eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
784 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
روز سوم محرم بود. اما هنوز نه زیارت عاشورایی، نه کتاب لهوفی، نه تفکری، نه روضه‌ای و نه اشکی... تماما مشغول همسر، بچه‌ها و کارهای خانه بودم. خانه‌ای که هر لحظه گوشه‌ای از آن تخریب می‌شد. انگار اینجا غزه بود و آن‌دو، اسرائیل و هدف، انهدام و براندازی. چشم‌های خسته‌ام را نیمه باز کردم که دیدم با همان دو دندان کوچکش درِ شیشه شیر را باز و این صحنه را خلق کرده‌است. همان‌طور که با دست‌هایم شروع به جمع کردن شیرخشک‌ها کردم و قربان‌صدقه‌ی دخترک یک‌ساله‌ام رفتم، صدای ممتد چک‌چک بارانی سیل آسا به گوشم رسید. آن‌طرف‌تر دختر چهارساله‌ام در حال خلق حماسه‌ای دیگر بود. اشک در چشمانم حلقه زد. سریع به صحنه جرم رفتم. هنوز از حادثه کرم ضد آفتابی که تمام سر و صورت و لباس و فرش و سنگ را توسط دختر کوچکم پوشانده بود چیزی نگذشته بود. این حجم از کرم برای فاصله چند متریِ خورشید هم زیاد بود. همان‌جا بود که صبر زینب کبری به دادم رسید؛ که اگر نمی‌رسید از این امتحان سخت سرافکنده بیرون می‌آمدم. همه‌جا را به سرعت مرتب کردم و در دل شکر خدا را. امسال همه این لحظه‌ها برایم روضه بود. برایم رشد بود، تفکر بود و لهوف بود. من مادرم. از عاشورا همین واژه صبر را اگر آموخته باشم پیروزِ میدانم. غرق در این افکار بودم که انفجار بعدی اسرائیل، غزه را ویران کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ یادآور لحظه‌ای که از تمام دنیا بریده‌ای. همان لحظه‌ای که بی‌رحم ترین کد جهان، کد ۹۹ را اعلام می‌کردند، دوان دوان به سمت اورژانس می‌رفتم و غالبا احیای قلبی تنها به شکسته شدن دنده‌ها ختم می‌شد، و تمام. و نیم‌نگاه بازماندگانی که عزیزشان از مرز زندگی عبور می‌کرد. همان نیم‌نگاه مظلومان فلسطینی پس از قحطی، گرسنگی و حملات مرگبار اسرائیل. حالا تمام مصائب عالم فشرده و جمع شده بود، در یک نگاه؛ نگاه مردی بزرگ، داغِ اولاد دیده، مجروح، تشنه، خسته، افتاده کف زمینِ داغِ کربلا، معطوف به خیمه‌ها، نزدیکِ شهادت، درست وقتی هیچ مردی از اقوام و اصحاب برایش باقی نمانده... اما نه، تعبیر من از نیم نگاه آخر حسین(ع) از جنس ناامیدی نبود، از جنس «إِنَّ مَعِيَ رَبّي سَيَهدينِ» بود. و درست اینجا نقطه عطف من در روضه می‌شد. وقتی در امتحانی سخت دچار فرودی سخت‌تر می‌شدم، وسعت روح حسین(ع) در نیم‌نگاه آخر تسکینم می‌داد. لحظه‌ای که حسین(ع) چشمانش را بست و منادی ندا داد: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي» این مرگِ شیرین‌تر از عسل گوارای وجودت یادگار فاطمه... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ دستم‌ را محکم بر دکمه سبز رنگ تلفن گذاشتم و شلیک کردم. صدای گرم و مهربان مادر و احوال‌پرسی در فضای بدون غیبت و مطالب لغو، چکیده‌ی مکالمه کوتاه ما بود. حالا بچه‌ها شروع کردند به بداخلاقیِ مخصوصِ قبل از خوابِ ظهر و نورون‌های مغزی من در حال ارسال سیگنال برای ترشح آدرنالین. تنها راه چاره تغییر فضا بود. کمی ماکارونی، چسب مایع، مداد و دفتر نقاشی آوردم. دو زانو نشستم و گفتم: «دخترا حالا وقت نقاشی با ماکارونیه. شروع کنین. هر طرحی که دوست داشتین با مداد بکشین و بعد با ماکارونی بچسبونین به دفتر.» سریع خود را به آب و وضو را به مسح پای چپ رساندم. چادر را سر کردم و سر قرار حاضر شدم. یک ساعتی دیر رسیدم ولی رسیدم. ذوب در محبوب بودم که دیدم ریحانه چادر نماز کوچکش را سر کرده و در کنارم سجده درازکشی رفته، حلما هم مهر را فرو کرده ته حلق و زیر چادرم قایم شده است. «السّلامُ علیکُم و رَحمَتُ الله و بَرکاتُه.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
✍بــخـش دوم؛ گفتم: «پنجاه سال دیگه که من پیر و فرتوت بشم، همین ریحانه طفل معصوم، تنهایی جمع و جورم بکنه؟ گناه نداره؟ اصلا هم‌بازی نمیخواد؟ من و محمدحسین با هشت سال اختلاف سنی چقدر به درد هم خوردیم؟» - خیلی خودخواه و یه‌دنده‌ای دختر. اصن دکترات چی می‌شه؟ این همه درس خوندی، میخوای کنج خونه کهنه بچه عوض کنی. مامانم نه گذاشت و نه برداشت، جلوی مادرشوهرم همین طوری رک سرزنش را شروع کرد. روا بود که با این شروع طوفانی، مادر شوهرم هم در ادامه بگوید: «فاطمه جون دنبال‌تون که نکردن، جوونی ماشالله، صبر می‌کردی ریحانه بره مدرسه، دومی رو می‌آوردی. نوه‌م چه گناهی کرده که به این زودی هوو آوردی سرش؟» حالا خوب بود این بار دیگر حرفی از فرمان رهبر و آینده کشور و ... وسط نیاورده بودم. البته که در چنین خانواده‌ای، تحلیل فرزند بیشتر و تقویت جبهه اسلام، شوخیِ خنده‌داری بیش نبود و موضوع سالمندی ایران در سال‌های پیش رو هم موضوع کاملا بی‌اهمیتی بنظر می‌رسید. در حالی که شعار من؛ تا پای جان برای ایران جان بود، آن هم در آینده‌ای که بعید بود حاضر و ناظر بر سرنوشتش باشم. می‌دانستم کتاب «من خواهر بزرگتر هستم» همان پهپاد اسرائیلی‌ست که ترورهای بی‌فرجامی در آستین دارد. زره پوشیدم، سلاح گرم و سردم را آماده کردم تا به میدان بروم. همسرم در میدان مبارزه زخمی شد و در حالی‌که مغزش را نشانه گرفته بودند به گوشه‌ای افتاد. تیمار کردنش با من بود. پیکار هم با من بود. حفاظت از ریحانه برای خمپاره‌های احتمالی هم با من بود. مراقبت از جنین پنج‌ماهه‌‌ی شاهد تمام این صحنه‌های دلخراش هم با من بود. «لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ». راه فراری نبود. تنها امیدم این بود که من در حال جهادم و مگر جهاد بدون تیر و ترکش ممکن است؟ پس تمام قد ایستادم و «ما رَأَیتُ إلّا جَمیلا» را دیدم. ولی بس که نشانه‌گیری‌ها دقیق و درست بود جانباز شدم؛ جانبازی در انتظار بی‌خردی چهارم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ فکر نمی‌کردم روزی برسد که تا روشنای صبح، چشم انتظار خروپف‌ بی‌صدایش باشم. چون فقط در این زمان از درد به خود نمی‌پیچید. صبح شد و رفتیم مشاوره قلب که سوالات ممتد دکتر شروع شد: «چند سالته؟ سابقه قند و دیابت و فشار خون داشتی؟ به ماده غذایی خاصی حساسیت نداری؟» بدترین سؤالش همان سوال اول بود. در نظر من مادرم نهایتاً چهل‌سال داشت و اعداد و ارقام بالاتر، معادلات ذهنی‌ام را به هم می‌ریخت. منتظر بودیم دکتر جراح بیاید و ما راهی اتاق عمل شویم. آمد. دمِ در اتاق عمل دستانش را بوسیدم و سوره حمدی بدرقه راهش کردم. آرامشی عجیب در جانم نشست. با خود گفتم شاید امسال به پیاده‌روی اربعین نرفتم، ولی در مشایه بودم. پرستاری از مادرم، گرفتن ناخنش، دوان دوان رفتن‌ به ایستگاه پرستاری برای مسکن بیشتر و بعدش انتظار به هوش آمدنش، عمودهایی بود که یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتم و حال و هوای مشایه در طریق الحسین برایم زنده می‌شد. طریق الحسین مگر چیزی جز در رکاب مادر بودن است؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ این روزها آن‌قدر حادثه از در و دیوار می‌جوشد که امان نمی‌دهد بنویسم. هرچه بیشتر می‌دوم، بیشتر عقب می‌مانم. سرم را به چپ می‌گردانم. نه، هیچ شیری اینجا نیست! در دوردست‌ترین نقطه، خال‌های روی دیوار که جای دست بچه‌هاست را می‌بینم اما از زرافه‌های خال‌دار نشانی نیست. می‌خواستم بنویسم اما حالا دارم فکر می‌کنم که اصلا از چه بنویسم؟ قد و قواره قلمم به اندازه‌ای نیست که از شهید نصرالله و یحیی السنوار و بقیه شهدای مقاومت بنویسم. حمله موشکی ایران به اسرائیل هم آن‌قدر سهمگین بود که نوشتن از آن تاروپود قلمم را از هم می‌شکافد. از حمله بزدلانه اسرائيل به ایران بنویسم؟ من که می‌خواستم راوی حماسه باشم. هر چه پیش می‌روم قله نوشتن برایم فتح‌نشدنی‌تر می‌شود. پس بهتر است ننویسم و سلاحم را غلاف کنم. دیشب که بعد از خوابیدن بچه‌ها در گوشی اخبار را زیر و رو می‌کردم، عده‌ای پاکت‌های پول را به سمت لبنان به پرواز در می‌آوردند و عده‌ای ديگر حلقه ازدواج، با آن همه خاطره شیرینش را به حزب الله تقدیم می‌کردند. این فلز زردرنگِ قیمتی چه جایگاهی پیدا می‌کند وقتی از انگشتان یک زن مسلمان ایرانی بیرون بیاید و تبدیل به سلاحی شود تا با انگشتی دیگر، ماشه‌اش زده شود و سگ هاری را از روی کره زمین محو کند. بدن داغم را از روی زمین جمع می‌کنم و دم‌کنی دور درِ قابلمه می‌پیچم تا برنج سحری را دم کنم. در میان همه امکاناتی که در برابر فرضِ رهبر، سر تسلیم فرود آوردند، من چه کردم؟! من هیچ بودم و تنها نگاه کردم. نهایتا چند روزِ کوتاه پاییزی را روزه گرفتم. روز‌ه‌هایی که لقمه نان و پنیر و سبزیِ افطارش، مثل افطارهای همیشه برایم باصفا نبود. همان اولین لقمه، حال غریب مردم فلسطین و لبنان را جلوی چشمانم زنده می‌کرد و ریحان و تره، بی‌قدر و طعم می‌شدند. روزه‌‌ها را نذر پیروزی مقاومت می‌کردم. اما روزه‌ای که زیر سقف امن و سر سفره‌ی امانِ خانه‌ افطار می‌کنم، بیشتر شبیه روضه‌ است. نوشتن روایتی کم‌جان، کجای دنیا را می‌گیرد؟ روزه‌ی مادری که نهایت هنرش این است که چند بار فریاد‌هایش بر سر طفلان خرابکار را قورت دهد تا روزه‌اش بی‌اجر نشود، به چه دردی می‌خورد و بلاگردان کدام اتفاق خواهد شد؟! به دفتر و قلمم با چهره‌ای درهم، نیم‌نگاهی می‌کنم و یاد لایو امروز حاج حسین یکتا می‌افتم. به برکت سر و صدای بچه‌ها دريافتم از بيان صیقلی‌‌اش یک جمله بیشتر نبود؛ این‌که «زندگی شما باید به قبل و بعد از طوفان الاقصی تقسیم شود.» وقتی با دقت یک روزم را از صبح تا شب مرور می‌کنم، چنین تقسیمی به چشمم نمی‌آید. بیشتر در چرخه کارهای تکراری گیر افتاده‌ام، مثل ماشین لباسشویی خسته خانه‌مان. گاهی دور تند و گاهی دور کُند. حالم از کارهای تکراری‌ بی‌روحم به هم می‌خورد. باید این چرخه را با یک کارد تیز، به دو قسمت تقسیم کنم. حاج حسین با آن بهجت و نشاط کلامش بارها مرا از رکود و سردرگمی درآورده و دستانم را گرفته تا حرکت کنم به سوی «مربع‌های قرمز». کاری که پادکست «سفر به ماداگاسکار» شهاب چراغی با من نکرد. قلاب ذهنم که به اسم حاج حسین گرفت، عضله‌هایم را منقبض کردم و به سمت کاغذ و قلمم خیز برداشتم. جمله اول را نوشتم. ماشین لباسشویی از حرکت باز ایستاد. نیرویی در بدنم حس کردم. لباس‌های تمیز را داخل لگن ریختم و روی میله‌های رخت آویز در بالکن پهن کردم. همه خوابیده‌اند و من بیدارم. در فکر جمله‌های بعدی هستم که آرام روی راحتی تک‌نفره صورتی رنگ پذیرایی می‌نشینم. قلمم را در دست چپ می‌گیرم و ساعد دست راستم را تکیه می‌دهم روی لبه راحتی. سرم را به سمت راست پنجره پذیرایی می‌چرخانم و با دقت به بیرون نگاه می‌کنم. حالا قلمم را با دست چپ با همه‌ی توان پرتاب می‌کنم به سمت کوادکوپتری که گمان می‌کند دانای کل است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan