بخش دوم؛ آن‌جا بود که سوزن‌های بلند سر مرواریدی را برای بستن روسری به سبک اصیل زنان لبنانی و سوری خریدم و کلی اولین‌های قشنگ برایم کلید خوردند، که با هر کدام‌شان یک گوشه‌ی قلبم تندتر می‌زند. اقامت چند هفته‌ای ما در سوریه بخش طلایی دفتر زندگی من است که هر بار ورق می‌زنمش، وجودم پر از شوق می‌شود. همه‌جای شهر، آن‌روزها پر بود از عکس‌ها و دیوارنگاره‌های تصویر قدّی بشّار اسد... . چند سال گذشت. از سوریه ردیف به ردیف شهید می‌آوردند و مستند و کتاب می‌نوشتند از عاشقانه‌هایی که به ملازمت از حرم ختم شدند و همه یک نقطه اشتراک داشتند؛ آن هم حرم سیده زینب(س). در کنار همه‌ی این‌ها یک روز یک عکس در آمد و یک خبر؛ که عماد مغنیه را در کفرسوسه به شهادت رساندند. جایی که یک زمانی بستر روزهای رویایی نوجوانی من بود، حالا شده بود مقتلگاه این شهید. قلبم به درد آمده بود. وقتی حرف سوریه پیش می‌آمد، دوست پدرم که ما در سوریه، در منزل‌شان اقامت داشتیم می‌گفت: «شما بهار سوریه رو دیدید. امروز این پیکره خسته مثل پاییز شده!» حالا سخت است که چهره جدیدی از شهر را توی سرم به تصویر بکشم، آن هم با روی کار آمدن آدم‌هایی که انگار تصویری روتوش‌شده از چهره‌های مشمئزکننده‌ی سران داعشی هستند. دوست ندارم خاطراتم بوی نا بگیرند! لنز دوربین نگاهم را می‌برم به خط سِیر مقاومت. فکر می‌کنم به مردهایی که یک روز با صدای حاج قاسم توی بیسیم‌ها، در جبهه‌ی سوریه مقاومت می‌کردند و حالا برادرانشان در همه‌جای پهنه‌ی مقاومت مشغول جهادند؛ فرقی نمی‌کند از انصارالله یمن باشند یا حزب‌الله لبنان، تا نیروهای حشد الشعبی و حتی توی ایران همین زنانی که این چند وقت از طلاهاشان یا بهتر بگویم بخشی از خودشان عبور کردند. من مؤمنم به صبحی قریب که خون شهیدان ریخته‌شده روی خاک‌های این تکه از خاورمیانه، از زمین می‌جوشد و مقاومت را زنده‌تر از قبل می‌کند و این ما هستیم که با وعده‌ی نصرت خدا و حکمت رهبرمان إن‌شاءالله پیروز خواهیم بود؛ با بشّار یا بدون بشّار! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan