#روضه_مجسم
دو لیوان آب از سقاخانه پر کرده بود و آمد ولی حلما همراهش نبود.
خودش با نگرانی گفت: «حلما گم شد.»
هنوز ردّ اشک روضهی سهساله که حسینآقا گوشه صحن انقلاب، چند لحظه پیش خوانده بود، روی گونههایم بود، که محمد و حلما رفتند سمت سقاخانه و حالا محمد تنها آمده بود.
لیوان را که از دستش گرفتم، بدون اینکه اضطرابی درونم فواره بزند نگاهم را کمی آنطرفتر چرخاندم تا حلمای شاداب را ببینم که دواندوان میآید. با نگاهم یکییکی زائرها را کنار زدم، اما حلما را ندیدم.
نیمخیز بلند شدم و سمت سقاخانه را نگاه کردم، یکدفعه حلما را کنار خانم خادم مهربانی که چوبپر سبز دستش بود هقهق کنان دیدم؛ هقهقی آرام و بیصدا. فقط شانههایش بالا و پایین میشد و اشکهایش یکییکی میچکید.
تمامقد بلند شدم و سمتش رآفتم. خانم خادم گفت: «دم سقاخانه داداشش را گم کرد، ولی من چند لحظه پیش دیدم کنار شما اینجا نشسته بود و چون لباس کنفی سفید رنگش شبیه دختر خودم بود در ذهنم ماند. بهش گفتم بیا بریم پیش مامانت، من میدونم کجا نشسته اما از ترس میلرزید و فقط گریه میکرد، بهش بگین خادما مهربونن...»
رفتم بغلش کردم: «مامان اینجا حرم امام رضا جونه، کسی گم نمیشه! اگه هم من یا بابا اینا رو پیدا نکردی نباید نگران بشی، میری پیش این خادمای مهربون، اونوقت کمکت میکنن.»
رزق گریه جور شده بود.
روضه جان گرفت.
در ذهنم مجسّم شد...
شلوغی و ازدحام،
بازار شام،
بیابان تاریک و زجر،
افتادن کودکی از شتر،
کعب نی و تازیانه،
خار مغیلان،
گرسنگی و تشنگی...
#صفورا_ساسانینژاد
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane