانعم!😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر ۸ساله‌ام تنهایی رفته بود هیأت، پدرش نبود و ما هم قسمت زنانه بودیم. برگشتنی گفت: «مامان امشب یه چیزایی گفت که حتی منم گریه‌م گرفت.»💔 بدو بدو رفتم سمتش و چشم‌هایش را بوسیدم، آخر، این اولین اشک بر حسین(ع) از چشمان پسرم بود...🥺 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan