eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
789 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
سخت گذشت. خیلی سخت گذشت.. خیلی خیلی سخت گذشت... شب کنارش می‌خوابم. روی تختش. تا تکان می‌خورد یا سرفه‌ای می‌کند، هراسان بیدار می‌شوم. جای خوابش را صاف می‌کنم. پشتش را آرام ماساژ می‌دهم تا دوباره خوابش ببرد. خورشید سرک کشیده است. با ناله از خواب بیدار می‌شود. بلندش می‌کنم. لقمه‌ای می‌گیرم و در دهانش می‌گذارم. می‌دانم چایی را با عسل دوست دارد شیرین کند. اما بی‌میل فقط چند قُلُپ می‌خورد. با هر لقمه راه گلویش بسته می‌شود و به سرفه می‌افتد. پشتش را ماساژ می‌دهم تا راه گلویش باز شود. با احتیاط روی مبل می‌نشانمش، دورش را پر از بالشت و متکا می‌کنم. چشمم به دستانش می‌افتد که از چند جا سیاه و کبود شده است. برای یافتن رگ دست عزیزِ جانم، ناشیانه سوراخ سوراخش کرده‌اند. به چهره نالان از دردش نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم حرفهای بامزه پیدا کنم و با ادا و اطوار تعریف کنم. حواسم پی ساعت است و داروهایی که اگر از ساعت‌شان بگذرند، درد امانش را می‌برد و نمی‌توانم پیش از موعد هم به او بدهم تا زودتر از درد خلاص شود. **************** سخت گذشت. خیلی سخت گذشت.. خیلی خیلی سخت گذشت... مادرم بود، که بسان کودکی تر و خشکش می‌کردم. جای ما عوض شده بود. و این، ماجرا را سخت‌تر می‌کرد. و چه بسا برای مادر، سخت‌تر... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
🔸قسمت دوم؛ از راهی که به ذهن من نمی‌رسد، مشکلم را حل کن.. من به حساب این اسم تو و آن علل و اسبابی که فقط دست خود توست، دارم این همه راه را می‌روم. توی حساب و کتاب من از هیچ علت و سببی کاری بر نمی‌آید. "وَ هِیَ عِنْدَکَ صَغِیرَةٌ حَقِیرَةٌ وَ عَلَیْکَ سَهْلَةٌ یَسِیرَةٌ.." یاد صحبت سخنرانی در ذهنم زنده شد؛ معنی واقعی توکّل، کار حضرت یوسف بود که به خاطر اعتمادی که به نصرت خدا داشت، با تمام وجود به سمت درهایی که می‌دانست قفل هستند، فرار می‌کرد. من کجا و پیامبر خدا کجا؟!! ولی من هم داشتم برای گرفتن جواب آزمایش، به بخش تعطیل جواب‌دهی آزمایشگاه می‌رفتم! در اوج ناامیدی پا در راهروی بیمارستان گذاشتم و چراغ خاموش بخش جواب‌دهی، آب سردی شد بر تن خیس عرقم که تمام مسیر را دویده بود. بی‌اختیار شروع کردم به قدم زدن؛ چپ راست، چپ راست، چپ راست... نگاه متعجب رهگذرها اهمیتی نداشت. نوبت دکتر برایم مهم بود که نیم ساعت دیگر از دستم می‌رفت. چپ راست، چپ راست، چپ... صدای تشکر و دعای خیر پیرمردی با لهجه‌ی روستایی از انتهای راهرو می‌آمد. صدای پاها نزدیک شد. مرد جوانی همراه پیرمرد بود که لباس پرسنل بیمارستان به تن داشت. در کمال ناباوری دیدم که مرد جوان وارد بخش جواب‌دهی شد و شروع کرد به گشتن دنبال جواب آزمایش پیرمرد، او هم مدام تشکر و دعای خیر می‌کرد و عذرخواهی بابت اصراری که برای گرفتن جواب آزمایشش داشته. مرد جوان یک لحظه سر بلند کرد و به من نگاه کرد و من با دست لرزان، رسید آزمایشگاه را به سمتش گرفتم. بی هیچ حرفی، رسید را گرفت و همین‌طور که دستم دراز مانده بود، جواب اسکن را در دستم گذاشت. از بخش جواب‌دهی خارج شد و رفت و من لال شده بودم از حتی یک تشکر خشک و خالی.. و چشمانم پر و خالی می‌شد از محبت "مسبب الأسباب"... و هرچه دعای خیر بلد بودم، برای آن دو نفر هجوم آورد به قلبم. جواب اسکن را بغل کردم و به سمت خروجی دویدم. هنوز ده دقیقه وقت داشتم خودم را به دکتر برسانم. خدایا! امشب هر عملی به جا آوردم، هدیه می کنم به این دو "اسباب"ت... با ما در کانال *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
قسمت دوم؛ چقدر سخت شد! نمی دانم کدام خودم را دوست داشته باشم و کدام را توبیخ کنم. نمی دانم با کدام خودم همدلی و همدردی کنم و به کدام حق ندهم. از آن سخت تر آن است که افسار خودم را باید خودم به دست بگیرم خدایا کمکم کن. حیرتم را ببین. تنهایم نگذار. اللّٰهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ نَفْسِی در جان و جهان هر بار یکی از مادران سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan 💠
چند بار بود که پشت سر هم با تاکسی اینترنتی به منزل مادرم می‌رفتیم. سوار اسنپ بودیم، پسرکِ چهار ساله‌ام گفت: «مامااااان یه چیز عجیییییب! همه‌ی راننده‌ها خونه‌ی مامانی رو بلدن!» جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ وقتی بچه‌ها را رساندم، با توجه به شناختی که از خودم داشتم، می‌دانستم که نیاز به چند دقیقه زمان برای سیر و سلوک دارم تا با وضع بهتری به خانه برگردم. به نشخوارهای ذهنیم اجازه جولان دادم. «هوای به این سردی، از اوضاع جسمی من هم که خبر دارد، چند شب است که خواب درست ندارم، دیشب روی هم دو ساعت نخوابیده‌ام. اصلا عاشقانه نخواستم، دسته گل و نامه‌ی محبت‌‌آمیز نخواستم، قدم زدن زیر باران نخواستم، فقط کمی انصاف خواستم. انصاف.» از جلوی نانوایی رد شدم. نان سنگک صفی طولانی داشت و نان بربری بدون صف بود. تازه فهمیدم چرا چند وقتی‌ست نان بربری را بیشتر دوست دارد و من سرخوشانه طلب نان سنگک می‌کردم، در هوای به این سردی! یاد نان سنگک خشک شده روی سفره افتادم. اصلا توجه نکرده بودم که این، یعنی که دیشب کنار سفره‌ی غذا از هوش رفته است. چون نان برایش حرمت دارد و اگر بیدار بود، آن را به حال خود رها نمی‌کرد. اصلا چه ساعتی به خانه برگشته بود؟ من که تا آخر شب بیدار بودم. کتری سوخته‌ی روی گاز، خیلی دیر آمدنش را تایید می‌کرد. دوباره با خودم نجوا کردم: «انصاف» دیگر نزدیک خانه بودم. سیر و سلوکم به جاهای خوبی رسیده بود. راضی بودم. بدون این که کسی بفهمد، آتش گرفتم، سوختم و خاموش شدم. همه چیز به جای اولش بازگشته بود. نه خانی آمده، نه خانی رفته. اما درِ خانه را که باز کردم، چیزی در آینه‌ی جاکفشی دیدم که آه از نهادم بلند شد. یک تبخال زشت و ناخوانده، کنج لبم مهمان شده بود! آن‌جا یقین پیدا کردم که از داستان‌های عاشقانه بیزارم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ کمی از ترسم که ریخت، پا را فراتر گذاشتم. دل کدامشان بیشتر برایم تنگ می‌شود؟ کدامشان در دل می‌گوید «آخییییش راحت شدیم از دستش؟» کدامشان در خود می‌ریزد و هیچ نمی‌گوید؟ کدامشان زحمت‌کش خانه می‌شود و بی سروصدا کارگری خانه را انتخاب می‌کند؟ کدامشان شب‌ها از خواب بیدار می‌شود و بهانه‌ام را می‌گیرد؟ کاش بروم دفتری بیاورم و بنویسم که محمد اگر در خواب سرفه‌ای کند، حتما دو روز بعد تب می‌کند. بنویسم تب عباس فقط با بروفن پایین می‌آید در حالی که معده‌اش مشکل مزمن دارد. فاطمه اگر هارت و پورت می‌کند، خیلی زود کوتاه می‌آید و به حرف عمل می‌کند. کوثر اگر سکوت می‌کند حتما دلش متلاطم است و باید با کلی ترفند زیر زبانش را کشید تا غم‌باد نکند. بنویسم محمد در نبود پدرش تب می‌کند، شاید در نبود من هم تب کند. زینب عادت دارد بعدازظهرها بخوابد. محمد طاقت دوری من را به اندازه مهمانی زنانه هم ندارد و نیاز به مدارا دارد. عباس لمسی است و باید نوازش شود. بنویسم ... . چقدر وقتم کم است. من هرچه بنویسم باز هم ننوشته‌ها زیادند. ضربان قلبم دوباره بالا رفته. باید این فکرها را از خودم دور کنم تا کار دستم نداده. اما مگر من اولین و آخرین مادری هستم که برای زایمان می‌رود و بچه‌ها را تنها می‌گذارد؟ حتی اگر این تنهایی طولانی شود، مگر بچه‌ها فقط مرا در این دنیا دارند؟ اصلا مگر من چه کاره‌ی عالمم؟ وقتی یکی هست که مهربان‌تر از مادر است، این نگرانی‌ها و نوشتن‌ها چه فایده دارد؟ قلبم آرام گرفته، اما یقین دارم که ارتباط مستقیمی بین آرامش قلب و صورت خیسم وجود دارد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan