#با_چای_روضه_بود_که_دلها_جلا_گرفت
خیلی ناراحت بودم. کلی معطل کردم تا وقت بگذرد و جا بمانیم؛ بدون مشورت با من قول هیئت امشب را به بچهها داده بود. آن هم دقیقه نود!
حالا یکی میپرسد «چی بپوشم؟!»، یکی گریه میکند که چادرم نشُسته است، دنبال یکی میدوم که جوراب پایش کنم، آن دیگری هم از بس در گهواره اشک ریخت هلاک شد!
تازه به هیئت که برسیم اصل ماجرا شروع میشود!
یکی سرویسلازم میشود، یکی حوصلهاش سر رفته، دیگری گرمش شده، آنکه از سرویس برگشته آب میخواهد، آخری هم در فراق گهواره واویلا سر داده و به پاهای دراز و در نوسان من کممحلی میکند!
به ناچار، با التماس و زاریِ دختر بزرگتر راضی شده و زود آماده میشوم.
در را که میبندم؛ جوجهاردکها پشت سرم به صف شدهاند. یکی چادرم را گرفته، آن یکی چادر را میکشد، دیگری بند کفشش گیر کرده! آخری هم درآغوشم تقلّای تماشا میکند و بابت خوابیده بودنش نق و غرهای فراوان به جانم میریزد.
وارود حسینیه شدم. صدای همهمه به گوشم هجوم آورد. خانمها دوتا دوتا و چندتا چندتا کنارهم نشسواردته بودند. کودکان پر تعداد توجهم را به خود جلب کردند. از این سمت به آن سمت میدویدند و گرگم به هوا بازی میکردند! با چشمانم دنبال گوشه دنجی ترجیحا کنار دیوار گشتم اما جای خالی نیافتم؛ پای دیوار یک زنجیره انسانی منظم و مستحکم درست شده بود که روزنهای برای رخنه در آن وجود نداشت.
✍ادامه در بخش دوم؛