#پیراهن_خیس
روی دور تند ظرف شستنم که محمدمهدی با هیجان هر چه تمامتر پیراهن مشکیاش را از کیسه بیرون میکشد؛ پیراهنی که از اضافهی پارچه پیراهنی پدرش برایش مانده بود و او از همان روز که فهمید مثل پدر پیراهن میپوشد چشمش اشکی شده بود، حالا شب اول محرم پیراهن بدستش رسیده.
از راه رسیده و نرسیده روی دو کُندهی زانو نشست و کیسه را باز کرد، پیراهن را بیرون کشید و بالا آورد.
- مامان ببین الان مثل بابا شدم.
- خب بپوش ببینم!
همینکه پوشید و دکمهها را از بالا جفت کرد و بست از زمین فاصله گرفت، دلش هروله خواست انگار...
- مامان، حالا، حال میده مث حسین طاهری انقدر سینه بزنم و مداحی کنم که لباسم، خیس بشه.
و دستش را از زیر گلو تا نزدیک آخرین دکمه آورد...
کنار سینک ظرفشویی آمد و دستهایش را زیر آب فرو برد و بدون اینکه احساس بدی داشته باشد که سرعت مرا کند کرده و حسابی کفرم را درآورده، میگوید: «مامان، پرچم غدیری که زدیم دم در خونه رو هنوز برنداشتیما! خود امام علی هم دوست دارن الان پرچم سیاه بزنیم برا محرم.»
✍ادامه در بخش دوم؛