⚡️بخش دوم؛
تندی گوشی را برداشتم و چند تا فیلم باز کردم.
همسرم پرید توی ماشین و در حالی که تند تند توی دستهایش هااا میکرد، از بالای عینک نگاهی به فیلمها انداخت و گفت: «نه! این راهش نیست. باید برم سراغ تجربه.»
از ماشین پیاده شد و رفت سراغ ماشین روبهرویی. بندگان خدا ماشین خودشان را رها کردند و آمدند طرف ماشین ما.
همین طور که میوهها را پوست میگرفتم و لابهلای زندگی شهید طهرانی مقدم قدم میزدم، از پشت شیشه تلاش مردان توی برف را تماشا میکردم.
نشد که نشد... انگار این زنجیر چرخ قواره ماشین ما نبود. حالا یا زیادی گشاد دوخته بودند یا تنگ، الله أعلم!
ماشین رو به رویی که حرکت کرد، با اشارهاش پشت سرش راه افتادیم. آرام آرام با همان سرعت سی کیلومتر به سمت جلو میرفتیم.
صدای خِر خِر لاستیکهای ماشین که روی برف کشیده میشد را قشنگ حس میکردیم. انگار یکی با کاردک به جان یخهای جاده افتاده باشد.
دانههای نخود و کشمش را از توی ظرف برمیداشتم و میگذاشتم توی دست همسرم.
کتاب هم خودش را رسانده بود به قصهی برف و سرما، انگار شهید دلش خواسته باشد توی این هوا با ما همزاد پنداری کند.
قصه رفت به سالهای جنگ. به روزهای برف و سرما توی جبههها. به دستهایی که از سرما یخ زده بود، اما اسلحهاش را محکم چسبیده بود تا مبادا کسی نگاه چپ به مملکتش بکند.
از سطر سطرِ غیرت ریخته توی کتاب، اشک حلقه زد توی چشمهایم.
انگار اصلا گروه خونی این مردم از جنس غیرت است.
سرم را از روی گوشی بالا آوردم و به ماشینهای جلویمان نگاه کردم.
همه یکجوری هوای همدیگر را داشتند که کسی آسیب نبیند. با اشاره دست یا بوق یا تغییر مسیر، راه سالم را نشان میدادند.
حالا من توی کوران سرمای دی ماه ۱۴۰۱، وسط بیابانی با یک عالمه برف، دست و دلم حسابی گرم شده بود. از شما چه پنهان دوست داشتم اصلا این خط همدلی تمام نشود. دلم میخواست دوربینی داشتم و میرفتم بالا و بالاتر و یک عکس هوایی ازین صحنه میگرفتم، تا بماند به یادگار کنار باقی قابهای عاشقانه این مردم...
به قول مصطفی مستور: «مردم حاصلضرب وسعت عشقاند در عمق مظلومیت...»
#مریم_برزویی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
🔸قسمت دوم؛
یکدفعه زن جوانی با روسری قهوهای و دامن بلند مشکی که تا پایین پایش آمده بود، جلوی در ظاهر شد؛
- بفرما حاج خانم در خدمتم.
سلامی کردم و گفتم: «نه مزاحم نمیشم اومدم یک کیلو مویز بخرم. همینجا منتظر میمونم.»
زن جوان اصرار کرد به خانه بروم. هوا سرد بود و دستهایم حسابی یخ کرده بود. تعارفش را روی هوا زدم و رفتم داخل.
وارد راهرویی شدیم و بعد یک پذیرایی کوچک سه در چهار که دخترک درست چسبیده به میز تلویزیون سرش را گذاشته بود روی بالشت و تلویزیون تماشا میکرد.
زن جوان غری بهش زد و اشاره کرد بروم توی اتاق تا خودش برود و چای بیاورد.
تا در اتاق باز شد و آمدم بگویم به زحمت نیفتد، یکدفعه همه چیز عوض شد.
یکعالمه کاغذهای کوچک و جور واجور روی دیوار توجهم را به خودش جلب کرد. توی چارچوبِ در ماتم برد.
آهسته پایم را توی اتاق گذاشتم و غرق نوشتههای تکهکاغذهای روی دیوار شدم؛
- روزیرسون خداست. یه مشتریام که بیاد رزق اونروزِ تو همین بوده. پس دست شکرت بالا باشه.
- مرضیه هفته پیش دو کیلو نبات برد، امروز اومده سه کیلو برده. پس نباتت به درد بخور بوده. دست شکرت بره بالا.
- این هفته که سوره واقعه رو سر وقت خوندی، یه دونه مویز ته کیسه نموند. تو به قولت عمل کردی، اونم عمل کرد...
همینطور دانه دانه میرفتم جلو و میخواندم. اشک توی چشمهایم حلقه زده بود. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم.
یکدفعه خانم جوان از پشت سر صدایم زد. برگشتم و اشکهایم را پاک کردم.
با نگرانی سینی چای را گذاشت روی
میز چوبی زهوار دررفته و گفت: «ای وای خدا مرگم بده.. چیزیتون شده؟»
لبخندی زدم و گفتم: «نه بابا خدا نکنه. این جملهها انقدر قشنگ بود که اشکمو درآورد.»
خندید و گفت: «ای بابا این چهارتا جمله با سواد نهضتی ما که دیگه ارزش این حرفا رو نداره.»
با هیجان گفتم: «اینا خیلی خوب بودن. پر از امید بودن. پر از زندگی... چهقدر جای این شُکرهای قشنگ رو دیوار اتاق کارم خالیه.»
نایلونی برداشت و رفت به طرف کیسه مویز. همینطور که با دستهایش مویزها را توی نایلون میریخت، گفت: «پنج ساله شوهرم به رحمت خدا رفته. من موندم و این بچه و این خونه مستأجری. همه دلخوشیم همین جملههای رو در و دیواره که نمیذاره از غصه دق کنم کنج این خونه.»
فوری پریدم توی حرفش و گفتم: «مهمتر از این جملهها، نگاه قشنگ شما به زندگیه. چیزی که من به خوشگلی شما ندارمش...»
نایلون مویز را روی زمین گذاشت و سینی چای را برداشت و گذاشت جلویم و گفت: «بفرما یه گلویی تازه کن. از بس حرف زدم سرت رو درد آوردم.»
با خنده گفتم: «نه، نه، اصلا... کاش وقت بود و بیشتر میشد پیشتون بمونم.»
استکان چای را سر کشیدم و بلند شدم. گفتم: «تا یک کیلو از اون گردوها و بادومهای توی کیسه بکشید، من بقیه این جملهها رو بخونم.»
رفتم سراغ آخرین قسمت دیوار؛
- اگه امروز از بار عیبدارت، تعریف و تمجید کنی، دیگه از خدا برکت و رزق نخواه.
- خداروشکر کن سالمی و دستت تو جیب خودته و محتاج مردم نیستی. دستت فقط پیش خدا درازه. دستتو بیار بالا شکر کن...
ادامهی دیوار هم نقاشیهای دخترک خانه بود که به قول مادرش محصولات مامانجونش را نقاشی کرده بود تا مشتریها بدانند چی دارند و چی ندارند.
به ساعتم نگاه کردم دیر شده بود و وقت رفتن بود. دل کندن از آن اتاق سادهی جادویی برایم سخت بود. کیسههای مویز و گردو و بادام را برداشتم و پولش را گذاشتم لبهی پنجره اتاق، کنار گلدانهای سفالی پتوس.
موقع بیرون رفتن از درب خانه، چشمم افتاد به کارتنی که چند تا کتاب ازش زده بود بیرون. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با شوق و ذوق گفتم: «شما اهل کتاب خوندن هم هستید؟»
سرش را انداخت پایین و گفت: «آره، چند تا کتاب خواهرزادهام برام آورده شبا که خوابم نمیبره، میشینم میخونم. گهگاه اگه حوصلهام بکشه، چند تا از جملههاشو مینویسم و میذارم تو نایلون سفارش مشتریا. میخواین بیینین؟»
از خدا خواسته رفتم به طرف کارتن و دستی تویش چرخاندم. کتابها اغلب با موضوع شهدا بود.
بعد هم رو به خانم جوان کردم و گفتم: «چند تا کتاب هم طلبتون از طرف من.»
روسریاش را کشید جلو و گفت: «نه خانم، نمیتونم قبول کنم.»
گفتم: «مجانی نیستا. جاش باید از جملههاش تو سفارش بعدی منم بذاری.»
خندید و گفت: «باشه، به این شرط قبوله.»
دیگر جدی جدی وقت خداحافظی بود.
در را پشت سرم بستم و توی کوچه تنگ و تاریک به راه افتادم.
کوچهای که انتهایش خانهای با یک دل بزرگ بود.
#مریم_برزویی
با ما در جان و جهان همراه باشید؛🌱
https://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نگاه_دار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#هشتم
#رشتهای_بر_گردنم_افکنده_دوست
#برداریم_ببریم_این_سررشته_را_بر_گردن_دیگران_هم_بیفکنیم
اولش تصمیم گرفتم یکدفعه سر بکشم، اما یکی دو تا روایت که خواندم گفتم: «نه حیف میشه، لذتش زود از دست میره.» لذا فرمان را عوض کردم و با آداب، قطره قطره نوشیدم و حظ کردم.
مزهاش شبیه شربت خاکشیر موقع افطار بود و به عنوان یک عضو جدید سفره افطار رمضان امسال رویش حساب ویژه باز کردم؛
آن سفرهای که پهن میشود برای مهمانها...
القصه خداقوت مژده جان و مامانهایی که احوالتان را روایت کردید.
پ.ن: بنظرم این ماه نورانی رمضان، بهترین فرصت هست که #سررشته برسد به دست آدمها.
و این همت بلند ما را میطلبد که به جایی برسانیمش؛
یادداشت بر کتاب
نقل مجلس کردن
پاتوق فروش درست کردن
و....
و السلام علیکم و رحمت الله و برکاتهِ این کتاب گفته شده و حالا کار اصلی شروع شده...
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تکیه_عاقبت_بخیری
سر چهارراه پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم. همسرم با انگشت اشاره، خیابان روبهروی چهارراه را نشانم داد و گفت:
«یادته خانم! چند هفته پیش تو همین سمت بود که یه ماشین زد به ماشین ما و از اون طرف پیچید و فرار کرد. آخآخ! چه خسارتی زد بهمون. حداقل واینستاد ببینه چیکار کرد با ماشین.»
سرم را به طرفش چرخاندم و آهسته گفتم: «ازش بگذر!»
نگاهی توی صورتم انداخت و گفت: «یعنی ببخشم؟»
فوری گفتم: «آره ببخش، شاید خدا ما رو امشب عمداً آورد سر صحنهی جرم، که بار گناه اون آدم به لطف بندهاش سبک بشه.»
چند لحظهای سکوت کرد و به خیابان رو به رو خیره شد.
چشم دوخته بودم به ثانیههای چراغ قرمز که چیزی به سبز شدنش نمانده بود.
دستش را گذاشت روی رادیوی ماشین که داشت دعای جوشن کبیر میخواند و گفت: «باشه. میبخشم. به صاحب امشب بخشیدمش.»
نفس عمیقی کشیدم و با فرمان چراغ سبز مستقیم گازش را گرفتیم به سمت چهارراه رو به رویی. جایی که دیگر اثری از جرم و مجرم نبود.
در تمام طول مسیر با خودم فکر میکردم، رانندهی آن ماشین، امشب گوشه ی کدام تکیه و با چه زبانی برای پاک شدن حقالناس هایش اشک ریخته که خدا به این شکل بساط حلالیتش را جفت و جور کرده.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، دربارهی چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍قسمت دوم؛
«...من اینو بکشم؟! این کشته منو. تو چه میدونی این چه بلاییه. خدا لعنت کنه باباشو که اینو انداخت تو دامن منو خودش....» پسرک همچنان پشت سرم جست و خیز میکرد. حرفش را بریدم و گفتم: «حاج خانم! حاج خانم! صلوات بفرست. بیا این آب معدنی رو تازه خریدم. اینجا بشین چند قطره بخور، حالت جا بیاد. من خودم حق این آقا پسرو میذارم کف دستش.»
بطری آب را از دستم گرفت و روی لبهی حوض وا رفت. دست پسرک را گرفتم و چند قدم آنطرفتر نشستیم. توی چشمهای گرد سیاهش زل زدم و گفتم: «آخه پسر خوب چرا مامانتو اذیت میکنی؟ دوس داری مامانت مریض بشه؟»
انگشت سیاهش را از توی بینیاش کشید بیرون و گفت: «نه به خدا، خاله ما داریم بازی میکنیم، اون همش منو اذیت میکنه.»
دهانم را بردم کنار گوشش و گفتم: «آخه زدن مردم شد بازی؟! بیا اصلا یه بازی بهتر یادت بدم.»
دو تا شکلات باراکای نارگیلی گذاشتم کف دستش و گفتم: «اون سطل ماست سفید یه بار مصرف رو میبینی؟! حالا یه کاری دارم برات. من تا الان بیست تا قبرو آب دادم. دیگه خسته شدم. اگه تو باقی قبرا رو آب بدی یه جایزه خوب پیش من داری.»
اسم جایزه، برق انداخت توی چشمهایش. پرید بالا و گفت: «باشه قبوله. هرکی جایزه نده!»
با خنده گفتم: «هرکی قبرا رو آب نده!»
با همان شیطنت مخصوصش، اول جفت پا پرید روی سطل ماست و بعد برداشت و افتاد به جان قبرها. مادرش هم نشسته بود و نگاهش میکرد. کنار مادرش نشستم و گفتم: «اون فقط دلش بازی میخواد ولی خب راهشو بلد نیست. وگرنه خیلی پسر خوبیه.»
آهی کشید و آهسته زیر لب گفت: «می دونم. میدونم. آخ از یتیمی و بیحوصلگی من. خدا بچههاتو نگه داره دختر. داشتم میکشتمش اگه تو نبودی»
نیم ساعتی گرم صحبت شدیم. پسرک از فاصله دور داشت بهم علامت میداد. انگشتش را گرفت به طرف قبرها و گفت: «ببین خاله همه اونایی که گفتی رو آب دادم. حالا نوبت شماس. زیرش نزنی.»
با خنده گفتم: «نه قربان! فقط باید با مامانت بریم یه جایی تا بهت هدیه بدم.»
خودش را عقب کشید و گفت: «با مامانم نه! کتکم میزنه.»
گفتم: «خیالت راحت، باهاش حرف زدم. بیا بریم.» دستش را گرفتم و کشانکشان با مادرش رفتیم به طرف مزار شهید احمد نظیف.
نشستم کنار مزار شهید و بهش گفتم: «محمد جواد آقا، اسم ایشون احمده. احمد نظیف فقط چند سال از تو بزرگتر بوده که رفته و دوست خیلی صمیمی خدا شده. هرکس هم باهاش دوست بشه، خیلی هواشو داره.»
همینطور که این پا و آن پا میکرد، گفت: «مگه میشه باهاش دوست شد؟ اون که این زیر خوابیده.»
گفتم: «چرا نشه؟! روحش که پیش خداست. میتونی هروقت اومدی اینجا، قبرشو بشوری، باهاش حرف بزنی و دوستش بشی.»
با ذوق گفت: «باشه خاله، باشه... قبرشو میشورم حتما.»
جاسوییچی کوچکی که شبیه موتور بود از توی کیفم درآوردم و گفتم: «اینم هدیهی من و دوستت احمدآقا، به شما.»
از خوشحالی پرید بالا و گفت: «میرم برا دوستم آب بیارم.»
مادر پسرک صورتش را به قبر نزدیک کرد. آرام بوسهای به مزار شهید زد، چیزی با خودش زمزمه کرد و سرش را بالا آورد. در سکوت نگاهش کردم و در دلم برای دعای مادرانهاش، بلند آمین گفتم...
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍قسمت دوم؛
آدمهایی که متولّی این زنده نگه داشتن شدهاند تا اسلامشان نمیرد، آن هم نه توی خلوت خودشان، بلکه به فرمودهی تنها نصیحت توی قرآن؛ گروه گروه.
امشب که بیبیسی داشت از اجبار مردم به شرکت توی روضه و وعده پول و غذا برای عزاداری حرف میزد، یک لحظه خندهام گرفت.
توی دلم گفتم سر جدّتان بروید امشب یک مراسم احضار روح راه بیندازید و از همان رضاخان بپرسید، آبا و اجداد این مردم توی چه شرایطی عزاداری کردهاند و دینشان را دو دستی چسبیدهاند؟! حرفهای جمهوری اسلامی، اصلا هیچ!
پینوشت: تصاویر مربوط به کتاب #ننگ_سالی، خاطرات ممنوعیت روضه و کشف حجاب محله علیقلیآقای اصفهان است.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
چه قدر صحنه برایم آشناست. فایلهای مغزم را زیر و رو میکنم ببینم کجا این دستها را دیدهام. یک دفعه مغزم روی یک فایل استپ میزند؛
میایستد روی سالهای جنگ. سالهایی که بمب و موشک، سقفها را آوار میکرد روی سرمان.
اما دستهایی از جنس زن، مینشست وسط معرکه و آرام آرام، آوارها را کنار میزد تا رنگ مرگ، مبارزان خط مقدم را از پا نیندازد.
دستهایی که برای خودش یک پا کشکول بود. همهرقم جنس تویش پیدا میشد؛ از چنگ زدن لباسهای خونبستهی رزمندهها تا نان زدن به تنور و فشار دادن دکمهی دوربین عکاسی...
پرچمهای فلسطین توی هوا تاب میخورد. میزها کنار هم ردیف شدهاند. هرکس با خودش یک چیز آورده؛ کیک، آش، ژله، زیورآلات دستساز. همه را روی میز ردیف کردهاند. من اما چشمم فلافلها را ته میز میپاید و میکشانَدم به طرفشان.
شیطنتم گل میکند و فروشنده کوچکش را به حرف میگیرم.
_نرجس! اگه من فلافل بیگوجه بخوام، باهام کمتر حساب میکنی؟
اگر بدون خیارشور بخوام چی؟ اگر نون خالیش رو بخوام بازم ارزونتر حساب نمی کنی؟
عاقبت از دستم کلافه میشود. چشمهایش را گرد میکند، دستش را ستون میکند زیر چانهاش و می.گوید: «خاله باور کن پولش برا من نیست. پول فروش اینا همش میرسه به مردم مظلوم غزه.»
«مردم مظلوم» گفتنش بند دلم را پاره میکند. حرف به این بزرگی چه جوری توی چنین دهان کوچکی جا گرفته. انگار بچههای ما هم این روزها دارند زود بزرگ میشوند، درست مثل همان کودک اهل غزه که یکی یکی میرفت بالای سر جسمهای در حال جان دادن و توی گوششان أشهد میخواند...
پینوشت: بانوان مشهدی به مدت چهار روز موکبی با بخشهای مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند. از حلقههای دعا، تا ساخت تسبیحهای ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ برای موکب الاقصی (1).mp3
9.83M
#روایت_شنیدنی
#برای_موکب_الأقصی
روایتی از موکبی که بانوان مشهدی به مدت چهار روز با بخشهای مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند؛ از حلقههای دعا، تا ساخت تسبیحهای ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سبک_زندگی_مقاومت
#برای_یک_زندگی_غیر_معمولی
چند وقتیست که موجی از قرآندانی میان بلاگرهای غربی باب شده.
انگار طوفان الاقصی حباب گندهای را که سالها تویش زندگی کردهاند، شکسته و آنها را در آغوش جهان تازهای انداخته؛
جهانی که سبک زندگیای را جلوی چشمشان آورده که دنبال دفترچه راهنمایش میگردند.
جوری که معنایی دیگر از مرگ و زندگی را دارند تماشا میکنند.
سبکی که در آن،
گرسنگی، جوابش نان نمیشود.
تشنگی، جوابش آب نمیشود.
خستگی، جوابش خواب نمیشود.
مرگ، جوابش نابودی نمیشود.
زندگی، جوابش به هر قیمتی نمیشود.
پ.ن.: لا به لای فکر کردن درباره این موضوع، یک لحظه برگشتم به زندگی خودم. ترس سر تا پایم را گرفت. با خودم گفتم راستی سبک زندگی من که به خیال خودم اسمش را اسلامی گذاشتهام، چند نفر را میکشاند دنبال دفترچه راهنمایش!
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادرانِ_میدانِ_جمهوری
#دخترانِ_مادری_روایت_۹۵اُم
▪️شب است. راه میافتی، به زحمت. درد، آرامت نمیگذارد. همراه حَسنِین میروی به درِ خانههاشان. «منم، دختر پیامبر. شما، مگر در غدیر نبودید؟ چرا نشستهاید؟»...
در تاریخ خواندهام که بعضی شرم میکنند، در میگشایند و وعدهٔ یاری میدهند؛ امّا بیشترشان بیشرماند...
▫️روز و شب ندارند. راه میافتند، به شوق. دردمندانه. گاهی به همراه فرزندانشان، در کوچهها، خیابانها، پارکها، تا درِ خانهها. «رأی میدهید؟»...
در کتابِ «مادران میدان جمهوری»، ۹۴ روایت از پاسخهای اهالی این دیار را، که نامش مدینه نیست، میخوانم.
▪️روایت ۹۵اُم کتاب را امّا من از روضهخوانِ شما خواهم شنید. شما که ۹۵ روز بعد از رفتنِ پیامبر، بزرگترین میداندار علی بودید که مردم را پای کار بیاورید. شما که اولین مادرِ شهیدهٔ میدانِ جمهورید...
▫️حالا، ایام شهادت شماست و من در هیئت نشستهام و روضهخوان شروع کرده است:
ای شهید اوّل راه ولایت
ای شروع کربلا از کربلایت
و با خودم فکر میکنم که راویانِ این کتاب، دخترانِ دستپروردهٔ شمایند که حالا دیگر مادر شدهاند؛ «مادران میدان جمهوری»؛ ولی این جمهور دیگر مثل زمانهٔ سال یازدهم هجری قمری نیستند.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
شنیده بودیم چهل روز رفته درِ خانه مهاجر و انصار. ما هم پاشنه ورکشیدیم و نزدیک چهل روز راه افتادیم توی کوچه، خیابان، پارک، روضه خانگی، مسجد و... تا آب بریزیم روی آتش دشمن و مردم را بیاوریم پای جمهور شدن. پای انتخاب کردن.
مادری که بهمان یاد داده بود، مادری را از چاردیواری خانه بکشیم بیرون و اندازه یک اسلام قدش را بلند کنیم. بشویم مصداق حرفی که ولی، قبلتر ازش گفته بود: «میشود زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود و در عین حال در متن و مرکز بود.»
با صدای بوق ممتد به خودم میآیم. مینشینم روی صندلی ماشین و کتاب را میگذارم روی پایم. دستی به گلبرگهای روی جلد میکشم. انگار دارند حرکت میکنند و خودشان را به نقطه نورانی وسط میرسانند. آن هم نه تک و تنها، بلکه دستهجمعی.
یاد فراز پایانی دودمهها میافتم که بارها و بارها توی برنامههای مادرانهمان زمزمهاش کردهایم؛
قطره به قطره دست یکدیگر گرفتهایم
دریا شدیم و موج و طوفان آفریدهایم
#مریم_برزویی
#کتاب_مادران_میدان_جمهوری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
همه اینها روی سرانگشتان یک زن خوشپوشِ خوشبوی خوشصحبت میچرخد و مشکلات مرتفع میشود.
▪️▪️▪️
توی کلاس تدبر سوره کوثر، از امام خمینی به عنوان مصداق کوثر نام برده شد.
کوثر بودن به داشتن ملک و املاک و فرزند دختر یا پسر یا فلان عنوان خانوادگی و... نیست.
مصداقی از کوثر بودن راهی است که تو باز میکنی و باعث گسترش نور میشوی، حتی وقتی نباشی. درست مثل گریههای زنی از مالزی که با دیدن عکس امام و راه امام، اسلام میآورد. امامی که خودش توی دنیا نیست ولی هنوز انسانها را بیدار می کند.
بانو طاهایی هم من را یاد معنای کوثر انداخت.
روح امام انقلاب و بانو طاهایی شاد و قرین رحمت
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_عشق_رهبر،_برای_کشور
شعاردهنده توی بلندگو فریاد میزد: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!»
خانم بغل دستیام آرام، جوری که فقط صدایش به من و دور و بریها میرسید، تکرار میکرد: «این همه لشکر آمده، به عشق کشور آمده!»
چند بار پشت سر هم شعار را توی دهانش مزه مزه کرد. هر بار توی چشمهایش نگاه کردم و لبخند زدم.
دفعه آخر که سیل جمعیت داشت مرا با خودش میکشاند طرف دیگر، ترمز زدم و کنارش ایستادم.
پرچم کوچک ایران را توی مشتش گذاشتم و گفتم: «آدم دستی دستی خونهش رو یتیم نمیکنه خواهر جان!»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#زنها_روحانی_نمیشوند آخرش یک کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یک خیابان دیگر میر
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مریم_برزویی از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021121000707/زنی-که-در-اوج-اختناق-پهلوی-مدرسه-زنانه-میسازد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عملیات_خاکبرداری
سینی حلوا را گرفتم به طرفش. تشکر کرد و انگشت لرزانش را چسباند به لبه سینی. بعد گذاشت روی لبهایش و صلوات فرستاد. از لهجهاش پیدا بود اهل این طرفها نیست.
پرسیدم: «اینجا مهمون هستید؟»
گفت: «آره، مازندرانیام. داشتیم میرفتیم مشهد که خبر رو شنیدیم دیگه رمق نموند برامون. اومدیم سبزوار خونه اقوام.»
لبخندی زدم و گفتم: «آقای رییسی چند وقت قبل مهمون شهر شما بود درسته؟»
سرش را انداخت پایین: «خدا منو ببخشه چه قدر بدش رو میگفتم، قبل این که از کاراش خبردار بشم. بزرگی کرد برا شهر ما.»
پرسیدم: «چه طور؟»
بغضش را قورت داد و گفت: «خاک کارخونههای مازندران رو جارو کرد.»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خداحافظ_ای_داغِ_بر_دل_نشسته
دستهایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و زیر چشمی دلنوشتهها را میپایید.
خودکار را برداشتم و رفتم به طرفش.
- بفرمایید شما هم یک چیزی بنویسید.
هول شد و عقب عقب رفت.
- من؟ نه! من چی بنویسم؟ اصلا خطم خوب نیست.
گفتم: «حرف دل زدن که خط خوب و بد نمیشناسه.»
خودکار را گرفت. بغضش ترکید و خودش را انداخت روی مقوا.
با خط درشت نوشت: «خداحافظ»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عید_انتخابات
مشتم را جلوش باز کردم و گفتم: «بفرمایید شکلات.»
خندید و گفت: «به چه مناسبت؟»
گفتم: «عیده دیگه»
گفت: «عید چی؟ عیدا که تموم شد.»
گفتم: «عید انتخابات»
شکلات را گذاشت توی دهانش و گفت: «چه جالب. نشنیده بودم. عید انتخابات!»
🗳🗳🗳🗳🗳
گفت: «مطمئنی میخوای منم از شکلاتت بردارم؟ فک نکنم رایمون مثل هم باشهها!»
گفتم: «این صندوقها دقیقا برا همینه که ما خودمون برا خودمون تصمیم بگیریم، نه یکی رو برامون انتخاب کنن.»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ای_سر_جدا_خورشید_روی_نیزهها
شبهای عاشورا مادرم یکریز، زیر گوشمان زمزمه میکرد؛
«مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع...»
ما سه خواهر هم توی عالم بچگی، نقشه میکشیدیم چه جوری جلوی آمدن خورشید را بگیریم تا دعای مادر مستجاب شود.
یک بار یکیمان خوراکی مورد علاقه اش را آورد وسط. من از جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگم مایه گذاشتم و خواهر دیگرم از کفشهایی که هنوز نپوشیده بود.
همهاش را نذر کردیم که خورشید یکروز دیرتر سر و کلهاش پیدا شود. آخر مادر برای هیچ دعایی اینجوری تا صبح روی سینهاش نمیکوفت.
صبح که چشم باز کردیم؛ خورشید آمده بود.
خواهرم کفشهای نویش را پوشید. خوراکیها را برداشتیم و من مداد رنگیهایم را با خودم آوردم تکیه تا با بچهها خورشید ظهر عاشورا را نقاشی کنیم.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برسان_سلام_ما_را
اولین بار که قاب عکس سید حسن و حاج عماد را روی دیوار خانهمان دید، با خنده گفت: «حالا قابهای دیگهت یه چیزی. اینا که مال یک کشور دیگهن میخوای چیکار؟»
لبخندی زدم و گفتم: «چه فرقی میکنه جنس همهشون یکیه. جنس خوب هرجا باشه باید روی چشم بذاری.»
امروز صبح بهم زنگ زد. بغضِ توی صدایش را ازم قایم میکرد. مثل توپی که پشت سرت این دست و آن دست کنی.
گفتم: «چی شده سر صبحی بیداری؟ قانون پنجشنبههای لنگ ظهری رو شکستی؟!»
صدایش را صاف کرد و گفت: «دارم میرم یه جایی. دارن جنس خوب پخش میکنن گفتم تموم نشه.»
گفتم: «معما طرح میکنی سر صبح؟»
خندید و گفت: «قاب عکسای خونهت یادته. جنس خوب بعدی رو خودم برات میارم.»
انگار یکی قلبم را فشار داد و آبش را ریخت توی چشمهایم.
- یادت نره چند قدم هم برای من برداری...🥺
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_وقت_مقتل
وقتی توی روضه زیر لب میگفتیم: «لا یَوم کَیَومِکَ یا أباعَبدِالله»، گمان نمیکردیم جنایتکارهای عالم، کار را به جایی برسانند که هر روز یک پرده از عاشورا جلوی چشممان رژه برود.
امروز، به وقت شهادت دخترت رقیه سلاماللهعلیها، صدها دختر جلوی چشم اهل خانه و جهان پر پر زدند...
#قتلعام_مدرسه_تابعین
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
من شاهد بودم نرگس با چه وسواسی لوازم خانهاش را دانه دانه با بالا و پایین کردن دهها مغازه جور کرد. چطور میتواند اینقدر راحت از چیزهایی که دوستشان دارد بگذرد؟ با خودم میگویم: «تو این خونه چی برای من از همهچی باارزش تره؟» نگاهم قفل میشود روی کتابخانه. بلند میشوم و زانو میزنم جلویش. با تکتکشان هزار و یک خاطره دارم. برای بهدست آوردن بعضیشان کلی کتابفروشی زیر پا گذاشتهام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی. عزیزترینِ من هم کمکم از پشت ابر میآید بیرون؛ کتابهایم!
یاد آدمهایی میافتم که هر بار جلوی کتابخانهام ایستادهاند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمیدهی بفروش. گوشی را برمیدارم. شمارهها را میآورم. دست و دلم میلرزد. گوشی را میگذارم زمین و دوباره تکتک کتابها را نگاه میکنم. یکی یکی از قفسه میآورمشان بیرون. نگاه عمیقی توأم با خداحافظی بهشان میاندازم. بعضی را ورق میزنم و تکههایی را برای بار چندم میخوانم و ذهنم شرق و غرب عالم را سیر میکند.
درددلهایم که تمام میشود، زنگ میزنم به بچهها. اولش خیال میکنند چیزی خورده توی سرم. وقتی میگویم میروند جایی بهتر از قفسههای خانه ما، تازه دوزاریشان میافتد. بعضی چند برابر قیمت پشت جلد، کتابها را برمیدارند. بعضی هم فقط پولش را میریزند به حساب جبهه مقاومت و میگویند بفروش به یک نفر دیگر. چند روز است که بیشتر کتابها در عین این که دارند خرید و فروش میشوند، هنوز سرجایشان هستند! یاد قرآن میافتم، وقتی دو دو تا چهارتای دنیا را به هم میزند. «...که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یکصد دانه باشد...»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan