#روایت_دیدار
#قصه_جان_و_جهان
تیر ۱۴۰۰ بود که بالاخره تسلیم شدم. چند وقت بود مژده درِ گوشم میخواند که مکتوبات مادرانه آبستن تولد نوزادی است و من باید ولیّ این طفل نورسیده شوم، اما من هی او را حواله به آینده میدادم و میخواستم از زیر بار مادری کردن برای یک کانال خُرد و زبانبسته در بروم. نشد. آخرش دستها را بردم بالا و از آن روز تا حالا، همین طور دستهایم بالاست! اول به نشانه تسلیم و بعد برای بغل کردن نوزاد و اکنون برای حلوا حلوا کردن کانالی که حالا دیگر برای خودش کسی شده!
اسمش را با مژده از بین یک لیست پیشنهادی انتخاب کردیم؛ «جان و جهان»
اوایل فقط خودمان بودیم؛ من و مژده. گروه مادرانه را شخم میزدیم تا دانهای از روایت بیابیم و در دل کانال بکاریم. روایتها خیلی زود در کانال جوانه زد. دوستان مادرانهای و مخاطبان غیرمادرانهای آمدند به تماشا.
دانهها زیاد شدند و جوانهها قد کشیدند. ما نیاز به باغبانهای بیشتری داشتیم. مطهره و زهرا آمدند کمکمان.
جان و جهان داشت سبز میشد و قد میکشید. مطهره نسخهای از باغ کوچکمان را در ایتا تکثیر کرد. حنانه محبی که آمد گفت روبیکا هم با من.
✍ادامه در بخش دوم؛