#مردها
جورابم را طولانی و مردّد پا کردم. همسرم مصمّم کمربندش را بست. روی لکه سفید کوچکی که پایین روسری مشکیام افتاده بود، ناخن کشیدم. همسرم یقه پیراهن عزایش را جلوی آینه صاف کرد. داشتیم بعد از نُه شب، به هیئت میرفتیم. «ولی میگم... یعنی اگه باز اونطوری کرد چی؟» همانطور که موهایش را با شانه جیبیاش حالت میداد، سر بالا انداخت؛ که یعنی نه. نفهمیدم این نهای که گفت، به چه چیزی اطلاق میکند. به خودش؟ یا محمد؟
«این یه امشبه رو بریم! شب عباس، شب مهمیه» این را گفت و در خانه را باز کرد.
ما روضه و هیئت نمیرویم. نمیتوانیم برویم. محمد، پسر اتیستیکمْ وقتی پدرش را در حال گریه میبیند، بهم میریزد. بالا و پایین میپرد. توی سرش میکوبد. جیغهای ممتد میکشد. توی نگاه مضطرب و مستاصلش میبینم که حاضر است زمین و زمان را بهم بریزد، تا آب شدن چشمهای پدرش را نبیند. حالا شب تاسوعایی که عزم جزم کرده بودیم به یک روضه خانگی قدیمی برویم، نمیدانستم برنامه همسرم چیست. شاید تصمیم گرفته بود اصلا گریه نکند. عجب شبی هم برای اینکار انتخاب کرده! مقتلخوانی مردی که ناامید شد و افتاد و حتی چشمی برایش نمانده بود تا گریه کند.
نمیتوانستم منصرفش کنم که نرویم. از اول دهه هر دو مشکی پوشیده بودیم و به دیوارِ خانه کتیبه «غریب گودال» زدیم و بچهها را پای سینهزنیهای تلویزیون نشانده بودیم؛ اما روضه نرفتن یعنی های های نَگریستن. همسرم آسمان پر از ابرهای گره خورده بهم بود که سالی یک شب، فرصت شدید باریدن داشت. باید میرفتیم تا قطرات بغض خودمان را توی دریای غم سقای کربلا حل کنیم.
✍ادامه در بخش دوم؛