eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
789 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت». ؟ در اتاق را می‌بندم، پتو را روی سرم می‌کشم و گریه را خفه می‌کنم در دلم. صدای های‌های گریه را اشک‌هایم فریاد می‌زنند، تصویر ذهنی ساکنان آن‌سوی در، از من زنی خودساخته و مستقل است، اگر فرو بریزم خانواده کوچک ۵ نفره‌ام فرو می‌ریزد. تلفن را در دست می‌گیرم، دستم روی مخاطب مورد نظر می‌لغزد، اما دلم اجازه لمسش را نمی‌دهد. گالری را باز می‌کنم و عکس‌ها را یکی یکی رد می‌کنم؛ مادر، خواهرها، برادر، پدر... کاش می‌توانستم سرم را روی زانوی مادرم بگذارم و برایش تعریف کنم؛ از دلی که شکست بگویم. از حس تلخی که غربت به جانم ریخت بگویم. از این‌که هیچ کس خواهر آدم نمی‌شود بگویم. از این‌که‌های زیاد دلم بگویم... دلم یک زانوی مادرانه می‌خواهد برای حرف‌هایم و یک آغوش خواهرانه برای اشک‌هایم. _تَق تَق...مامااان درو باز کن گشنمه!! آوارِ پتو را از روی سرم برمی‌دارم، اشک‌های پر از فریادم را پاک می‌کنم و به دنیای واقعی برمی‌گردم. _اومدم مامانی! صبر کن دارم لباسم رو عوض می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
عجیب چرخ‌و‌فلکی در چشمم به راه افتاده بود؛ شبیه دور تند پایان یک روز، مات و نامفهوم... سر‌درد شدید امانم را بریده بود. تهوع، بار اضافه بر درد شده بود. ذره‌ای سرم را بلند می‌کردم، انگار می‌خواهم از قله‌ی اورست به قعر جهنم سقوط کنم. درد، خرابم کرده بود و تهوع، خرابی را صدچندان. - نقاط فشاری رو امتحان کردی؟ - اَه! وسط این درد و داغونی، نقاط فشاری دیگه چیه؟! دستش را جایی نزدیک مچ دستم گذاشت و یادم داد. چند بار این کار را تکرار کردم. تهوع کم شد و کم‌کم از بین رفت. چشمانم باز شده بود، شبکه خبر تصاویر بمباران غزه را نشان می‌داد، صدای آه و ناله و ضجه پس‌زمینه عذاب‌آور ذهنم شد. درد و تهوعی که به جان دنیا ریخته شده، عذابم می‌دهد... نقطه‌ی فشاری درد و تهوع دنیا کجاست؟!! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ چه جمعیتی!چه قیافه هایی! اعتماد به نفسم عین بستنیِ چوبیِ آب‌شده در دستِ پسربچه‌ی لجبازی پایین ریخت. گوش‌هایم از وور وورِ سشوار و خرت‌خرتِ سوهانی که بر ناخن‌های دخترکی موبلوند کشیده می‌شد، سوت می‌کشید. شامه‌ام از بوی تیزِ رنگ و لاک به سوزش آمد و آب در چشمانم جمع شد. بمب ساعتی داشت منفجر می‌شد. ناخوداگاه گفتم: «سلام!» هیچ‌کس جواب نداد. رفتم وسط سالن. ظرف پلاستیکی میوه را کمی محکم‌تر از همیشه روی میز کوبیدم تا صدای کوبشِ ظرف، توجه‌ها را سمتم جلب کند. گفتم؛ «بفرمایید میوه‌ی تازه!» اول یک‌جوری نگاهم کردند که به درستیِ کلمات ادا شده شک کردم. گفتم: «عیدی تولده. بیاید از حیاط چیدم...» یکی یکی جمع شدند. رنگ‌ها کنار هم نشستند. کم کم سر حرف‌ها باز شد. یکی دندانش درد می‌کرد و نمی‌توانست میوه‌ی یخ بخورد. یکی بچه‌اش بهانه می‌گرفت. گفت: «خیر ببینی دیوانه‌م کرده بود.» یکی گرمش بود. یکی قندش افتاده بود... حالا قلم‌مو را برداشتم تا رویِ بوم پیش رو، رنگ‌ها را با هنرمندی ثبت کنم. دلم خلقِ تصویرِ جدیدی با این رنگ‌ها را می‌خواست. از گرانی‌ها و دردها عبور کردیم و رسیدیم به فردا. به انگشت‌هایی که اگر رنگی شود مشکل‌ها کمرنگ می‌شود. از دندانی که با بیمه‌ی خوب درست می‌شود! از کودکی که با اوقات فراغت مناسب سرگرم می‌شود! بمب ساعتی خنثی شد! از پله‌ها پایین آمدم. پرده‌ی ورودی پیش رویم بود. حالا دیگر پاهایم لرزشِ وقتِ ورود را نداشت. رنگ‌ها حرف‌ها برای گفتن دارند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ نصفِ گلستان چیده شده بود. می‌دانستم باقی را برای خنکای هوا می‌گذارند. از ماشین پیاده شدم. قدم اول را با دلهره گذاشتم. کلوخ‌هایِ شخم‌خورده‌ی زمینِ زیر پایم، با صدای ناله‌ای خُرد شدند. رسیدم و سلام کردم. روستایی و مهربان بودند. میانشان چند زن و دختر بلوچی دیده می‌شد که برای کار آمده بودند. شروع کردم به گلچینی و گفتم: «می‌شه کمکتون بدم؟» گل چیدن رو دوست دارم. زنی که به نظر می‌رسید سنش از بقیه بیشتر است گفت: «دستت پر از خار می‌شه خاله. بیا بهت گل بدم ببر!» با خنده گفتم: «چیدنش رو دوست دارم!» خودشان دستکش و کلاه و تمام امکاناتشان جور بود. همین‌طور که گل‌ها را می‌چیدم پرسیدند: «اهل کجایی؟» گفتم: «بافتی‌ام اما کرمان زندگی می‌کنم.» از اینکه ازدواج کردم یا نه پرسیدند، از تعداد فرزندانم، تحصیلاتم، شغلم و... حالا نوبت من بود! ازشان پرسیدم: «لاله‌زار مدرسه داره؟» هرکدامشان جوابی دادند. یکی گفت بچه‌ها را باید بفرستند شهر؛ یکی از نگرانی‌هایش گفت و دیگری پرسید: «نکنه میخوای بیای اینجا زندگی کنی؟» بحث رسید به پزشک، به سردی زمستان و نبود امکانات... درددل‌ها را که کردند پرسیدم: «صبحانه خوردین؟» گفتند: «صاحبکار صبحانه نمیده!» دعوتشان کردم به نشستن. همسرم حصیر را پای ردیفِ سپیدار، پهن کرده بود. فلاکس و کلمن‌ها را بیرون آورده بود و سبد لقمه‌ها، پای درختِ کوچک آلبالو چشمک می‌زد. زن‌ها را مهمان سفره‌مان کردم. دو سه مرد کارگر هم آن سوی حصیر کنار همسرم نشستند. چای ریختیم و صبحانه خوردیم! صبحانه که تمام شد گفتند: «برای چی اومدین؟ گردشگرا به سایت و کنار سد میرن اینجا نمیان!» نمی‌دانستم چه بگویم. چطور شروع کنم اصلا! کلی وقت هدر داده بودم و فقط درددل کرده بودم و درددل شنیده بودم. صادقانه جواب دادم: «نگران انتخابات بودیم باهمسرم اومدیم اینجا تا شاید بتونیم مردم رو قانع کنیم رأی بدن!» سکوت شد! رختشور خانه‌ی دلم به کار افتاد! زن گفت: «انقدر گرفتار گل‌چینی هستیم که اصلا به رأی دادن نمی‌رسیم. از گل‌چینی و حقوق کم و ارزان خریدن گل و گران فروختن گلاب شروع کردیم تا رسیدیم به سیستم حذف واسطه و راه‌اندازی کارگاه‌های خانگی و صنعتیِ گل و گلاب. به بیمه کارگر‌ها. خلاصه که میزگرد اقتصادی راه انداخته بودیم. رسیدیم به ضرورت رأی دادن، به این‌که انتخاب نکنیم کسی می‌آید که دردمان را نمی‌فهمد، که کار بلد نیست، که دلش نمی‌سوزد. رسیدیم به کار درست! بعداز صحبت‌ها، وقتی که داشتیم فرش‌ها را جمع می‌کردیم، از پای بوته‌های گل، صدایشان می‌آمد که رقیه را مأمور نوشتن رأیشان کردند. سواد نداشتند و دنبال امینی برای نوشتن رأی می‌گشتند. غنچه‌های گلستان دلم یکی‌یکی باز می‌شدند، خنده‌ی رضایت بر لب‌هایم بود. دلم می‌خواست فاصله‌ی ردیف سپیدار‌ها تا ماشین را به یاد بچگی‌ها و ذوق‌هایش بپر بپر کنم... باصدای رقیه از خیال شیرین بپر بپر بیرون آمدم! تا برگشتم دست‌هایم پر از گل محمدی شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ دست دخترم را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم، جایی نزدیک مردانه می‌خواستم، آخرمجلس پر بود، پس پرده میانی سالن را گرفتم تا به سرش رسیدم و همان‌جا بساطم را پهن کردم؛ می‌دانستم وسط مراسم، در نقطه‌ی اوج که چراغ‌ها خاموش می‌شود پسرم هوای مامان به سرش می‌زند. خسته بودم. دلم می‌خواست روضه‌خوان زودتر شروع کند. دو روز سخت و پر اضطراب را پشت سر گذاشته بودم. سخنران که شروع کرد، فکرم به سمت خانه رفت! یادم باشد برگشتم، کتیبه‌ها و پرچم‌ها را بیرون بیاورم و خانه را سیاهپوش کنم! سینی چای مرا به حسینیه و پای منبر برگرداند؛ چای روضه! خدایا شکرت. با تمام سختی‌ها و خستگی‌ها باز هم مرا خواندی... دعوتم کردی. آن‌چنان در دو بند انگشت چای غرق شدم که یادم رفت برق‌ها که خاموش شود و صدای روضه بالا برود، طفلان من هم فریادشان به آسمان می رود و شروع به خواندن روضه می‌کنند. یادم رفت و در طعم و رنگ خواستنی چای گم شدم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نمازم که تمام می‌شود صدای روضه‌خوان بلند می‌شود... . نمی‌دانم از کدام خانه صدا برخاسته و به گوش می‌رسد؛ اما برای منی که بین خانه‌های در هم تنیده لانه کرده‌ام، یک روضه‌ی ناب شبانه رقم می‌زند. چهار شب است که کتری را روی شعله می‌گذارم، وضو می‌گیرم، چای در قوری می‌ریزم و بعد به نماز می‌ایستم. سلام نمازم را که می‌دهم، چای روضه آماده است و نفس گرم روضه‌خوان هم به راه. با صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» چای می‌ریزم و بچه‌ها را به هیئت دعوت می‌کنم! هیئتی که روضه‌خوانش نمی‌دانم کیست و در کدام خانه روضه می‌خواند، اما صدایش مهمانِ خانه من شده است. چه بانی خوش‌سعادتی دارد آن روضه؛ و چه روضه‌ی پر برکتی دارد آن خانه! روضه‌هایش نور می‌شود و هر شعاعش رخنه می‌کند در دل یک آسمان‌خراش و جلا می‌دهد به قلب آدم‌هایش. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ حالا ویرانه‌های دلم هم داشت تجزیه می‌شد، وای خدای من! چه شده... گروه را باز کردم و پایین آمدم. دلهاااا: «خوابین؟پاشین جنگ شده🤣» خنده‌ی آخر برای چه بود؟ مگر جنگ هم خنده دارد؟ پیام‌ها را یکی یکی پایین‌ آمدم. niloofar: «چه وحشتناک😱😫😅» زینب حسینی: «چی وحشتناکه؟» اعظم رنجبر: «خبرها حاکی از آن است امروز صبح، به لطف صدای زیبای پدافند هوایی‌مون، برای اولین بار در تاریخ، اکثر مردم تهران، به موقع برای نماز صبح بیدار شدند. 😉🇮🇷🇮🇷» سریع کانال خبری را باز کردم: «پدافند هوایی ایران، موشک‌های اسراییل را منهدم کرد!» نکند گنجشک‌ها روی درخت توتِ داخل حیاط، بزم امنیت گرفته‌اند؛ جیک‌جیکشان محله را پر کرده، از این شاخه به آن شاخه می‌پرند و می‌رقصند. قدر امنیت آسمان را پرنده می‌داند و بس! لیوان قهوه را بر می‌دارم، جلوی بینی‌ام می‌گیرم و از عطرش لذت می‌برم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan