✍بخش دوم؛
زمستانهای جنوب، اگر با باران همراه میشد، شهرمان چیزی شبیه بهشت میشد. باران که میبارید، پنج حسمان همزمان سیراب میشد. عطر اکالیپتوسهای سر به فلک کشیدهی حیاط خانهمان، همراه لطافت باران و خنکای نسیمی که از سمت دریا میوزید، و منظره ای از درختان مجنونی که باران موهای پریشانشان را نوازش میکرد و تاب میداد.
- آسمون شهرتون که بذل و بخششی نداره مادر. چه انتظاری داری ازش بباره ماه رمضونی.
_ شما دعا کنین مادر. میباره ایشالا.
ما بودیم و آرزوی بارش باران. دلمان خوش بود و میدانستیم آسمان، بیبهره نمیگذاردمان. چشم امیدمان به بارش رحمت خداوندی بود در ماه رحمت.
هلال هم رویت شد و بارانی ندیدیم تا صبح روز عید. آن روز بود که بالاخره آسمان، روزهاش را باز کرد و خوش بارید. خیلی هم یکدفعه و بیهوا. یادم هست آن سال، تمام نماز عید را زیر چتر خواندیم. تصویری از آن زمان ندارم، چون هنوز عصر دیجیتال نرسیده بود و ما امکانات خاصی برای عکس گرفتن نداشتیم. اما اگر میبود، به مساحت یک هزار متر مربع، چتر رنگارنگ از بالای سر نمازگزاران تصویربرداری میشد و من احتمالا آن نمازگزار چموشی بودم که در هنگام قنوت، سرم را از زیر چتر بیرون میآوردم، گونههایم خیس آب میشد و زمزمه میکردم ...
«اللهم اهل الکبریا و العظمه
و اهل الجود و الجبروت
و اهل العفو و الرحمه
اسالک بحق هذا الیوم
الذی جعلته للمسلمین عیدا»
#زینب_نعیمآبادی
سخن از جان و جهان در
جان و جهان🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan