نگاهم را به صورتش دوخته بودم که آرام از کنارش بلند شدم. مراقب بودم صدای قیژ تخت درنیاید. یکباره سرش را از زیر پتو بیرون آورد: «دیدی تو نمی‌خوابی پیشم!» مثل آدمی شدم که با یک لغزش دست، تمام دومینوهای چیده‌اش فرو می‌ریزد. نیم ساعت بود کنارش دراز کشیده بودم، تا خوابش ببرد. با حجم کاری که داشتم، هر دقیقه‌ از این زمان برایم ارزشی بالاتر از «وقت طلاست» و این حرف‌ها داشت. هنوز به ساعت هشت خوابیدن عادت نکرده، اما من حالا مادری بودم که دومین کلاس اولی‌ام را می‌فرستادم مدرسه. تجربه‌های خام سی‌‌‌سالگی‌ام، مثل گِلِ سفال توی کوره پخته شده بود. دیگر آن مادر تازه‌کار چند سال قبل نبودم که توی آشپزخانه حین کشیدن اسکاچ روی ظرف‌ها، یا بین کلمات رمانی که می‌خواند، با لحن پرسشی و ملاحظه‌گر به پسرش بگوید که آیا دلش می‌خواهد بخوابد یا نه! یاد گرفته بودم که اگر دست پسرک را بگیرم و ببرم توی اتاق، نور را کم کنم و کنارش دراز بکشم و کتاب «تقصیر من بود» اثر ونینگر را برایش بخوانم، به صفحه‌ی آخر نرسیده، خمیازه‌کشان پتو را می‌کشد روی سرش و می‌گوید: «شب‌بخیر‌ مامان!» ✍ادامه در بخش دوم؛